حجتالاسلام ریشهری (حاکم شرع وقت دادگاههای انقلاب ارتش) در کتاب خاطرات خود، ضمن تشریح مفصل ابعاد کودتای نوژه، نوشته است: «در ایام ریاستجمهوری معظمله اینجانب از ایشان خواستم که برای ثبت در تاریخ، ماجرای کشف کودتای نوژه را به وسیله خلبانی که به ایشان مراجعه کرده، ضمن مصاحبهای تعریف کنند و ایشان نیز پذیرفتند. بعد از مدتی نوار مصاحبه معظمله در اختیار اینجانب قرار گرفت».
وی سپس بخشی از همان مصاحبه رهبر معظم انقلاب را هم نقل کرده است که با هم ادامه ماجرا را از زبان حضرت آیتالله خامنهای میخوانیم:
«ماجرای اطلاع من از کودتایی که در پایگاه شهید نوژه قرار بود اتفاق بیفتد، به این شکل بود که شبی حدود اذان صبح، دیدم درب منزل ما را میزنند، بشدت هم میزدند، من از خواب بیدار شدم، رفتم دیدم آقای مقدم است، میگوید که یک ارتشی آمده و میگوید با شما یک کار واجب دارد. گفتم: کجاست؟ گفتند: در اتاق نشسته. داخل اتاق پاسدارها شدم، دیدم شخصی دم در تکیه داده به دیوار، کسل، آشفته، خسته و سرش را فرو برده بود. گفتم: شما با من کار دارید؟ بلند شد و گفت: بله! گفتم: چه کار دارید؟ گفت: کار واجبی دارم و فقط به خودتان میگویم. من حساس شدم. گفتم: من نمازم را بخوانم، میآیم.
پس از نماز او را به داخل حیاط آوردم، گوشه حیاط نشستیم.گفت: کودتایی قرار است انجام شود. گفتم: قضیه چیست و تو از کجا میدانی؟ او شروع کرد به شرح دادن. گفتم: شما چطور شد آمدی سراغ من؟... آنچه گفت این بود که در پایگاه همدان اجتماعی تشکیل شده و تصمیم بر یک کودتایی گرفته شده، پولهایی به افراد زیادی دادهاند، به خود من [خلبان] هم پول دادند. عدهای از تهران جمع میشوند میروند همدان و شب در همدان این کار [تصرف پایگاه هوایی شهید نوژه] انجام میگیرد. بعد میآیند تهران، جماران و چند جا را بمباران میکنند.
پرسیدم کی قرار است این کودتا صورت بگیرد؟ گفت: امشب و شاید گفت فردا شب - دقیقاً یادم نیست - من دیدم مساله خیلی جدی است و باید آن را پیگیری کنیم. با اینکه احتمال میدادم او حال عادی نداشته باشد یا سیاستی باشد که بخواهند ما را سرگرم کنند اما اصل قضیه این قدر مهم بود که با وجود این احتمالات، دنبال آن باشیم.گفتم: شما بنشین تا من ترتیب کار را بدهم.»
اما نگاهی از آن سو به ماجرا و از زبان همان خلبان واقعیت دیگری را مشخص میکند: «در آن زمان من در پایگاه هوایی نوژه خدمت میکردم..... در تهران، به منزل نعمتی رفتم. به من گفت: مأموریت تو بمباران بیت امام و تلویزیون است و ما میتوانیم تا 5 میلیون نفر را بکشیم و اگر هم لازم شد در یکی از کشورهای حوزه خلیجفارس یا روی ناو آمریکا در خلیجفارس فرود بیاییم. من به او گفتم: شما با مردم مخالفید یا با حکومت که این همه کشت و کشتار میخواهید بکنید؟ گفت: ما با حکومت مخالفیم ولی هرکس هم که بخواهد مانع کار ما بشود چارهای نداریم جز اینکه همه را بکشیم.
این موضوع برای من خیلی ثقیل بود و چون از مخالفت کردن با آنها هم خصوصاً در منزل نعمتی هراس داشتم، گفتم: من بیت امام را نمیتوانم بزنم ولی تلویزیون را میزنم.
پس از کمی صحبت از او جدا شدم و به خانهمان رفتم و موضوع را با مادرم که زنی ساده و مسلمان بود در میان گذاشتم. مادرم بشدت ناراحت شد و گفت: تو نهتنها این کار را نباید بکنی، بلکه باید خبر بدهی و جلوی این کار را بگیری و اگر اطلاع ندهی شیرم را حلالت نمیکنم و از تو رضایت ندارم. بالاخره تا ساعت ۱۲ شب با مادرم و برادر کوچکترم درباره این موضوع صحبت میکردیم و تصمیم گرفتم موضوع را به جایی یا به کسی اطلاع بدهم ولی چون نعمتی گفته بود در جاهای مختلف... نفر داریم و خیلیها از جمله شریعتمداری این کار را تایید کردهاند، میترسیدم به هر کسی این موضوع را بگویم. تصمیم گرفتم موضوع را به آقای خامنهای بگویم و برای محکمکاری، موضوع را روی کاغذ نوشتم و در خانه گذاشتم و به برادرم گفتم: اگر بلایی سر من آمد و برنگشتم به هر ترتیبی شده این موضوع را در جایی خبر بدهد و جلوی این کار را بگیرد. ساعت ۱۲:۳۰ از خانه بیرون آمدم و به کمیته تلفن زدم و گفتم یک خبر خیلی مهمی دارم که باید حتماً به آقای خامنهای بگویم. مرا به کمیته بردند و چون زیاد سوال میکردند، گفتم: من یک خلبان هستم و موضوع براندازی در کار است. ساعت ۴:۳۰ صبح بود. رفتیم منزل آیتالله خامنهای و جریان را برای ایشان گفتم و ایشان دیگران را مطلع کردند».
(خاطرهها، آیتالله ریشهری، جلد اول، چاپ مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صفحات ۱۴۱ تا ۱۴۳)