یکی از خاطراتی که هرگز فراموش نمیکنم، مربوط به سخنرانی پرشوری است که 17 ربیع الاول سال 1343 در مدرسه چهارباغ اصفهان که نام فعلی آن امام جعفر صادق علیهالسلام است، داشتم. جلسه پرشور و باشکوهی بود. در آن سخنرانی مردم را به انقلاب دعوت کردم و تحت عنوان این مطلب که انسانی که در این روز متولد شده (17 ربیعالاول) پیامآور بوده است، صحبت را به اینجا کشیدم که این پیامآور فرموده است: انقلاب را با رساندن پیام خدا و پیام فطرتپذیر آغاز کنید و ادامه دهید اما هر وقت دشمنان خدا و دشمنان انسانیت سر راهتان ایستادند و خواستند ندای حق شما را در گلو خفه کنند، آن وقت آرام ننشینید، سلاح به دست بگیرید و با آنها بجنگید! وقتی بحث به اینجا کشید، چون ماموران امنیتی در آنجا بودند جلسه متشنج شد و یادداشتی به من دادند که شیاطین ناراحت هستند. منظورشان هم این بود که بحث را برگردانم. اما من روا نمیدانستم که بحث را عوض کنم و آن را به پایان رساندم. بعد از اینکه از جلسه بیرون آمدم، ماموری آمد که مرا دستگیر کند ولی نشد. بنده به منزل رفتم، بعد آنها آمدند و مرا در منزل دستگیر کردند و به شهربانی و بعد به ساواک اصفهان بردند. رئیس ساواک گفت: من متدین هستم و به دین اسلام علاقه دارم، حتی شما میتوانید از علمای اینجا بپرسید که آرامش اینجا را من حفظ کردهام. بعد گفت: شما مثل اینکه ماموریت داشتید بیایید و این شهر را به هم بریزید و مردم را به جنگ مسلحانه دعوت کنید. من در جلسه بودم اما از آنجا که بحث به اینجا رسید، دیگر دیدم که نباید بمانم و از جلسه خارج شدم و گفتم نوار آن را بیاورند تا من گوش کنم. گفتم پس شما هنوز نوار را گوش نکرده صحبت میکنید، چه اشتباهی!؟ فعلا بگذارید آنهایی که آنجا نگفتم اینجا برایتان بگویم. شروع کردم برایشان صحبت کردن، معاونش آمد و گفتههایم را یادداشت کرد. گفتم شما به این ملت چه میگویید؟ آیا یک ملت مرده میخواهید در این کشور باشد. ما میگوییم ملت ما باید یک ملت زنده باشد. آن روز برای چندمین بار- چون اولین بار نبود که مرا ساواک احضار مینمود- تجربه کردم که اگر انسان مؤمن و مبارز، در برخورد با دشمن با قوت و قدرت نفس سخن بگوید چطور میتواند او را حتی پشت میز ریاستش مرعوب کند. این آقای سرهنگ پس از اینکه دید من با قاطعیت و صراحت میگویم که این انقلاب برای آن است که از این مردم انسانهایی بسازد که در برابر هر دشمنی از خودشان دفاع کنند، تحت تاثیر قرار گرفت و گفت اگر روحانیون با این شیوه با مسائل برخورد کنند، این برای ما یک معنی دیگری پیدا خواهد کرد و من حس کردم آن باقیمانده فطرتی که در اعماق روح این افراد مانده بود، متاثر شد و توانست چیزی را که هرگز انسان انتظار ندارد از رئیس ساواک یک استان بشنود از زبان او بشنویم.(1)
تمایز جامعه اسلامی و غربی
در سفری که به ترکیه داشتیم، در راه آنکارا در یکی از شهرهای جنوبی شبی را گذراندیم. صبح که میخواستیم زودتر حرکت کنیم پسر کوچکم اظهار تشنگی کرد. به مغازهای رفتم و نوشابهای برای او گرفتم. کیفی را که مبلغ کمی پول و تمام اسناد- از گذرنامه گرفته تا اسناد ماشین- در آن بود در همان مغازه فراموش کردم و حرکت کردیم. حدود 250 کیلومتر که از آن محل دور شده بودیم برای خوردن صبحانه نگه داشتیم. از روی عادتی که داشتم دست بردم تا کیفم را بردارم دیدم نیست! یادم آمد که آن را در همان مغازه جا گذاشتهام. با سرعت مسافت طیشده را برگشتم. با خود فکر میکردم ای کاش آن مختصر پول در کیف نبود که اگر نبود شاید آن کیف گم نمیشد. من بیشتر نگران اسنادی بودم که داخل کیف بود، چرا که بدون آنها مسافرت ما به هم میخورد. وارد آن مغازه که شدم، دیدم صاحب مغازه مثل آنکه نعمت بزرگی به او داده باشند با چهرهای باز جلو آمد و با زبان ترکی به سختی به من فهماند که بعد از رفتن شما- وقتی متوجه کیف شدم- متاسفانه خیلی دور شده بودید. به محلهای میان راه هم تلفن کردم اما چون شماره ماشین را نداشتم، نتوانستم به شما خبر بدهم. او کیف را آورد و من دیدم که همه چیز در آن است. خواستم هدیه یا انعامی به او بدهم، ولی او قبول نکرد! این اتفاق در یک کشور اسلامی، روی پسر کوچکم بسیار اثر گذارد. اتفاقا این مساله مدتی بعد دوباره برایم اتفاق افتاد ولی این بار در هامبورگ چیزی را گم کردم؛ هر چه به دنبال آن رفته و سراغش را گرفتم، پیدا نکردم. در این هنگام بود که پسر کوچکم به من گفت: پدر! ببین آنجا که مسلمانان زندگی میکردند چقدر عالی بود، وقتی کیفمان گم شده بود آن را به ما دادند و ما را از نگرانی رهانیدند اما اینها چنین نکردند.(2)
***
پینوشت
1- مجله شاهد، شماره 7، مورخ 1/3/60
2- حج در قرآن، شهید دکتر محمد حسینیبهشتی، ص 60، ناشر: دفتر نشر فرهنگ اسلامی، تهران، بهار 67، چاپ دوم.