printlogo


کد خبر: 157868تاریخ: 1395/3/3 00:00
کاش ریسه‌ها را باز نکنند!

حسین قدیانی: زود گذشت چقدر آن چند روز شیدایی! «انگار همین دیروز بود» برایش کلیشه است! موسم حج بود. روز عرفه. صحرای عرفات. خیمه‌‌ای داشتیم. به همان رنگ احرام. به همان سپیدی. نشسته بودم به تحریر که دیدم از گوشه خیمه دارد صدایی می‌آید. صداهایی. صداهای خوشی. حاج‌صادق آهنگران می‌خواند، جوابش را علی انسانی می‌داد. علی انسانی می‌خواند، جوابش را جناب سلطانی می‌داد. این پی شعر آن را می‌گرفت، آن پی شعر این را... و چه اشکی هم می‌ریختند. چه حال خوشی داشتند. شاه‌بیت تمام آن سروده‌ها اما حضرت صاحب‌الزمان بود؛ «ای تیر غمت را دل عشاق نشانه، جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه؛ حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار، او خانه همی جوید و من صاحب خانه». زود گذشت چقدر آن چند روز شیدایی! آن سال، دست‌مان از دامن حج کوتاه نبود اما باز هم، دل بی‌قرار یار بود! جناب سلطانی، خوب یادم هست که مدام می‌گفت: «کجایی ‌ای امیر کعبه، امیرالحاج؟! از میان این همه خیمه، خیمه تو کجاست پس؟! چند خیمه باید دنبالت بگردیم؟!» حاج‌ صادق جواب می‌داد: «هر کدام از این خیمه‌ها خیمه حضرت باشد، دل ‌خوشیم که آقا همین حوالی است!» باز سلطانی می‌گفت: «چه نسیم خوشی می‌آید!» و نفس بلندی می‌کشید! و آه بلندی! و گریه می‌کرد! و گریه می‌کردیم! گریه‌های‌مان بلندتر هم می‌شد، وقتی حاج ‌صادق، گریزی به جبهه و جنگ می‌زد؛ «یاد شهدا به خیر! حسرت دیدار تو را داشتند!» یا آنجا که جناب انسانی، تن صدا را بالا می‌برد؛ «ای تیر غمت را دل عشاق نشانه...». نیست امسال دست‌مان از دامن حج کوتاه است، این 2 بیت بیشتر می‌چسبد! عرفات آن سال، یادت بودیم؛ عرفات امسال یاد ما هم باش آقا! امسال حسرت حج برای ما استعاره‌ای بیش نیست از کوتاهی دست‌مان، از دامان تو! تو در همین زمین، از چشم ما پنهانی! در همین زمین! جایی همین حوالی! پیر کنعان در قیاس با ما چه زود یوسف خود را دید! حسرت ما بیشتر است! از عمر نوح هم فزونی گرفته عصر غیبت! این عصر ملال‌انگیز غیبت! از این همه دوری، خسته شده‌ایم آقا! لبریز است دیگر کاسه صبرمان! زمانه با ما نمی‌سازد! با هیچ‌کس! هیچ‌کس زبان بشریت را نمی‌فهمد! دریغ از جرعه‌ای محبت! آدم تنهاست! تنهاتر از همیشه! تنهاتر از آن روز که از بهشت رانده شد! طمع اصل کاری ما ابنای آدم، خوردن از هیچ میوه ممنوعه‌ای نبوده و نیست! لعنت بر ما که گمان کردیم بی‌امام هم می‌توان زندگی کرد! چه طمع باطلی! و چه انسان طغیان‌گری! و چقدر غافل و فراموشکار! آیا این همان آدم است که شیطان به سجده بر او امر شد؟! آدم چرا! آدم همان آدم است و نوح همان نوح و ابراهیم همان ابراهیم و تو ‌ای مولای ما! جمع همه انبیا و اولیایی! عصاره همه پیامبران! خلاصه همه امامان! امیر آدم! امیر حج! امیر هستی! امیر زمین و امیر زمان! و امیر آسمان! ما اما پیامبرزاده بودن خود را فراموش کردیم! و فراموش کردیم اولاد پیامبری هستیم که نامش «آدم» بود! چند نسل دوری از آدم، چند صباح دوری از شما‌ ای صاحب ما! چه بلایی آورده بر سر آدمیزاد! آنقدر بزرگ که حکیمی تعریف می‌کرد از روزگار پدر بزرگوار شما؛ «جماعتی رفته بودند نزد امام عسکری خمس خود را بدهند، از ایشان محل هزینه خمس را پرسیدند!» چه باید گفت در حق این آدم؟! این آدم عاری از آدمیت! گاه فکر می‌کنم حتی حق شکایت هم نداریم! که غیبت هیچ دلیلی ندارد الا همین دوری آدم از آدمیت! کیستیم ما؟! مقصران اصلی غیبت شما! و مقصران همین صحرانشینی! اعتراف می‌کنیم آقا جان! و اینک، در فردای نیمه شعبان، همچنان دست‌مان به علامت تسلیم بالاست! ما را ببخش! قرن‌های متمادی بر عمر آدم گذشته است لیکن به نوزادی چند ماهه می‌مانیم که جز گریه و بی‌قراری کاری از دست‌مان برنمی‌آید! ما را بابت این بی‌زبانی ببخش!
عصر غیبت، قدرت تکلم را از آدم گرفته! به لکنت افتاده‌ایم! مگر تو برای‌مان بخوانی! اقرأ! بعثتی دوباره لازم است! بیرون بیا از حرای تنهایی! غیبت شما، از عمر بشریت کاسته! برگشته‌ایم به دوران جاهلیت! بدتر از آن! زنده به گور کردن عفاف! درشتی حتی نسبت به قبر آدم! و به قدر آدم! جهل مرکب جاهلیت مجازی! صفحات سیاه! توافقات روسیاه! دوره هیچ! عصر پزدادن شیطان، آنهم با پول انسان! هنگامه دغل! زمانه از قضا نادانی! و مگر نمی‌بینی که جهان، هیچ اداره نمی‌شود؟! و مگر جز این است که حتی بر سر خانه خدا هم، سایه بتهایی به مراتب بزرگ‌تر از لات و هبل سنگینی می‌کند؟! به فریاد ما برس ‌ای مولای ما! اینک در فردای نیمه شعبان، باز هم مشغول صدا زدن تو هستیم! تو را باید هر روز خواند! و هر روز صدا زد! اعتراف می‌کنیم جهان، بی‌تو اداره نمی‌شود! کاش ریسه‌ها را باز نکنند! این قصه ادامه دارد! گره افتاده به کار آدم! باید برگردی! آن‌که از بهشت رانده شده، ماییم، نه آدم! که بهشت تویی! و تسلیم‌تر از مناره‌های جمکران، همین دستان خالی ما فرزندان آدم است! حسرت ما بیشتر است! یعقوب در فراق یوسف خود بود و ما در غم جدایی از یوسف هستی! و کنعان، تنها استعاره‌ای بود برای همین جهان امروز! ما در دل تلخ‌ترین قصه آدم، اما هنوز چشم به راه سپیده‌ایم! خدا پایان این قصه را باز نگذاشته! تو هستی! تو یعنی آغاز! تو یعنی آدم! و خدا هنوز هم در زمین خلیفه دارد! آقای ما! آتشی است بر دل ما، از این داغ جگرسوز غیبت، که تنها آمدن تو، آن را گلستان می‌کند! نمرودیان برگشته‌اند! حرامیان! یزیدیان! و حرمله هنوز هم تیر سه‌شعبه در دست دارد! و هنوز هم می‌کشد! در جبهه شام اما ستاره‌های حرم، سنگر انتظار را خالی رها نکرده‌اند! حتی برای یک آن! جنگ بالا گرفته! دنیا بی‌قرار است! و لاله‌ها سرخ‌ترین روزهای خود را سپری می‌کنند! باکی نیست اگر قرار است کربلای آخرالزمان، از راه شام بگذرد! انتقام خون سیدالشهدا، همان به از جایی شروع شود که بیشترین داغ را روی دل آدم گذاشت! «الشام، الشام، الشام»! بر چهره شهید خان‌طومان اما «گل زخم» خبر از گلستان پیش رو می‌دهد! بپذیر از ما، قربانیان قدمت را! این جگرگوشه‌ها را! که روضه علمدار کربلا با زبان تشنه خواندند! با یک جان به خون غلتیده! تو می‌آیی! تو می‌آیی، چرا که زمان به امام نیاز دارد! و ما نیز! بشنو! این صدای بی‌سیم رزمندگان جبهه انتقام است؛ «ای تیر غمت را دل عشاق نشانه، جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه؛ حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار، او خانه همی جوید و من صاحب خانه». حقا که همین است صدای بی‌سیم بچه‌ها؛ «مهدی جان! بگوشم...».

 


Page Generated in 0/0159 sec