نمایش «کوپن» برای نخستین بار در جشنواره سیودوم تئاتر فجر اجرا شد و این روزها پس از 2 سال فرصتی دوباره برای اجرا یافته است تا در تالار سایه روی صحنه رود. «کوپن» نمایشی قصهگو ولی آشفته است و بار فلسفی داستان به واسطه چینش شخصیتها به نظر سطحی شده است.
به گزارش تسنیم، نمایش «کوپن» به کارگردانی سیدجواد روشن و نویسندگی سپیده خمسهنژاد بوده که متن نمایشنامه «کوپن» را با اقتباسی از داستان «کارت» نوشته مارسل نوشته است.
سوژه «کوپن» با تمام خیالانگیزی که در آن است، برای مخاطب ایرانی آشناست. از این منظر نمایش میتواند برای مخاطب جذاب و آشنا باشد. نکته هنرمندانه نمایش نیز در همین است که برای یک موضوع نسبتاً ساده، وضعیتی پیچیده در نظر گرفته میشود. با فرض آنکه کلیت اثر متعلق به نمایشنامهنویس است، با گزینهای ابزورد در اثر مواجهیم. این ابزورد بودن نیز وضعیتی شبیه به آثار اوژن یونسکو است. نویسنده یک ناممکن محتمل را بر اثر حاکم کرده است و همین میتواند نقطه قوت اثر باشد.
کارگردان برای واقعی شدن فضای نمایش سراغ یک دکور واقعگرا میرود و نتیجه اثری است از سینا ییلاقبیگی که تلاش کرده است تصویری ملموس از خانه یک نویسنده به نمایش بگذارد. این نویسنده واجد ویژگیهایی است و قرار است وجوه شخصیتیاش در این دکور متجلی شود. نویسنده بودنش در میز و کتابخانه و آن شومینه و حتی شکل لوسترها- رویه مینیمالیستی کار همه جا جاری است- بروز پیدا میکند. دغدغهمندی نویسنده نیز در سفیدی دکور و جهانشمول بودن نگاه در چیدمان غربی- شرقی حاضر است ولی با تمام این تعاریف نمایش یک چیز کم دارد.
بیاییم نمایش را به 3 بخش تقسیم کنیم؛ بخش نخست مقدمه نمایش تا زمانی که بحران خلق میشود. بخش دوم حضور بحران و بخش سوم از مرحله حل بحران تا پایان است.
مقدمه اطلاعات خوبی به ما میدهد. ما با شخصیت نویسنده و 2 انسانی که در زندگیش حضور مستمر دارند آشنا میشویم. حتی رگههایی از شخصیت زن همسایه نیز وجود دارد و فضای خلق بحران را مهیا میکند. این بخش جذاب و گرم است، ریتم خوبی دارد و فضایی مساعد برای نمایش وودویلی فراهم میکند.
در بخش نهایی نیز به همان سان که یک اتفاق عجیب شکل میگیرد، پاد آن اتفاق نیز به شکل غریب رخ میدهد و این تناسب میان، ابتدا و انتها به اثر قدرت میدهد ولی کل گره کار در میانه است. میانه نمایش یا همان بخش دوم چندان با دو بخش دیگر همخوانی ندارد. این ناهمخوانی بدین معنا نیست که شما در آن میانه چیز دیگری میبینید متفاوت از کل نمایش. مساله بر سر داستان است. ابتدا و انتهای نمایش از یک داستان سر راست بهره میبرد و نویسنده و کارگردان میخواهند این ابتدا و انتها را به یکدیگر وصل کنند و در عوض قصه گفتن در میانه، چند وصله زده میشود و این وصلهها فاقد کشش دراماتیک است.
برای مثال اصرار گروه بر این است که بستری پارودی برای برابری نویسندگان و متخصصان عشق فراهم کنند. از همین رو در برابر شخصیت نویسنده یک زن جوان متاهل قرار میدهند. زن جوان سرشار از هیجانات است و شوهرش پیرمردی است که پایش لب گور است، در این میان زن رفتار سبکسرانه نسبت به نویسنده دارد. جالب این است که ماجرای اصلی به هیچوجه این رابطه نیست بلکه تقلای نویسنده برای نرفتن به مرگ ادواری است و این تقلا در کلیت اثر و با حضور زن سبکسر محو و محوتر میشود.
حال در انتهای نمایش این نویسنده بر خلاف جهت آب شنا میکند و در بزنگاه لغو قانون مرگ ادواری، مرگ را میپذیرد. حال وقتی تقلا برای زنده ماندن در آن میانه پرداخت نشده است، این مرگ بیش از یک حرکت سانتیمانتال نیست و هر آنچه نویسنده و کارگردان قصد بیانش را داشت به باد میدهد.