متن زیر، آخرین نوشته دکتر چمران است که چند دقیقه قبل از شهادت آن را نگاشته است.
ای حیات! با تو وداع میکنم، با همه مظاهر و جبروتت. ای پاهای من! میدانم که فداکارید، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقهوار به حرکت درمیآیید؛ اما من آرزویی بزرگتر دارم. به قدرت آهنینم محکم باشید. این پیکر کوچک؛ ولی سنگین از آرزوها و نقشهها و امیدها و مسؤولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. در این لحظات آخر عمر، آبروی مرا حفظ کنید. شما سالهای دراز به من خدمتها کردهاید. از شما آرزو میکنم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه، ادا کنید. ای دستهای من! قوی و دقیق باشید. ای چشمان من! تیزبین باشید. ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل کن. به شما قول میدهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدی، آرامش خود را برای همیشه بیابید. من چند لحظه بعد به شما آرامش میدهم؛ آرامشی ابدی. چه، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.
در راه تو
من مسؤولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتیها را تحمل کنم؛ رنجها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را برای دیگران روشن کنم. ای خدا! من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان، مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر میفروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه آن تیرهدلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آنگاه خود خاضعترین و افتادهترین فرد روی زمین باشم.
ای خدای بزرگ! اینها که از تو میخواهم چیزهایی است که فقط میخواهم در راه تو به کار اندازم و تو خوب میدانی که استعداد آن را داشتهام.
تو ای خدای من! میدانی که جز راه تو و کمال و جمال تو آرزویی ندارم، آنچه میخواهم آن چیزی است که تو دستور دادهای و میدانی که عزت و ذلت به دست توست و میدانم که بی تو هیچم و خالصانه از تو تقاضای کمک و دستگیری دارم.
حتی یک لحظه
ای مادر! هنگامی که فرودگاه تهران را ترک میگفتم و تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: «ای مصطفی! من تو را بزرگ کردم، با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که میروی از تو هیچ نمیخواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت میکنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی»؛ ای مادر! بعد از 22 سال به میهن عزیز خود بازمیگردم و به تو اطمینان میدهم که در این مدت دراز حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم، عشق او آن قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود.
به امام موسی صدر
وصیت میکنم به کسی که او را بیش از حد دوست میدارم. به معشوقم، به امام موسی صدر، کسی که او را مظهر علی میدانم، او را وارث حسین میخوانم، کسی که... از اینکه به لبنان آمدم و 5 یا 6 سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بودهام متأسف نیستم. از اینکه آمریکا را ترک گفتهام، از اینکه دنیای لذت و راحتی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیباییها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشتهام متأسف نیستم....
تو ای محبوب من! دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بینظیر انسانی خود را به ظهور برسانم....
اما من، منی که وصیت میکنم، منی که تو را دوست میدارم... آدم سادهای نیستم. من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق، مظهر فداکاری و گذشت، تواضع، فعالیت و مبارزهام. آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازهای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است.... کسی که وصیت میکند آدم سادهای نیست، بزرگترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی، میوهها چیده، از هرچه زیبا و دوستداشتنی است برخوردار شده و در اوج کمال و دارایی، همه چیز را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است.
آری ای محبوب من! یک چنین کسی با تو وصیت میکند...