حسن روانشید*: برای شرکت در یک جلسه مهم با اولین پرواز به مسقط رفتم و پس از پایان کار و امضای قرارداد مهم صادراتی، 24 ساعت بعد به تهران مراجعت کردم، ساعت ۵ صبح هواپیما در فرودگاه بینالمللی امام به زمین نشست و من باید ساعت ۱۱ صبح در جلسه هیأت مدیره شرکت در اصفهان حاضر میشدم و گزارش سفر را برای تصمیمگیری نهایی ارائه میدادم، فرودگاه در آن ساعت از صبح به خاطر ورود و خروج پروازهای خارجی بسیار شلوغ بود. فرصت زیادی نداشتم، باید سریع حرکت میکردم، به یکی از آژانسهای کرایه فرودگاه رفتم و تقاضای تاکسی برای رفتن به اصفهان را کردم، مسؤول دفتر کارتی به من داد و شمارهای را صدا زد، مرد میانسالی که همه موهایش سفید شده بود از اتاق انتظار رانندگان بهطرف من آمد و کارت را از من گرفت، بهسوی پارکینگ راهنماییام کرد. یک دستگاه زانتیای مشکیرنگ انتظارم را میکشید. در را باز کرد تا سوار شوم و پس از بستن آن گفت: لطفاً کیفتان را روی صندلی عقب بگذارید و کمربندتان را ببندید. خیلی مؤدب و متین بود. قیافه و رفتارش نشان میداد جهاندیده و در این کاری که میکند حرفهای شده است. بلافاصله پشت فرمان نشست و بعد از بستن کمربند و میزان کردن آیینه و گذاشتن عینک و گفتن بسمالله حرکت کرد. پرسید عجله دارید؟ به سن و سالش نگاه کردم و ترسیدم بگویم بله ولی چون باید ساعت ۱۱ صبح در جلسه باشم گفتم نه زیاد. سه- چهار ساعتی وقت دارم. گفت بسیار خب! انشاءالله میرسانمتان. اشاره به جلوی داشبورد کرد و گفت فلاسک چای، لیوان یکبار مصرف، ظرف پسته و قند و پولکی آنجاست. هر وقت میل داشتید بفرمایید. گفتم نه! در هواپیما صرف شده، اگر اجازه دهید میخواهم یکساعتی بخوابم. رادیو را خاموش کرد و گفت، حتما بخوابید من هم در کمال سکوت رانندگی میکنم. پس از یکساعت خواب خوب، نزدیکیهای دلیجان از خواب بیدار شدم. مجدداً از من خواست چای میل کنم، گویا خودش هم دلش چای میخواست، فلاسک را برداشتم و
2 لیوان چای خوشرنگ و عطرریخته روی داشبورد گذاشتم، پرسید عمان تشریف داشتید. گفتم: بله! برای کار اداری رفته بودم. گفت خوش به حالتان، این فرصتهای طلایی کشورمان را از دست ندهید. پرسیدم منظورتان چیست؟ گفت: منظوری ندارم اما در چهره شما خودم را در دهه 60 میبینم که بر اثر غفلت و ندیدن فرصتهای داخلی به دامن بیگانه پناه بردم. برایم جالب بود، پرسیدم: فرصتهای داخلی؟ گفت: بله! اگر خسته نیستید برای اینکه حوصلهتان سر نرود میتوانم تعریف کنم که تجربهای باشد تا خدای ناخواسته مسیر را اشتباه نروید. گفتم: بسیار خب! گوشم با شماست. لیوان چای را از روی داشبورد برداشت و بدون قند یکنفس نوش جان کرد و گفت: ببخشید! من دیابت دارم، شیرینی نمیخورم و ادامه داد: دهه 60 من تازه از سربازی آمده بودم و چون کاری نداشتم به کمک یکی از دوستان پدر مرحومم به جزیره کیش رفتم تا در بازسازی تنها هتل باقیمانده و ویرانشده آن کار کنم، جوان بودم و کار هم بسیار سخت و پیچیده، پس از 2 سال هتل تکمیل و افتتاح شد و این جوان خام بر اثر تلاش شبانهروزی به مردی باتجربه در ایجاد هتل و هتلداری مدرن تبدیل شد. قرارداد پیمانکار خاتمه یافت و من به تهران بازگشتم. حالا یک حرفه فراگرفته بودم. یکی از تجار که در این مدت چند بار به کیش آمده بود تا سرمایهگذاری کند، با من آشنا شد و از من خواست در صورت تمایل به دفترش در تهران سری بزنم، با مشورت و بهاتفاق پدرم به دفتر او رفتم و با استقبال فراوان روبهرو شدم. مالک یکی از هتلهای ۴ ستاره تهران بود که بر اثر عدم مدیریت در حال تعطیل شدن بود. گفت میخواهد این هتل را راهاندازی کند و از من خواست کمکش کنم و در سود آن نصف نصف شریک باشم. قبل از من پدرم قبول کرد و من هم ناچار پذیرفتم. قرارداد نوشته و به شهادت پدرم به امضای طرفین رسید و از صبح روز بعد کار شروع شد. هتل پس از یک سال کار شبانهروزی من بهعنوان مدیر، شهره عام و خاص شد تا جایی که اکثر اوقات حتی یک اتاق خالی چارترنشده هم نداشت. همه بازرگانانی که بعد از قبول قطعنامه بین ایران و عراق به تکاپو و تلاش برای ارتباط اقتصادی با دنیا افتاده بودند، اتاقهای هتل را برای اقامت نمایندگان خارجی پیشخرید میکردند. در این روزها، مردی ایرانی چند بار از ترکیه به این هتل آمد و مرتب از من میخواست تا به ترکیه بروم و آنجا کار کنم یا مرا به آمریکا بفرستد. این مرد از هوش و استعداد و تلاش من زیاد تعریف میکرد و بالاخره موفق شد زیر پوست من نفوذ کند. سراغ صاحب هتل یعنی همان شریک کاری رفتم و از او خواستم با من تسویهحساب کند. پدرم و شریک کاریام خیلی تلاش کردند مرا از انجام این کار منصرف کنند اما نشد. ناچار پای میز محاسبه رفتم و شریک و صاحب هتل 50 هزار دلار در 5 دسته یکصد عددی بابت نصف سود یکساله درآمد هتل به من داد. با اولین پرواز در حالیکه 50 هزار دلار پول در کیفدستی خود داشتم به استانبول رفتم. آن دوست ایرانی در فرودگاه منتظر من بود، مرا به هتلی 3 ستاره برد، سوئیتی در اختیار من گذاشت و از من خواست شبهنگام برای صرف شام و مذاکره پیرامون برنامه به رستوران مقابل هتل بروم. من هم برای اینکه پولی برای مخارج ضروری همراه داشته باشم یک بسته از 100 دلاریها را در جیبم گذاشتم و به وعدهگاه رفتم. یکساعتی معطل شدم اما از او خبری نشد. به شمارهای که از او داشتم زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت. ناچار به هتل برگشتم اما با کمال تعجب دیدم در اتاقم باز است. وارد شدم. هیچکس نبود؛ کیف دستیام را هم ندیدم. سراغ رزروشن هتل رفتم و موضوع را گفتم. تابلویی را بالای سرش نشان داد که به زبان انگلیسی و ترکی روی آن نوشته شده بود: امانات خود را به صندوق بسپارید والا هتل هیچ مسؤولیتی درباره مفقود شدن آن ندارد. تا صبح دهها بار تلفن آن مرد را گرفتم اما کسی جواب نداد. تنها سرمایه من همان دسته 10 هزار دلاری بود که در جیب کتم داشتم. همه اسناد و مدارک، حتی گذرنامهام در آن کیفدستی بود که حالا مشخص شد به سرقت رفته است. هزینه یک هفته اقامت در هتل را قبل از ورود پرداخت کرده بودم و از این نظر خیالم راحت بود. برای مخارج ضروری مقداری نیز از ایران آورده بودم که در جیبم بود. صبح فردا سراغ کارمند شیفت روز هتل که یک جوان ایرانی بود رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم و از او خواستم کمکم کند تا شکایت کنم. لبخندی زد و گفت: از شکایت و پیگیری بگذر که چیزی دستت را نمیگیرد. بهترین راه برای تو خارج شدن از این کشور است. گفتم: اما به کجا بروم، دیگر روی بازگشت به ایران را ندارم، با همه خداحافظی کردهام. تازه گذرنامه و حتی کارت شناسایی هم ندارم. آن جوان گفت من یک نفر را میشناسم که میتواند تو را به هرکجای دنیا که خواستی ببرد. پرسیدم چطور؟ گفت نمیدانم ولی خیلیها به این هتل آمدند و وضعیت تو را داشتند و هماکنون در اروپا و آمریکا زندگی میکنند. گفتم: این یک نفر را که میگویی ایرانی نیست؟ گفت: نه ترک است و کارش هم حرف ندارد. اگر بخواهی میتوانم به دفترش زنگ بزنم که به اینجا بیاید. قبول کردم و همان شب این ترک که فارسی را بخوبی صحبت میکرد به هتل آمد و آن جوان ایرانی رزروشن که حالا وقت استراحتش بود ما را به رستوران مقابل هتل به شام دعوت کرد. آن مرد ترک از من پرسید به کدام کشور میخواهی بروی؟ گفتم اگر بشود آمریکا. پرسید: چقدر پول داری؟ گفتم همه موجودی و اسناد و گذرنامهام را بردهاند ولی اگر نیاز شد میتوانم از ایران درخواست کنم برایم بفرستند. گفت: 10 هزار دلار میگیرم، تو را به خاک مکزیک در مرز ایالت تگزاس میرسانم. گفتم: ولی گذرنامه. حرفم را قطع کرد و گفت: همه چیز با من است. ما قاچاق میبریم نه رسمی. حواسم را جمع کردم و گفتم مسیر حرکت کجاست؟ گفت اول با قایق موتوری به قبرس جنوبی میرویم و بعد از آنجا با کشتی باری در لباس جاشو حرکت کرده و در نهایت از طریق مکزیک به نوادای آمریکا میرسیم. گفتم: حرفی ندارم اما پول را هزار دلار هزار دلار پرداخت میکنم. قبول کرد و گفت: اولین هزار دلار در قبرس و بقیه در طول مسیر. نمیخواهم شرح 3 ماه دربهدری تا رسیدن به نوادا را بدهم اما به قولش عمل کرد و یک گروه 15 نفری را به آنجا رساند. 24 سال در آمریکا بودم اما آخرین شغلی که توانستم داشته باشم رانندگی شیفت شب یک تاکسی در هوستون تگزاس بود. سال 90 با خودم خلوت کردم و دیدم هیچ ندارم، نه زن، نه بچه، نه پول، نه کار، نه وطن، جنون وجودم را گرفته بود. خودم را به نیویورک رساندم و سراغ دفتر حافظ منافع ایران رفتم و ماجرا را گفتم و از آنها خواستم با دادن برگه خروج مرا به وطنم بازگردانند. به ایران آمدم و سراغ دوست و شریک هتلدارم که امروز چند هتل در سراسر کشور دارد رفتم و از او کمک خواستم، از من استقبال کرد و گفت هنوز هم میتوانیم در کنار هم باشیم اما از او خواستم کمکم کند تا بهعنوان راننده سرویس در فرودگاه امام مشغول کار شوم و بقیه عمر از دسترفته خود را اینگونه بگذرانم و این شریک قدیمی و هممیهن همیشگی، سخاوتمندانه این اتومبیل نو را برایم خرید و مرا در فرودگاه مشغول به کار کرد. خوشحالم که در این 4 سال صدها نفر را بیدار و هشیار کردهام تا فریب بهشت آرزوها را نخورند که بدانند همینجا هم میشود کار کرد و بهترین زندگیها را داشت و بهشت آرزوها را ساخت!
*روزنامهنگار پیشکسوت