هومن جعفری: «فیلمی نه برای لذت بردن که برای یاد گرفتن اینکه چطور از دیدن یک فیلم، از پیش بردن یک نبرد، از طاقتفرسایی بیرحمانه جنونآمیز تطاول پیکر خویش لذت برد. «شلاقزن» داستان پسری است که از بچگی رویایش این بود که درامر جاز شود و حالا در هنرستان موسیقی به بداخلاقترین مربی دوران رسیده. مردی با شهرت افسانهای که باید از او ترسید و حساب برد. که سرت داد میزند و در جمع تحقیرت میکند و از تو یا یک اعجوبه میسازد یا خرابت میکند. شلاقزن داستانی است اینگونه. داستانی در ستایش جنگ بیوقفه و نترسیدن. نباختن. مایوس نشدن. کنار نرفتن. پس نزدن. جا نزدن. جا نخوردن. کم نیاوردن. نباختن و جنگیدن تا سر حد مرگ برای عبور از خطی که نمیدانستی میتوانی به یک کیلومتریاش برسی چه برسد به اینکه یک کیلومتر هم از آن عبور کنی. داستان مردی که تو را با همه خشمها و نفرتهایی که در وجودت میکارد تا رسیدن به آن مرز همراهی میکند. مهم نیست چقدر زننده به تو فحش میدهد یا چقدر بیاهمیت از کنار تلاشهایت میگذرد، مهمش این است که آخر سر وقتی از مرز رد شدی، وقتی از نهایت توانت عبور کردی و رسیدی به جایی والاتر و بهتر از آنچه در تصورت بود بفهمی که برایت چه کرده». نگاه به گذشته فرصتی است برای بازکاوی اندیشهها و نوشتهها و این فرصت را یافتم تا نوشته 2 سال پیشم درباره فیلم تحسین شده ویپلش را دوباره از نو بخوانم و بعد، این چند سطر، از دل متن جدا شد و چسبید به ذهنم. سوژه روز اگر جدایی کارلوس کیروش یا استعفای نیمهصوری- نیمه جدیاش باشد، آنوقت نمیشود از مقایسه این فیلم و معلم سادیسمی و خود بر حق دانش با کارلوس کیروش گذشت چه هر دو کاراکتر و پرسوناژی مشابه هم دارند. کمالگرایی آرمانگرایانه این دو در راه رسیدن به آنچه در ذهنشان بهعنوان هدف ترسیم شده و صد البته درک نشدن متدهایی که دارند توسط جماعتی. انگار میشود درک کرد که کارلوس کیروش در تمام سالهای حضورش در ایران، در نهایت کوشیده همانی باشد که «جیکی سیمونز» در شلاقزنی. یکی که با متوسطها کاری ندارد و در تمام مدت کارش تنها و تنها کوشیده برای پرورش نابغهها بجنگد. با همه مثل نابغه برخورد کرده و از آنها همان را خواسته که از نابغهها و در این راه، آدمهای معمولی و استعدادهای معمولی، نتوانستهاند در تستهایش باقی بمانند. پس زده شدهاند... کنار رفتهاند... طرد شدهاند و اگر مقاومتی نشان دادهاند با نوعی خشونت و بیرحمی خاص، شلاقکاری شده کنار زده شدهاند! در برخورد کارلوس کیروش با هر آنکه روبهرویش ایستاده و هر آنکه انتظاراتش را برآورده نکرده، میشود همان نگاه عصبی جیکی سیمونز را دید که دارد با تحقیر و خشمی فروخورده، مانع موفقیتش را میبیند. برای آدمهایی از این دست تنها چارلی پارکرها مهمند. تنها نابغههایی که باید با آنها آنقدر تند و عصبی و سنگین و با انتظار بالا برخورد کرد تا بفهمند حد نهایی شکوفاییشان کجاست چه نمیشود کسی را با ناز کردن به نبوغ رساند. نه اینکه کارلوس کیروش خیر مطلق باشد و نه اینکه او را بشود شر مطلق خواند و نه اینکه در مورد همین استعفایش نشود هزار نکته باریکتر از مو یافت یا نوشت اما آنچه باعث شد این سطرها روی کاغذ جاری شوند، از فیسبوک ریمایندری آمد که به یاد آورد چه شباهت غریبی میشود بین کمالگرایان آرمانگرایی چه در دستشان شلاقی باشد یا نه و چه دستشان را برای مربی حریف مشت بکنند یا نه.