printlogo


کد خبر: 160492تاریخ: 1395/4/26 00:00
در آیین بزرگداشت مهدی آذریزدی مطرح شد
در و دیوار خانه «آذریزدی» هم سرشار از سخن است

آیین بزرگداشت مهدی آذریزدی با حضور مصطفی رحماندوست، قاسمعلی فراست، جواد محقق، جواد جزینی، محمدمهدی رسولی، محمدعلی گودینی، محمد عزیزی، علی‌الله سلیمی و شماری دیگر از نویسندگان برتر، در «محفل انس» برگزار شد.  به گزارش تسنیم، قاسمعلی فراست در این مراسم به افرادی اشاره کرد که از چهره‌های شاخص در حوزه‌های مختلف هستند اما کمتر کسی آنها را می‌شناسد و گفت: براین اساس چندسال پیش برآن شدیم تا سراغ این افراد برویم و مستندی از زندگی و فعالیت‌های آنها تهیه کنیم. یکی از این افراد مهدی آذریزدی بود اما وقتی به او رسیدیم احساس کردیم ساختن یک فیلم مستند از او کافی نیست و بهتر است یک فیلم داستانی درباره او بسازیم و برای این کار نیاز به فردی یزدی داشتیم که به خوبی یزد و آذریزدی را بشناسد. آقای بحری را انتخاب کردیم که با ما همکاری کند و به این ترتیب فیلمی از زندگی وی با عنوان «پدری خوب برای بچه‌های خوب» ساختیم.  وی ادامه داد: فکر می‌کنم اغلب افراد مهدی آذریزدی را فقط براساس مجموعه قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب می‌شناسند در حالی که در و دیوار خانه و زندگی او سرشار از حرف و سخن و نکته‌های آموزنده برای انسان است. به گفته فراست، مهدی آذریزدی و محمود گلاب‌دره‌ای دو نویسنده‌ای هستند که علاوه بر اینکه سختی‌های ادبیات را کشیدند، در زندگی شخصی‌شان هم سختی‌های زیادی را متحمل شدند چون می‌خواستند به نوع خاصی زندگی کنند. مصطفی رحماندوست نیز در این محفل  با اشاره به سابقه آشنایی خود با مهدی آذریزدی به مناسبت  اولین سمینار کودک و نوجوان در ایران در اوایل انقلاب گفت: در آن زمان هنوز آذریزدی را ندیده بودم اما تلفنی با او قرار گذاشتم. او در آن زمان ساکن طبقه دوم کتابفروشی اشراقی بود. قرارمان میدان انقلاب بود؛ نه او مرا دیده بود، نه من او را. اما از دستمال یزدی‌اش او را شناختم، به اسم صدایش زدم و این آغازی شد برای دوستی‌هایمان. این شاعر و نویسنده تاکید کرد:‌ آذریزدی اهل رفت و آمد نبود. یکبار قصد کردم او را در یزد ببینم. حسین مصرت که واسط ما بود، گفت: او کسی را به خانه راه نمی‌دهد حتی دق‌الباب را نیز برداشته است. به آنجا رفتیم و من با سنگ آنقدر به در کوبیدم که به ناچار در را باز کرد. حسین عصبانی بود. در ساختمانی که خودش یک دنیا حرف بود دست او را گرفتم و او را به سمت کوچه کشاندم و گفتم: ببین اسم این کوچه «آذریزدی» است. همه به تو فکر می‌کنند. گفت: چه فایده من بچه‌ای ندارم که بتوانم این پلاک را به او نشان بدهم. حتی زنی ندارم که  بتوانم گاهی با او دعوا کنم و... مسائلی که هرگز به کسی نگفتیم اما کتاب «تو ‌ای پری کجایی» من تا حدودی نشان از حال و هوای مهدی آذریزدی در آن دیدار دارد.
 


Page Generated in 0/0059 sec