printlogo


کد خبر: 153747تاریخ: 1394/11/27 00:00
3 روز آخر بنی صدر

روز 28 خرداد 1360 ابوالحسن بنی‌صدر رهسپار غرب کشور شد و در آنجا در قرارگاه مقدم نیروی زمینی ارتش مستقر شد و دفتر سرهنگ عطاریان را در اختیارش گذاشتند. یک سری ملاقات‌های مشکوک در آن دفتر انجام می‌شد. آن موقع سردار لطفیان و آقای هدایت مسؤول اطلاعات بودند. شهید بروجردی، سردار لطفیان و بنده را خواست و گفت: بوی توطئه می‌آید. وی دستور داد که با حفظ احترام، حتی نفس کشیدن آنان کنترل شود. بنده و آقای هدایت به دنبال راهی برای انجام این دستور بودیم. ابتدا باید در قرارگاه نیروی زمینی ارتش نفوذ می‌کردیم. خدا لطف کرد و با تدبیر دوستان امکاناتی فراهم شد که مرکز آنجا و دفتر عطاریان تحت کنترل درآمد. یعنی از پشت اتاق بنی‌صدر مکالمات تلفنی وی کنترل می‌شد و ما لحظه به لحظه از اینکه با چه کسانی ملاقات و مذاکره می‌کرد گزارش داشتیم. الآن اسم‌ها یادم نیست. ولی حتی افرادی از خاک عراق از طریق کردستان آمدند و با او ملاقات کردند. نمایندگانی از سازمان مجاهدین خلق هم در کردستان مستقر شده بودند. همه این گزارش‌ها لحظه به لحظه به بروجردی داده می‌شد.
صبح روز 29 خرداد شهید بروجردی مرا خواست و گفت: «قرار است بنی‌صدر برای بازدید از سپاه بیاید و صبح سی و یکم در صبحگاه سپاه شرکت کند. شما برو یک متنی برای خیرمقدم تهیه کن.» گفتم: شما می‌خواهید صحبت کنید و خیرمقدم بگویید، شاید متنی که من تهیه بکنم به درد شما نخورد. گفت: «تو تهیه کن بیاور، من می‌گویم چه کار باید بکنی.» من این متن را تهیه کردم و به ایشان دادم. روی متن اصلاحاتی انجام داد و گفت: «خیلی خوب حالا این متن را چند بار بخوان و آماده شو، خودت باید خیرمقدم بگویی».
خیلی به من سخت گذشت. چون ما قبل از اینکه به منطقه برویم با بنی‌صدر در ریاست‌جمهوری درگیری‌هایی داشتیم و با او رو در رو شده بودیم. من گفتم: «این یک کار را از من نخواه.» گفت: «من همین یک کار را که برایت سخت است می‌خواهم.» گفتم: «چشم».
از طرفی ما چند نفر که در جریان گزارشات اتاق بنی‌صدر و رفت و آمدهایش بودیم، دیدیم واقعاً قضیه جدی است. بروجردی به من گفت: «باید این گزارش‌ها به اطلاع امام برسد.» پرسید: «تو با آقای راستی ارتباط داری؟» گفتم: بله! گفت: «تلفنی می‌توانی مطالب را به او اطلاع بدهی؟ » گفتم: بله!
ساعت 10 شب 30 خرداد آخرین تماس ما با قم برقرار شد. آقای راستی گفتند: حاج احمدآقا زنگ زدند و پرسیدند: «افرادی که این گزارشات را داده‌اند چقدر مورد وثوق هستند؟ آیا تاییدشان می‌کنید؟» ایشان هم پاسخ داده بودند: فرمانده منطقه آقای بروجردی در جریان هستند و همه این افراد را تایید می‌کنند. حاج احمدآقا هم گفتند «منتظر باشید امام می‌خواهند تصمیم بگیرند.»
ما نمی‌توانستیم حدس بزنیم که منظور عزل بنی‌صدر است. گفتیم شاید امام دستوری دهند یا کسی را به منطقه بفرستند. جالب این بود که همان موقع شهید فکوری، شهید فلاحی، مرحوم ظهیرنژاد و یکی، دو نفر دیگر آمده بودند تا زمینه را برای صبحگاه فردا آماده کنند. آنها گفتند بنی‌صدر نگران است و می‌گوید فرماندهان اینجا ممکن است به او اهانت کنند. ما گفتیم «همه ضوابط را رعایت می‌کنیم و فرمانده منطقه به ایشان خیرمقدم خواهد گفت و از آمدنشان به سپاه تشکر خواهد کرد.» از طرفی رادیو را روشن کرده بودیم و صدای آن در بلندگوهای ستاد بود. من در گوش شهید بروجردی گفتم که «حاجی ممکن است خبرهایی بشود» برای همین صدای رادیو بلند بود. این آقایان با قول اینکه فردا صبحگاه آرامی در سپاه برگزار شود خداحافظی کردند و رفتند. ساعت 10:20 صبح بود که رادیو اعلام کرد هم‌اکنون بیانیه‌ای از طرف حضرت امام خمینی اعلام خواهد شد. در همان بیانیه بود که بنی‌صدر عزل گردید. فردای همان روز بنی‌صدر به سازمان مجاهدین خلق پیوست. بچه‌ها آنها را تا جاده چالوس تعقیب کردند. آن موقع امکانات زیادی در منطقه نداشتیم. موتوری که بچه‌ها با آن رفته بودند بنزین تمام کرده بود. تا رفتند بنزین بزنند گمشان کردند. یک هفته بعد بود که بنی‌صدر با سرکرده منافقین از کشور فرار کرد.
منبع: اکبر براتی، فصلنامه فرهنگ پایداری
 


Page Generated in 0/0068 sec