دکترمحمد مددپور: در آثاری که در نقد روشنفکری (از جمله اتباع تفکر عصری و غربی کردن دین و اصحاب مدرنیته دینی و نواسکولاستیک در حوزه و دانشگاه) نوشته شده، گاه برخی خطاها و تلقیهای غلط دیده میشود و آن خلط مساله «نسبت ثابت و متغیر» با مساله «نسبت عقل و وحی» و نیز خلط در مسائل مستحدثه جدید و در نظر گرفتن اجزا و شؤون تمدن غربی چون مسائل مستحدثه فقهی، در تلقی روشنفکران است.
حال آنکه مساله اصلی طرفداران تئوری «نسبیتانگاری دینی» (religious relativisme) یا «کثرتانگاری دینی» (religious ploralism) و نظریه «وکالت فقهی» و «جامعه مدنی» (civilsociety) در قبض و بسط دادن به شریعت به تبع علوم بشری، «مساله» ثابت و متغیر نیست. آنچه در تلقی و تأویل اصطلاحا مدرن و عصری(غربی) از اسلام، اساسی است، نوع نگاه به «دین» است که تعلق به عصر حاضر غرب دارد. آنچه در عصر تقلیدی حاضر و مدرنیسم دینی، اساسی است، مساله یکسانسازی فرهنگی است. این یکسانسازی برای نخستینبار نیست که اتفاق میافتد، در گذشته نیز آنجا که شکافهای عمیق تمدنی میان اسلام، مسیحیت، هند، چین، مصر، بینالنهرین و ایران و عالم شرقی با یونان وجود داشت، به نحوی در تفکر دینی و شرقی بروز و ظهور کرده بود. از اینجا خلط میان عقل اساطیری و متافیزیکی یونانی و عقل قرآنی و جمع میان حکمت یونانی و قرآنی به پیدایی آمد. و اکنون که مجددا از جمع میان تفکر دینی و تفکر غربی یا عصریکردن دین و یکسانسازی اسلام و علوم غربی، سخن به میان آمده، عدهای از مخالفان این تفکر که تعلق به اصحاب مدرسی یا نومدرسی حوزه و دانشگاه دارند، دائما مساله ثابت و متغیر را در برابر این واقعه مطرح میکنند، در حالی که اساسا مساله پلورالیسم و نسبیتانگاری دینی و کلا مدرنیسم دینی روشنفکری، ربطی به طرح سنتی «ثابت و متغیر» و اینکه اسلام، قائل به اصول و ثابتات است و فروع را متغیر تلقی میکند یا اموری را ثابت و اموری را متغیر تصور میکند، ندارد. نکته اساسی این نیست، زیرا در تفکر مدرنیته نیز شیوه معیشت و ابزارسازی، مبانی ثابتی دارند و اصول آن در حکم دین بشری ثابتند و خود قبلا با رنسانس، تغییر کردهاند. از رنسانس تا به امروز، اصول و مبانی غرب پس از تاسیس، ثابت بوده و آن «اصالت انسان» و نیز مدار بودن انسان در گردش کائنات و ظهور و بروز تفکر، علم، هنر و سیاست بر مدار آن است. شیوههای جزئی تغییر میکند اما منبع اصلی آن شیوهها از رنسانس تاکنون ثابت بوده است. در حقیقت، یک معنی وجود دارد و آن فاهمه و واهمه بشری است و همه عالم ماده، متعلق و مفعول فعل این حقیقت و صورت آن معنی است. در تفکر جدید، حقیقتی مستقل از خواست انسان وجود ندارد. اینکه برخی گفتهاند دین و معرفت دینی از هم جداست و دین، ثابت است و صامت، و معرفت دینی، متغیر است و ناطق، جز مغلطه چیزی نگفتهاند و در واقع برای گذار از شکاف تمدن دینی به تمدن سکولار و جمع میان اسلام و غرب و رفع تضاد میان آنها چارهای جز این نداشتهاند که اصل دین را به صورت پوستهای ثابت و راکد درآورند و بیهویتش کنند و سپس معرفت دینی را جامهای تنگ و مندرس برای جامعه مدرن، تصور کنند و حکم دهند که باید معرفت دینی را با عصر و علوم عصری و غربی تطبیق داد، تا از قافله تکامل تمدن جهانی(غربی) عقب نمانیم! و از شکاف عقبماندگی بین جامعه سنتی و جامعه مدرن بگذریم!
به هر تقدیر اگر از ثابت و متغیر در امور شریعت، سخن به میان میآمد و متفکران دینی، امور متغیر و مستحدثه را با اصول ثابت، هماهنگ میکردند، زمان و مکان، مورد تصرف دین قرار میگرفت، حتی اگر انحرافی چون غصب مقام ولایت و عصمت اتفاق افتاد، باز بیگانگان از ولایت، حکومت خود را چنان تفسیر کردند که بهنحوی به اراده الهی و ولایت بازمیگشت و سلطان، خلیفه..الله در زمین بود اما اکنون با حضور دموکراسی و ذات قدسزدای آن در عالم دینی، علیالظاهر امکان جمع میان تفکر روشنفکری سیاسی دنیوی و تفکر اصیل دینی که یکی بر لائیسیته و مدرنیته قدسزدا و دینستیز، و دیگری بر ولایت و قدس و الهیت تاکید میکند وجود ندارد، در این مرحله، مشکل است حکمران را خلیفه..الله معرفی کرد.
میگویند زمانی که تمدن جدید صنعتی در قرن نوزدهم به نحوی جدی مسلمانان را تکان داد و آنها را از خواب سنگین مشرقزمینی بیدار کرد، آنان مشاهده کردند آثار، محصولات، اندیشههای فرهنگی و هنری و سیاسی جدید، بشدت زندگیشان را تغییر میدهد. پیدایی طبقه جدیدی از سوداگران و رجال منورالفکر از نشانههای اجتماعی این تغییر بود. آداب، فرهنگ و تکنولوژی غربی و شکاف تمدنی میان اسلام و غرب چنان وضعی را ایجاد کرده بود که متفکران مسلمان احساس میکردند از قافله تمدن عقب افتادهاند، از اینجا ضرورت رنسانس در جهان اسلام را احساس کردند و کوشش کردند موانع ورود دستاوردهای نظری و علمی غربیان را به صحنه اندیشه و عمل مسلمانان رفع کنند تا به این وسیله، مشعل فروخفته تمدن دوباره روشنی گیرد و عزت و عظمت مسلمانان با تقلید و برخورداری از علم و تکنولوژی جدید احیا شود!
در این میان داعیان احیاگری همواره با این سوال مواجه بودهاند: دگرگونیهای پدیدآمده در اندیشه و تمدن جدید، آیا میتواند از اندیشه اسلامی، مجوز حضور در تمدن مسلمانان را بگیرد؟
مشکل اساسی در طرح این مسائل این بود که احیاگران عظمت اسلامی نسبت به حقیقت این اندیشهها بیگانه بودند. آنها تصور میکردند از آنجا که غرب و تکنولوژی غربی، از کمالات است(!) پس قابل جمع با اسلام و دین است یا معتقد شدند ارزشهای علوم جدید، اموری جهانی و همگانیاند و حد و مرز و هویتی بیگانه ندارند. پس یکسانسازی مفهومی میان این ارزشهای به ظاهر جهانی، فراگیر، انسانی، فرهنگ اسلامی و عادات سنتی قومی که در نظر آنها زمینه را برای پیشرفت جدید یک کشور فراهم میکند، ممکن اعلام شد و این نظریه مقبول یا فرضیه مشهور، به نوعی مقاومت فرهنگهای اسلامی را در برابر هویتهای فرهنگی و تمدنی بیگانه، رفع میکرد. همین مورد یعنی معرفی ارزشهای تمدن غرب به عنوان ارزشهای جهانی از سوی منورالفکران لیبرال صورت میگرفت. همه میگفتند علم، هنر و سیاست جدید از جمله کنستیتوسیون(قانون و منشور مشروط) و آزادی، تعلق به همه بشر دارد، البته آنهایی که چشمشان بینا بود، میدانستند این اظهارات بیپایه است(مانند میرزا ملکمخان و میزرا یوسفخان مستشارالدوله) و برخی نیز در باب دوگانگی تمدن غربی و تمدن اسلامی به نحوی آشکار و صریح اظهارنظر میکردند(مانند آخوندزاده).(1)
بعضی علما هم که اهل بصیرت قلبی و ذوق اسلامی و فارغ از توهم تولرانس(تساهل و تسامح) و ارزشهای جهانی بودند و میلی برای حضور تمدن جدید نداشتند، تلویحا یا تصریحا شکاف عمیق حقایق اسلامی و ارزشهای تمدنی و غربی را بیان میکردند. مشکل اساسی برای بسیاری از علمای سنتی مایل به تجدد، این بود که همه پدیدارها را در ذیل مظهریت یک «اسم» میدیدند و انتقال از مظهریت اسم طاغوت به اسم الهی، برایشان قابل درک نبود. از اینجا آنچه در غرب پیدا آمده بود از آن اسلام میدانستند، مشروطه میتوانست مشروعه باشد و جامعه مدنی میتوانست دینی و اسلامی شود!
از اینجا درصدد توجیه آن برآمدند و نخستین چیزی از غرب که تسلیم آن شدند، علم تحصلی و تکنولوژی جدید و مشروط بود، و فقط با سیاست امپریالیستی و اخلاق مبتذل غرب در صورتی که تعهدی نسبت به اسلام داشتند، مخالفت کردند. برخی از اینان نیز بهنحوی ناقص، دموکراسی غربی را تفسیر کردند و مشروطه و دموکراسی را متعلق به عالم اسلام، درک کردند که همه اینها به نابینایی چشم چپ بازمیگشت. آنها تصور کردند حق رای و نظر مردم و مساوات میان سلطان و رعیت و حق دخالت و نظارت عمومی یعنی قبول دموکراسی(مشروط)، به معنای غربی شدن نیست، آنها مشروطه و دموکراسی را تحت تاثیر منورالفکران، یک ارزش جهانی برای بشریت جدید یا مدرن و از «مسائل مستحدثه» میدانستند، چنانکه مداراگری نفسانی جدید در نظر آنها چنین است و برای تحقق آن، بهکارگیری زور را امری عادی و طبیعی میدانستند. فیلسوفان و روشنفکران غربی مانند «مونتسکیو» و «رنان» و اتباع ایرانی آنها معتقد بودند و هستند برای تحمیل ارزشها، تساهل و تسامح(تولرانس)، حتی از راه زور باید عمل کرد! رژیم اباحی و مدارا به هر قیمتی که ممکن است حتی اگر اشخاص با آن مخالف باشند، باید برقرار شود. برای تحمیل حقوق بشر باید اقدام مسلحانه صورت گیرد! به سخن رنان در تحقق مدینه فاضله غربی که در آن، عدالتی متناسب با جوهر علم، مستقر است، سلاحهای آتشین، سهمی بسزا خواهند داشت!
«تاویل» ابزاری است که در دوره جدید نیز برای جمع تفکر غربی و اسلامی به کار گرفته میشد، چنانکه فلاسفه سنتی نیز برای جمع حکمت قرآنی و فلسفه یونانی چنین کرده بودند، اما این بار بر خلاف قرون اولیه اسلامی، ساحت فعاله تمدنی، تمدن غرب بود و اصطلاحات اسلامی مانند «علم»، «عقل»، «حریت»، «مساوات»، «اخوت» و... به نفع تمدن غرب تاویل و مصادره میشد. برخی از بزرگان علمای متجدد، تمدن غرب را چون یک امر مستحدثه و متغیر در برابر امور ثابت یعنی اصول تمدن اسلامی، تلقی میکردند و از آنجا که متغیر، تابع ثابت است، چنین توهمی بهوجود آمد که این تغییرات، خلاف طبع سیر تاریخی عالم نیست، و به اقتضای نیازمندیهای زمان است. در حالی که این تغییرات به طور کلی به عالم دیگری تعلق داشت و از سنخ نیازمندیهای طبیعی زمانی- مکانی نبود، بلکه از انسان و بینش دیگری درباره جهان سخن میگفت که در آن امیال انسان، مدار همه چیز شده بود و جهان بدون حضور و ظهور عام و شامل خداوند، انبیا و اولیا لحاظ میشد. حال آنکه در عالم دینی، حضور عام وحی الهی، همه چیز را احاطه میکرد. اساسا تحولی که در تمدن جدید رخ داد صرفا به حوزه نیازها و نحوه ارضای نیازها بازنمیگردد، این نگاه ابزارانگارانه نسبت به تکنولوژی و علم است که چنین توهمی را ایجاد کرده است.
تکنولوژی و تمدن غربی، نه از نوع مسائل جزئیه مستحدثه بلکه امری کلی و بنیاداً متفاوت با موضوع بحث متعارف فقهی است. البته نه چنان است که طرح این مسائل به طور کلی خارج از حوزه فقه باشد، بلکه باید در عالمی وسیعتر و با فقهی اکبر با آن درگیر شد و در آن تصرف کرد. فقیه در اینجا باید خودآگاهی مدرنی را بر خودآگاهی سنتی خود بیفزاید تا فریب دید ابزارانگارانه را نخورد و تصور نکند این پدیدارهای مدرن از سنخ پدیدارهای مستحدث ما است و سپس قاعده نسبت «ثابت به متغیر» و «متغیر به ثابت» را در نظر بگیرد. متغیر و ثابت در هر حوزه تمدنی، به یک کل و اصل عام بازمیگردند از این رو نمیتوانند جدا از آن اصل، تلقی شوند، مانند نسبت مقید به مطلق، هیچ مطلقی بدون مقید نیست و هیچ مقیدی بدون مطلق نمیتواند وجود داشته باشد. اما در هر تمدنی، اصل و کلی وجود دارد که فی حد ذاته حق است یا باطل، از اینجاست که به سخن حکما، حقیقت را به هر دوری، ظهوری است.
انسان خودآگاه به این مراتب، هیچگاه حکم رفع، تقریر و قول معصوم علیهمالسلام را با دموکراسی یا علم جدید تطبیق نمیدهد، اگر چنین کرد همان میشود که در باب بیانیه حقوق بشر نوشته شده است، از کتاب یک کلمه «میرزا یوسفخان مستشارالدوله» تا آثار مدرن کنونی، تعابیری چون حقوق بشر اسلامی به جای حقالله و حقالناس در این غفلت تاریخی بهوجود آمدهاند.
نباید فریب اصطلاحات مشابه فضایل چهارگانه «عفت»، «شجاعت»، «عدالت» و «حکمت» را خورد و تصور کرد عفت و شجاعت یونانی، همان عفت و شجاعت اسلامی است، یا آموزههای مکتب سیاسی افلاطون را با تفکر سیاسی شیعه یکسان تلقی کرد، یا فضایل اخلاقی، شأنی ثابت دارند که به قوه نظریه از سوی فلاسفه درک میشود، و شأنی متغیر که به قوه فکریه از سوی حاکمان به تناسب شرایط زمان و مکان فرهنگها و اقوام، وضع میشود! مشهورترین وجه این نظر، آنجاست که تصور شود دین و فرهنگهای مختلف در طول زمان، وحدت ذاتی پیدا میکنند و فقط در اعراض و احوال، از یکدیگر متفاوتند یا چنین بیندیشند که اسلام، دینی است ثابت که دائما به اقتضای تحولات تاریخی در ظرفهای مختلف قرار میگیرد و اگر ظرفهایش تغییر نکند و عوض نشود مظروفش دچار انقباض میشود.(2)
ما اغلب مغرورانه و سادهاندیشانه با این تصور که غرب، چیزی جز ابزاری قابل تصرف نیست و ما به سرعت، غرب و عالم جدید بحرانزده را تصرف خواهیم کرد، سیاستزده شدیم و خود را در معرض نازلترین خطاهای اخلاقی و سیاسی قرار دادیم. فیلمهای سینمایی تلویزیونی را به حد نازلترین سریالهای فارسی قبل از انقلاب رساندیم و از طرح مسائل جدی در آنها پرهیز کردیم به طوری که از مطبوعات نیز عقب ماند. ما از خودآگاهی عصر امام(رض) به همان فرهنگ کلاسیک روشنفکری ترجمهزده روی آوردیم به طوری که هماکنون در قلمروی تئوری شریعت و سیاست، با غربزدهترین آرا روبهروییم. بر فراز اندیشههایمان، نازلترین متفکران و نویسندگان فلسفی و سیاست غرب چون پوپر و پوزیتیویستها پرواز میکنند و در قلمروی عدالت اجتماعی و اقتصادی، با نقصانهای اساسی روبهروییم به طوری که عدالت شیطانی جامعه مدنی و حقوق نفسانی بشر، انسانیتر از وضع ما به نظر میرسد. بسیاری از مسلمانها اکنون از اندیشههایی التقاطی چون جامعه مدنی دینی بهعنوان غایت سخن میگویند بیآنکه نسبت به مدعای خود «خودآگاهی» داشته باشند. اگر این نقصانها را دفع نکنیم و به نحوی به بازسازی معنوی در معرفت و شعور و عمل خود گرایش پیدا نکنیم، مانند دیگر سرزمینهای خاورمیانه، وضعی مشابه قبل از انقلاب پیدا خواهیم کرد یا چیزی شبیه ترکیه خواهیم بود و ابلهانه تسلیم هوش شیطانی غرب و حکومت غرایز خواهیم شد. اگر تفکر دینی و پارسایی بازنگردد در این وضع، با انفعال به توسعه صنعتی سطحی روی خواهیم آورد و از طرف دیگر دعوی دینداری و احیای علم، هنر، شعر و اخلاق گذشته خواهیم داشت. از سوی دیگر با استقراضها از بانک توسعه جهانی و صندوق پول و... در را روی واردات غربی باز خواهیم کرد و علاوه بر اینها پی در پی صدها ستاد احیا و اقامه نماز و امر به معروف و نهی از منکر آن هم در حد ستاد نه صف، تاسیس خواهیم کرد و به کارهای نیمبند اهتمام خواهیم ورزید در حالی که اسم و فعل و حرف نظام آموزشی دانشگاه و مدرسه ما غربی است، استاد، دانشجو، معلم و دانشآموز بیش از گذشته در تنگنای میان علوم غربی و تعهد و تقوا قرار خواهند گرفت، نظام تجاری و عمرانی در برزخ میان سوداگری، ارتشا، دزدی، ظاهرکاری، ریا و رعایت آداب و احکام شریعت قرار خواهد گرفت.
تجربه 8 ساله توسعه و بازسازی نشان داد لازمه توسعه انفعالی، بیعدالتی، ارتشا و فساد اخلاقی است. اینها چاشنی و محرک اصلی نظام توسعه غربی است و در این میان لیبرالیسم اقتصادی غالب بر تفکر شرعی کالونی حکومت زوریخ و ژنو نیز جز به این مراتب مدد نرساند. پروتستانیسم اخلاقی «وبر» بیان توجیه انباشت سرمایه در نظام سوداگری شبهدینی عصر رفرمیسم است، در حقیقت این اخلاق به ایجاد نوعی نظم دنیوی و وجدانی قانونی مدد رساند نه به دیانت، زیرا بهتدریج با حصول انباشت سرمایه و غربی شدن تمامعیار جامعه و انتقال نظام کلاسیک بورژوازی به نظامی مدرن، حکومت دینی، سالبه به انتفای موضوع شد. اکنون ما در وضعی برزخی میان غربزدگی فعال و غربزدگی منفعل قرار گرفتهایم. به اقتضای این وضع، فعال نیستیم به این دلیل که نهتنها نسبت به غرب، خودآگاهی نداریم بلکه اغلب بلاتکلیف و سرگردان، گرد خود میگردیم و مدام منتظریم دستی از غیب برون آید و کاری بکند. منفعل نیز نیستیم به این دلیل که بهرغم بدهکاری به کشورهای مختلف، به رغم مصرف کالاهای غیرضروری کشورهای غربی، به رغم بالا گرفتن بحران اقتصادی و اخلاقی، به رغم تنازع بیهوده افکار و آرای متشتت و التقاطی، به رغم هیاهوی لزوم توسعه و تحقق جامعه مدنی، به رغم هجوم مدرنیسم، به رغم آواز ماهواره و ویدئو و شیوع بیش از پیش مصرفزدگی و تظاهر به اخلاق و عادات غربی، همچنان خود را ستایش میکنیم و در پایان تاریخ غرب، اغلب در عرصه اوهام به جنگ غرب میرویم. دردناکترین وضع، زمانی است که هوشمندترین و بهظاهر خودآگاهترین گروه اجتماعی ایران به اقتضای روح زمانی با اصطلاحات بیسروتهی چون جامعه مدنی در روزگاری که دوران این جامعه و مدنیت و قانونیت در غرب فروپاشیده و امپریالیسم آشکار و پنهان ناشی از آن، به بحران رسیده، دل خوش میدارد که گویی با آن میتوان تمدنی اسلامی بهپا داشت! و نکته جالب آنکه روزگاری به نام مشروطه مشروعه، طایفهای در مقابل منورالفکران و بیگانگان ایستادند و اکنون با نامی دیگر از مشروطه مشروعه (جامعه مدنی دینی)، اسلام به نفع منورالفکران، مصادره میشود با این توهم که گویی با این تحول، صدای آزادیخواهی ملت شنیده میشود و شهروندانی مؤدب و مطیع قانون سر برمیآورند. در جامعه از قتل و کثافتکاری و دزدی و فساد و طلاق و اعتیاد کمترین خبری نخواهد بود. زنان آزادی و حقوقی برابر با مردان خواهند داشت، کودکان به دلخواه خویش زندگی خواهند کرد، آنارشیسم، جایی برای حضور نخواهد یافت، فاشیسم ریشهکن خواهد شد، مرجعیت و حجیت رجال، بیمعنی خواهد شد، عقلپذیری و خردورزی عمیقا مورد توجه قرار خواهد گرفت و...! اما غافل از آنکه مدنیترین جوامع مدنی در جهان معاصر، جنایتکارترین، ظالمترین و خبیثترین در ضمن پیشرفتهترین سرزمینهای صنعتیاند، البته در جامعه، همه میتوانند از وضع موجود، بدگویی کنند و سیاست امپریالیستی را محکوم کنند و علیه آن اعتراض و اعتصاب نمایند اما اکثریت جامعه، اهمیت به صدای آزادیخواهی این طبقه اقلیت هوشمند نمیدهند و فقط برنامهریزان نابغه سیاسی، فرهنگی و هنری در مسیر موافق نظام امپرپالیستی هستند که آینده را تعیین میکنند. «حقوق بشر» ابزاری میشود برای استحکام امپریالیسم عرفانی «دالایی لاما» و سینماگران آمریکایی با عشق و علاقه فیلم میسازند تا نظام دیکتاتوری چین را به نفع نظام عرفانی «لاما» تحقیر و نفی کنند! و در این ماجرا بهظاهر صدای آزادیخواهی قوم تبت را به گوش جهانیان برسانند، اما در حقیقت در پس پرده، چیز دیگری است. این آزادیخواهی در جهان، چیزی نبوده جز آنکه جهانیان را شهروندان برده و مطیع دهکده جهانی بکند و کل چین، به صورت بندری آزاد و جامعهای باز برای تصرف سوداگران و جنایتکاران جهانی درآید و مطابق عرف نظامهای رسمی دنیا هیچگونه تعارض و دوگانگی در عرصه سیاست و فرهنگ وجود نداشته باشد. همه، تسلیم وضع موجود شوند و آمریکا در نظم نوین جهانی سرور جهان شود. به هر حال آنچه در اینجا قابل تامل است این است که آن روی دیگر سکه، جامعه باز و جامعه آزاد نیست بلکه قوام بخشیدن به سیطره غرب و موجودیت آمریکاست(3) و تبدیل هر جامعه به جوامع امنی برای تصرف غرب و دیگر در ایران، هیچ امر شرقی مبهم و خلافآمد عادتی وجود نخواهد داشت و ما قدر مسلم از این وضع خلافآمد، خارج میشویم و مانند دیگر سرزمینهای جهان، زندگی را میپذیریم بیآنکه دردسری و بینظمیای در روزگار و نظم جهان ایجاد کنیم. البته این بدان معنی نیست که باید حجاب و نماز و روزه و آداب و عادات و تفکر دینی را کنار نهاد، نه، بلکه فقط تعریف خردپذیرانه(!) از این مفاهیم و مراتب، مقبول است. مگر در جهان غرب، انبوه متفکران دینی خودآگاه وجود ندارند یا در آن سرزمینها مومن و انسان و دینداری دیده نمیشود؟ چه بسیار متفکرانی که در غرب، مسالهآموز شرقیان میشوند، اما نکته آن است که در این جامعه هیچ امری، خلافآمد عادات و مبهم یا رازآمیز دیده نمیشود. همه، نظم جامعه مدنی و امپریالیسم و سوداگری را «طوعا و یا کرها» پذیرفتهاند و در غایت و در مقصد اقصای خود خلاف آن، عمل نمیکنند و سخن نمیگویند و حتی به بسط و تقویت آن مدد میرسانند. بزرگانی چون گنون، کبن، هایدگر، فوکو و لاکان و... همه در حالی که از ذلت غرب و تکنولوژی و آخرین تفکر و منطق پرسش کردهاند، هیچگاه چون عناصر نامطلوب، لحاظ نشدهاند و حتی برخی به سلک جامعه ماسونی و انجمنهای صهیونیستی درآمدهاند و خواستهاند اسرائیل و اعراب را به صلح وادارند و شرقیان نامنظم را منظم کنند! یا با برخی جریانهای نازیستی بنابر توهم خود قدری نزدیک شدهاند و امثال این.
نکته جدی و قابل تامل در برخی تفاسیر ما از متفکران غربی چون تفسیر مرحوم «سیداحمد فردید» از «هایدگر» خود به امر خلافآمد عادت شرقی بازمیگردد. اما خود این نوع تفاسیر نیز اگر به منبع شرعی، تعلق پیدا نمیکرد، به امر انقلاب مدد نمیرساند و بروز و ظهور عام پیدا نمیکرد. غرض از این کلمات به هر حال انکار آنچه به ضرورت بر عالم سیطره مییابد، نیست. اما آزادی و مدنیت غربی در پایان تاریخ غرب برای آنهایی که صدر تاریخ جدیدشان، ذیل تاریخ غرب است، هنوز به شدت شکرزاست و در برابر وضع برزخی «نه آزادی مجازی و نه آزادی حقیقی» که مشرقزمینیان دچار آنند، چون موهبت الهی به نظر میرسد و همگان در رسیدن به آن با هم رقابت میکنند و شاید روزی که مردم ایران همگی پشت چراغ قرمز بایستند و نوبت را رعایت کنند و به حق دیگر شهروندان تجاوز نکنند و تحمل سخن باطل و حق مخالفان را داشته باشند و در نهایت آنکه تعلق به امر مقدس را به طاق نسیان سپارند، شاید این آزادی و مدنیت هم به سراغمان بیاید، فراتر از صورت اسطورهای و شبهقدسی آن.
او دیگر از اینکه مردمی کافر و بیدین و بیخدا در کنار آنها زندگی میکنند و بر آنها مسلطند، هراسان نمیشود و حتی میپذیرد که باید زندگی خود را به نحوی با نظام سکولار، متناسب و هماهنگ گرداند، پس هیچ امر خلافآمد عادتی از او سر نخواهد زد! از همه بدتر در پایان تاریخ غرب و پایان تاریخ جدید آغاز نکرده، عرفانستایی ماست، در حالی که تفکر عرفانی، خارج از حوزه حیات خود عاجز است و آنگاه میتواند شکوفا شود که دنیای محیطی مجال بروز بدان را بدهد، زیرا این فکر نیاز به موطن و مأوا و فضای دل دارد. دنیایی که همه چیز را همتراز و یکسان میکند و چون برهوتی بیآب و علف، همه چیز را میپوشاند، مجال بروز به چنین تفکری نمیدهد. وضع وقتی بحرانی است که انسان، نه در نظم تفکر عرفانی باشد، نه تجربهای از تفکر دنیوی و فلسفی غرب داشته باشد و آنگاه است که فکر از مدار خود خارج میشود و به بیراهه میزند و تمایلات و آرزوها و تعصبات و انواع داوریها میدان مییابند و همه خود را مجاز میدانند درباره هر مسالهای بحث کنند زیرا دیگر معیاری که تعیینکننده مرزها باشد، وجود ندارد و بیمرزی، موجب خلط مبحث میشود. در نتیجه به جای اینکه به مبانی میراث خود پی ببریم، آن را کمال مطلوبی در بهشتی موعود معرفی میکنیم و با تفکراتی غربی که به درستی نمیشناسیم، ابزارهایی را که امکان داشت ما را از غفلت توهم مضاعف آزاد کند، از بین میبریم و گمان میکنیم از این طریق، هم آفات تکنولوژی را از خود دور کردهایم و هم محیط مساعدی برای ظهور انواع و اقسام مکتبهای اشراقی نو فراهم ساختهایم. غافل از آنکه از هجوم قهری تکنولوژی و ارزشهای مترتب بر آن، نه فقط نمیتوانیم ممانعت کنیم، بلکه با نپرداختن بدان و نشناختن ماهیت اصلی آن، خودآگاهیای را که ممکن بود ما را به بسیاری از مسائل دشوار واقف کند، مسدود کردهایم. اگر قرار است چنین وضعی پیدا کنیم، چه بهتر که با سرعت هرچه بیشتر تسلیم غرب شویم و دعوی عقد و پیمان قدیم هم نکنیم. شاید در این حال که دعوی اختیار و عرفان و هنر ملکوتی نمیکنیم، به عجز و فقر ذاتی خود پی ببریم و دریابیم حوالت آخرالزمان، «توفان قهر الهی» است، و پس از این تجربه جانکاه شاید نسیمی از ساحت گلشن قدس و نور محمدی بر جسم و روح ما وزیدن گیرد، والا هرچه از احیا و معماری و امر به معروف و هنرهای سنتی، آن هم به صورت سمیناری و ستادی(!) سخن بگوییم، جواب نمیدهد. اگر قرار بود معماری قدسی ما فقط با شعار یا رویآوری به فرمالیسم احیا شود، اینچنین باید همه هنرها و معارف و عرفان و فلسفه اشراقی نیز احیا میشد. ظهور و بروز ذاتی هر چیزی از جمله عرفان حقیقی فضا و محیط خاص خود را میطلبد و در این حال، درون انسان به عالم بالا و مبدأ عالم و آدم متصل میشود، اما امروز همه چیز به نحوی دروغین و کاذب وسیله و ابزاری میشود، مانند استفاده از فنون مراقبه در روزگار ما.
«یوگا» یک شیوه زندگی است که تنها در محیطزیست فرهنگی خود معنا مییابد، بدین معنا که انسان باید با نحوی سیر و سلوک و شیوهای از حیات معنوی هماهنگ باشد، اما در تمدنهای مدرن، یوگا به یک ترفند و فن بدل میشود، یا میبینیم عرفان غالبا در غرب به پناهگاهی برای حاشیهنشینان افسرده روح جامعه تبدیل میشود، زیرا نهتنها این افراد خود را از درون تزکیه نمیکنند، بلکه با تقویت تفاوت خود با دیگران، حتی از بقیه خودخواهتر میشوند. به عبارت دیگر عرفان به جای شکستن و تزکیه نفس، آن را محکمتر و قویتر میکند. این اعمال در حقیقت مانند تقویت روح است چون تقویت جسم.
--------------------------------------
پینوشت
1- در دوران اخیر نظر روشنفکرانی چون مسعود بهنود در باب جامعه مدنی بسیار معقولتر از نظریههای التقاطی در باب جامعه مدنی است، البته شاید تفسیر بهنود از جامه مدنی قدری خفتبار باشد، اما کلیت آن با حقیقت و واقعیت جامعه مدنی جهانی هماهنگ است.
2- قبول وحدت ادیان در تفکر قرآنی به معنی وحدت نظریات و فرضیات مشهور شبهعرفانی و دینشناسی تطبیقی کنونی نیست. اسلام ضمن قبول وحدت ادیان وحیانی، قائل به کثرت ادیان است و نسخ ادیان نیز به همین معنی است، اما در فرضیههای جدید با قبول تعاریف انتزاعی به وحدت میرسند. حال آنکه در اسلام صفت تسلیم وحدت کلمه انبیا امری انضمامی است.
3- در جامعه باز و آزاد ظاهرا غرایز رها میشود اما این بیشتر به جنایتکاری و سوءمصرف بشر مدد رساند تا اندیشه و تفکر انسانها و دیگر اینکه سوداگری آزادی خود را بیش یافته است و انسانها بیشتر به صورت برده آن آزادی خصوصی خود را نیز در جامعه از دست دادهاند و همه چیز چون جامعه تکنیک 1984 اورول تحت نظارت است.
*این نوشته، تلخیصی از مقالهای با همین نام است که در شمارههای 5 و 6 نشریه کتاب نقد منتشر شده است.