printlogo


کد خبر: 156466تاریخ: 1395/2/5 00:00
حاشیه‌نگاری یک دانش‌آموز از دیدار با رهبر انقلاب
انتظاری که ارزشش را داشت

ابوالفضل کوشک‌باغی*: شبی که شروع به نوشتن کردم سرد بود. باد می‌آمد و هر لحظه به سرما اضافه می‌کرد. من هم به خاطر نزدیک بودن مسیر لباس گرم نیاورده بودم و در سرما قدم می‌زدم، سرمایی دلپذیر، سرمایی که حس خنکی شربت خاکشیر موقع افطار را داشت. سرمایی توأم با گرما؛ گرمایی به اندازه سرمای بیرون، گرمایی لطیف که در مقابل سیلی‌های باد فقط دلم را گرم می‌کرد و هر لحظه داغ‌تر می‌شدم. گرمایی که از آن زندگی می‌گرفتم اما نه! این گرما گرمایی عادی نبود. گرمای ناشی از سوختن چیزی نبود سوختنی که سوزنده باشد. بل آتش عشقی سازنده بود؛ عشقی که انگار عهد آن را در علیین بستند، عشقی که هیچ موقع به سردی نمی‌گراید. انگار که جهان‌آفرین این عشق را روشنی‌بخش خورشید قرار داده بود. بدنم می‌لرزید و می‌نوشتم اما دلم قرص و محکم بود، دل که قرص باشد عاشقان را سر شوریده عجب است! شب سرد در مصلای تهران رقم خورده بود، مصلایی‌ که ساختش کامل نشده بود و در این شب سرد درونش پر از نور، گرما و عشق بود و عشق همان عشق جوانانی بود که ۹سال تمام انتظار کشیده‌اند البته چه خوب نسل به نسل این انتظار را منتقل کردند و چه خوب حافظان نسل‌ها آتش انتظار را روشن نگه داشتند. سال ۸۶ بود که بچه‌های انجمن اسلامی دانش‌آموزان با حضرت آفتاب دیدار داشتند و چه مبارک سحری بود! و بعد از ۹سال خسوف دوباره موفق به رویت او می‌شوند. از بین ۱۲میلیون دانش‌آموز، ۳هزار دلداده در پی ابراز عشق بودند و مصلا میعادگاه عاشقان بود اما خدا داند که دل آنها جز در حسینیه امام خمینی(ره) نبود. و در و دیوار مصلی‌ شاهدی بر این مدعا‌ بود که چند نفر از دلباختگان شب چشم روی هم گذاشتند یا هریک از آنها در مناجات شبشان زیر لب چه زمزمه می‌کردند؛ آنها که از چند شبانه روز قبل خواب به چشمشان نیامده بود. دشداشه‌پوشان سیستانی، محلی‌های کرد، گیلک‌ها و شیرازی‌ها هر گوشه با لهجه و گویش خود با هم روایت دلدادگی می‌کنند و تنها اینجای دنیاست که دلدادگی‌ای به وسعت یک کشور می‌بینی! و و تنها دل‌ مؤمنان است که گنجایش این عشق عظیم را دارد و این است رسم آفتاب و نهال. بچه‌ها از همه استان‌ها در مصلای تهران جمع شده بودند. خیلی‌ها دفعه اولشان بود و نقشه‌های شجاعانه و متهورانه‌ای در سر داشتند. از بلند شدن میان جمعیت تا گرفتن جلوی راه آقا موقع خروج یا تکبیر گفتن. از راه که می‌رسیدند ناهار می‌خوردند اما چه کسی به فکر غذا بود؟! کافی بود کمی به احوالاتشان نگاه کنی تو گویی شب، شب عملیات بود و کاغذ‌های دست بچه‌ها وصیتنامه بود و تو چه می‌دانی وصیتنامه چیست. تا موقع شام دبیرکل (آقای حامد علامتی) و نماینده ولی فقیه(حجت‌الاسلام حاج علی اکبری) برایمان صحبت کردند اما حالا دیگر چه کسی به دبیر، شام، درس و ... فکر می‌کند؟! وضع شام هم چندان تعریفی نداشت و خواب را که نگو، اصلا خیلی‌ها تا صبح در سرما قدم می‌زدند و کدام سرما می‌تواند گرمای دل عاشقان را از بین ببرد. به هر ترتیب وقت نماز صبح که شد به خواب خرگوشی‌مان پایان دادیم، نماز را خواندیم اما نشد از خیر عهد بگذریم. از شبستان بیرون شدیم و در حیاط مصلا به سمت اتوبوس‌ها رفتیم. انواع اتوبوس‌ها از هر رنگ، آن هم در تعداد بالا. سوار اتوبوس‌ها شدیم و شروع کردیم به تمرین سرود. سرودی که تمام عشقمان را روی آن گذاشته بودیم، «می‌رسد از روی تو، جلوه  پیر خمین، رهبر آگاه من، راه تو راه حسین». و این شعر یکی از جلوه‌های دلدادگی‌مان بود. حول و حوش ساعت ۶ صبح بود که از مصلا راه افتادیم و به کمک پلیس راهور که راه را برای کاروان ما باز کردند به خیابان ولیعصر رسیدیم. هنوز به محل پارک نرسیده بودیم که یکی از مربیان با چهره ناراحت اعلام کرد 15 کارت ملاقات کم است! ۱۵ مرد می‌خواهیم که انصراف بدهند. لبخند‌ روی لب‌ها خشک شد، صداها آرام شد و قلب‌ها به تپش‌ها افتاد. هرکس برای این دیدار لحظه‌شماری کرده بود و در دلش خود را در محضر خورشید می‌دید اما الان ۴۰ نفر در اتوبوس بودیم و باید ۱۵ انصراف می‌دادند. چه کسی انصرافی بود؟! چه کسی دلش را داشت؟ این همه زحمت و سختی را به جان خریدیم اما... در فکر خود بودم که اولین دست بالا آمد و گفت: من تا الان چند بار آمده‌ام، انصراف می‌دهم. با تشجیع اولین نفر چند دست دل‌کنده بالا آمد. نفر پنجم یا ششم من بودم به هر حال با ناراحتی پایین آمدیم. صف بشدت طولانی بود اما برای ما ۱۵ نفر تفاوتی نداشت. از اتوبوس دوم هم ۱۵ نفر انصراف داده بودند و ما انصرافی‌ها در آخر صف فقط یک انتظار بیهوده داشتیم و بی‌هدف جلو می‌رفتیم. همه چیز بد بود تا اینکه یکی از مسؤولان استان آمد و از جیبش کارت ملاقات آورد! چقدر همه چیز خوب شد! شروع کرد به توزیع کارت‌ها و اولویت با دیداراولی‌ها بود. و طبعا ما آخر بودیم. کارت‌ها داشت به ما می‌رسید که مسؤول ایستاد. امیدوار بودم که اشتباه فکر کنم اما متاسفانه کارت‌ها تمام شد! ما ۴ نفر بودیم و مثل اینکه ۴ اویس داشتیم از تهران! همینجور در صف فشرده جلو می‌رفتیم که یک فرورفتگی در دیوار پیدا کردیم و 4 نفری در آن جا شدیم. تک‌تک بچه‌ها را می‌دیدیم که باذوق از مقابل ما رد می‌شدند. بهشان می‌گفتیم سلام مارا به آقا برسانید. همینطور مانده بودیم که باز مسؤول اتحادیه را با یک لبخند نویددهنده دیدیم و خود به خود وارد صف شدیم. حالا ۴ کارت داشتیم به اندازه یک دنیا و با آن کارت‌ها همه دنیا را داشتیم و با دنیایی در دستمان به سمت جایگاه‌های بازرسی راه افتادیم، چقدر شیرین بود و چقدر سبک شده بودم، داشتم پرواز می‌کردم و از جایگاه‌ها رد می‌شدم و کجای دنیا بازرس‌هایی با این لباس و لبخند و تعهد پیدا می‌شوند؟ حتی وقتی افراد را بازرسی می‌کنند هم با تمام خستگی باز هم لبخند می‌زنند. جایگاه‌ها یکی پس از دیگری رد می‌شدند و من ثابت می‌ماندم اصلا انگار من به مرکز منظومه تبدیل شده بودم و همه چیز دور من در حال گردش بود. به هر ترتیب بود به حسینیه رسیدیم، جایی که در آن نور تلألو می‌کرد و در عین سادگی و مزین بودن به حصیر‌های سفت و معمولی حالا اینجا برای من مرکز دنیا بود. تقریبا یک ربع مانده بود تا ساعت ۱۰ شود که مستقر شدیم، واقعا لحظات جالبی بود، بعضی از دیداراولی‌ها بی‌اختیار اشک می‌ریختند و ۳ جوان کرد داشتند شال کمرشان را از نو می‌بستند، عکاس این صحنه را به تصویر کشید. ساعت که داشت به 5/10 نزدیک می‌شد شوق و ذوق همه بیشتر می‌شد و بلند شدن یک نفر همه را بلند می‌کرد. انتظار‌ها به پایان رسید و همه شاهد طلوع بودند، قلبم انگار ایستاده بود و دلم می‌خواست هرچه زود‌تر فاصله‌ها از میان برداشته شوند و به هر قیمتی بتوانم به دست‌بوس آفتاب بروم. شعار‌های جمعیت سرسام‌آور بود و هرکس به نوعی ابراز ارادت می‌کرد. اینجا همه مشت‌ها گره کرده بود. اول برنامه نمایندگان دانش‌آموزان صحبت کردند سپس حجت‌الاسلام حاج‌علی‌اکبری، و بالاخره لحظه وصل رسید، آنجا که موقع صحبت کردن آقا رسید و انگار نه انگار که ۳ هزار دانش‌آموز که هر کدام می‌توانند یک کلاس را به آشوب بکشند، در حسینیه بودند. مجبور شدم صحبت‌های آقا را دوباره از سایت بخوانم چون موقع صحبت‌های ایشان دائم به ایشان نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که خورشید فعلا پشت ابر است و چشم آلوده به گناه من نمی‌تواند آن را ببیند. صحبت‌ها که تمام شد باز هم از جا کنده شدیم و الوداع‌گویان جلو رفتیم. دوست داشتم این ساعت، روز‌ها ادامه پیدا کند و هیچگاه به لحظه خداحافظی نرسد اما حیف که نمی‌شد. آخر خورشید باید به همه جا نور بتاباند و خیلی‌ها را از ضلالت دربیاورد. از حسینیه بیرون آمدیم، سبک‌تر از قبل. ساعت تقریبا ۱۲ ظهر بود. در اینجا از همسنگران دیگر خداحافظی کردیم و به خدا سپردیم‌شان و رهسپار خانه شدیم.
* دانش‌آموز عضو انجمن اسلامی دانش‌آموزی مدرسه ارشاد منطقه 12 تهران
پی‌نوشت
گاه با خود می‌گویم اویس نشدن هم خوب است به هر حال اگر به دیدار نمی‌رفتم چیزی برای تصدع وقت شما نداشتم.
 


Page Generated in 0/0058 sec