مرحوم نواب را در دوره دکتر مصدق با اتهام مسخره شکستن شیشههای یک مشروبفروشی در ساری- که سالها پیش اتفاق افتاده بود- گرفتند و زندانی کردند. ما به هر دری که زدیم، نتوانستیم کاری کنیم تا بالاخره شهید واحدی پیشنهاد کرد در زندان قصر جمع شویم و در آنجا تحصن کنیم. ما در گروههای 50تایی به داخل زندان میرفتیم و موقع برگشتن چند نفری میماندیم تا بالاخره 51 نفر شدیم. رئیس زندان میگفت: شما عقلتان کم شده است؟ همه سعی میکنند از اینجا فرار کنند، شما آمدهاید که زندانی شوید؟!
روزنامهها نوشتند: فداییان اسلام زندان را محاصره کردهاند. رئیس شهربانی خوف کرده بود که میزنیم در و پنجرهها را میشکنیم و حبسابدیها و مجرمها فرار میکنند! در این فاصله شهید واحدی با دکتر فاطمی ملاقات کرد و از او خواست بگذارد ما بیرون بیاییم. فاطمی هم قول مساعد داد. بعد تیمسار کوپال، رئیس شهربانی آمد و از مرحوم نواب پرسید: «چرا اینها را جمع کردهاید؟» مرحوم نواب گفت: «من نگفتهام، خودشان ماندهاند». یادم هست برایش میوه برده بودیم و کنار میوهها هم یک چاقوی بزرگ گذاشتیم! او با حیرت نگاهمان کرد و گفت: «در زندان قصر نمیگذارند آدمها با خودشان حتی یک چوب کبریت بیاورند. چطوری چاقو آوردهاید؟» خبر نداشت بعضی از بچهها با خودشان چاقو دارند! حدود یک ماه در زندان بودیم. هر شب جلسه تشکیل میدادیم و یک نفر سخنرانی میکرد. مرحوم نواب گفته بود در راهپلهها و ورودیها چند نفر نگهبانی بدهند. همه جلسات هم با قرآن عبدالله احمدی که قاری عالیای بود، شروع میشدند. خلاصه اینکه زندان را خودمان اداره میکردیم و مأمورها میآمدند و از ما اجازه میگرفتند! غذا را هم خودمان تهیه میکردیم و غذای زندان را نمیخوردیم. گاهی هم 2 روز میگذشت و جز نان خشک چیزی گیرمان نمیآمد که بخوریم.
برای اینکه خودمان به آنجا رفته بودیم و آنها ما را دستگیر نکرده بودند که موظف باشند غذای ما را بدهند و البته شرعا احتیاط هم میکردیم. ما از موادی که پشت در زندان تحویلمان میدادند، غذا تهیه میکردیم. یک شب جمعه سرد بود و حدود 1000 تا هزار و 200 نفر مأمور با کلاه آهنی، از طرف بند تودهایها داخل زندان ریختند و شروع به قلع و قمع کردند. آنها برای حمله به ما، یا باید از طرفی که نگهبانی میدادیم یا از بند تودهایها میآمدند، بنابراین کاملاً مشخص بود بین آنها توافق صورت گرفته بود. در هر حال آنها ریختند و تا جایی که میشد ما را زدند! بالاخره هم همه ما را به بند 3 که تازه ساخته بودند، بردند. بچهها با خون خودشان روی دیوارهای تازهساز آنجا شعار معروف فداییان اسلام یعنی «الْإِسْلَامُ یَعْلُو وَ لَا یُعْلَى عَلَیْهِ» را نوشتند. مرحوم نواب اعتصاب غذا کرد و حالش بد شد و به او سرم وصل کردند تا بالاخره کسانی از طرف آقای کاشانی آمدند و از او خواستند اعتصاب غذای خود را بشکند. مرحوم نواب گفت: تا بچهها را آزاد نکنند، همچنان به اعتصاب غذا ادامه میدهد. بالاخره 17 نفر را نگه داشتند و بقیه را آزاد کردند و مرحوم نواب هم بعد از 5 شبانهروز اعتصاب غذای خود را شکست. کسانی بودند که به مرحوم نواب از بقیه نزدیکتر بودند، از جمله مهدی عراقی، علیاصغر حکیمی، سیدهاشم حسینی، سیدمهدی یوسفیان، حاج ابوالقاسم معمارنژاد، علی احرار، میردامادی، قدیری، لواسانی، خود بنده و.... ما را محاکمه کردند و مرحوم سیدمحمد واحدی بسیار عالی از ما دفاع کرد. من به 3 ماه زندان محکوم شدم. به آنها گفتم: من که 5 ماه است در زندان هستم. گفتند: دفعه بعد با شما حساب میکنیم! ما که آزاد شدیم، مرحوم نواب و بقیه هم پس از چند روز، آزاد شدند و همگی به مشهد رفتیم. سر راه، مرحوم نواب به هر شهری که میرسیدیم، سخنرانی و روشنگری میکرد. بعد که به تهران برگشتیم، مرحوم نواب امر کرد موقع اذان ظهر و مغرب برویم و وسط بازار یا خیابان اسلامبول اذان بدهیم. یادم هست مردم طوری به ما نگاه میکردند که انگار یک مشت دیوانهایم! در پی این کار مأمورها ریختند تا ما را بگیرند و ما به مسجد هدایت که مرحوم آیتالله طالقانی در آنجا نماز میخواندند پناه بردیم. فردا شب دوباره آمدیم و اذان دادیم و این بار ما را گرفتند و به کلانتری خیابان شاه و زندان بردند. من و حاج علی قیصر به قلعه فلکالافلاک تبعید شدیم. در آنجا سروانی بود که وقتی فهمید اهل تهران هستیم و بعضی از داشمشدیهای تهران، از جمله هفت کچلون، حسین و رمضون یخی هممحلهای ما هستند، حسابی با ما رفیق شد و گفت: «روزها بروید و در شهر بچرخید، اما شب برگردید که گرفتار نشویم!» من هم از فرصت استفاده میکردم و وسط سبزه میدان میایستادم و اذان میدادم. اهالی آنجا همه کرد بودند و از این کارم خیلی حیرت میکردند. البته مردم آنجا خیلی به ما محبت داشتند و احترام میگذاشتند.