printlogo


کد خبر: 161136تاریخ: 1395/5/7 00:00
فیش حقوقی صیاد

حسین قدیانی: «یک بار ما رفته بودیم کرمانشاه. علی هنوز ازدواج نکرده بود. یک ارتشی آمد در خانه و مقداری آذوقه به ما داد. حالا علی به ما قبلا سفارش کرده بود که از این جور چیزها به هیچ‌وجه نگیریم. من به آن ارتشی گفتم: اینها چیست؟ گفت: مال جناب سروان است! من پاکت‌ها را گذاشتم آشپزخانه اما درشان را باز نکردم. تا اینکه سر و کله علی پیدا شد و من ماجرا را برایش تعریف کردم. علی خیلی ناراحت شد که چرا آن پاکت‌ها را که ظاهرا چای بودند، آوردم خانه. بعد از چند روز، دوباره سر و کله همان مرد پیدا شد. این بار من هیچ پاکتی از او نگرفتم. بعدها در پادگان ارتش، این ارتشی برای خودشیرینی، یک جوری به علی حالی می‌کند که پاکت‌ها کار او بوده! بنده خدا که فکر می‌کرد با تشویق علی روبه‌رو می‌شود، با اخم‌وتخم علی مواجه شد که تو به چه حقی از بیت‌المال برای خودشیرینی استفاده کرده‌ای؟! بعد هم علی به آن مرد می‌گوید: پول پاکت‌ها با محتویاتش چقدر می‌شود؟ خلاصه! آن پول را برمی‌گرداند بیت‌المال و طرف را هم یک هفته بازداشت می‌کند!»
فکر می‌کنید راوی خاطره بالا چه کسی باشد؟! حدس می‌زنید در خاطره بالا «علی» چه کسی باشد؟! القصه! بهار 85 یعنی 10 سال پیش رفتم مشهد تا برای مجله «یاد ماندگار» با خانم «شهربانو شجاع» مصاحبه کنم. شهربانو شجاع اما همین 3 روز پیش درگذشت. او مادر امیر شهید علی صیاد شیرازی بود. با این توضیح مختصر، لابد جواب 2 سوالی را که پرسیدم، گرفتی! و خوب وقتی هم گرفتی! در این روزهای سرشار از فیش! حالا یک پرسش دیگر؛ در فلان مناظره تلویزیونی انتخابات ریاست‌جمهوری 92 کدام نامزد بر سینه کوبید و گفت «من سرهنگ نیستم، حقوقدانم»؟! این یکی دیگر، توضیح مرا نمی‌خواهد! جوابش را حتما می‌دانی! حسن روحانی! آفرین! صدآفرین! «آفرین» را به توی خواننده گفتم، «صدآفرین» را به حسن روحانی! اصلش مبارزه با فساد را باید با همین خاطره شروع کرد! با همین چند پاکت چای! تخم‌مرغ‌دزد، شتردزد می‌شود! برای این مدیران نجومی هم اولش از همین پاکت چای شروع شد! اصلا شاید از یک استکان چای! پس صیاد فقط قهرمان مبارزه با منافقین نیست، قهرمان مبارزه با نفاق درون، فساد درون، منیت درون، کدخدای درون و شیطان بزرگ درون هم هست! درون هر نفسی، یک اوبامای بشدت مبادی آداب و باهوش هست که اگر بینی‌اش را به خاک نمالی، دمار از روزگارت درمی‌آورد! علی‌ای‌حال آنجا که نفس، آدمی را دعوت به فساد می‌کند، چه سرهنگ باشیم و چه نباشیم، باید صیاد را الگو قرار دهیم! صیاد را! پس یک بار دیگر خاطره بالا را مرور کنیم! چه جالب! محل وقوع آن خاطره هم «کرمانشاه» است! «شهید جمهور» چه خاطره‌ای در کرمانشاه از خود به یادگار گذاشت، «رئیس‌جمهور» چه خاطره‌ای؟! «سروان صیاد شیرازی» چه خاطره‌ای، حقوقدان حسن روحانی چه خاطره‌ای؟! «بعد از چند روز، دوباره سر و کله همان مرد پیدا شد. این‌بار من هیچ پاکتی از او نگرفتم». خب می‌گرفتی مادر! روحت شاد شهربانو شجاع اما یعنی فرزند تو، این امیر دلاور ارتش اسلام، این خار چشم منافقین و این اسطوره بی‌بدیل مرصاد، اندازه 4 تا پاکت چای از بیت‌المال حق ندارد؟! «بعد هم علی به آن مرد می‌گوید: پول پاکت‌ها با محتویاتش چقدر می‌شود؟ خلاصه! آن پول را برمی‌گرداند بیت‌المال و طرف را هم یک هفته بازداشت می‌کند!» عجبا! پول پاکت‌ها دیگر برای چه؟! اصلا پاکت چی هست که پولش چقدر باشد؟! و یک «عجبا»ی دیگر! یک هفته بازداشت، تنها به خاطر 4 تا پاکت چای؟! آری! یک هفته بازداشت، تنها به خاطر 4 تا پاکت چای، که تخم‌مرغ‌دزد، شتردزد می‌شود! بعضی از این مدیران نجومی توهم زده‌اند ما ملت بعد از شنیدن نام «جمهوری اسلامی» تنها و تنها یاد ایشان و شرکا می‌افتیم لیکن مگر صیاد مرده است؟! از قضا، پرورش مدیران از ما بهتران، محصول فاصله گرفتن از «مکتب صیاد» است! زیادی به سرهنگ نبودن خود ببالی، مدیرانت هم می‌شوند همین شرکا که جز «حقوق» تقریبا هیچ چیز دیگری نمی‌دانند! کیست مگر سرهنگ؟! جز آنکه از مادر، زن، بچه و مال و منال این دنیا می‌گذرد تا به هزینه جان شیرین خود امنیت را ارزانی همگان کند؟! باورم هست آن جمله قصار مناظراتی، آه بسیاری از پیشکسوتان جبهه و جنگ را به همراه داشت! و این هم یک آه دیگر! که خدا دید و شنید! اینک خدا باز هم مشغول سخن گفتن با دولت است! خدا دارد با خاطره سروان علی صیاد شیرازی، آنهم در شهر کرمانشاه با حضرات سخن می‌گوید! از این واضح‌تر؟! از این رساتر؟! خون کدام‌یک از این مدیران بی‌شرم و حیا پررنگ‌تر از خون صیاد ما بود؟! جان کدام یک از این مدیران پرطمطراق شیرین‌تر از جان صیاد بود؟! کدام این جماعت، نخبه‌تر از صیاد بودند؟! کدام این جماعت، بیش از صیاد به کشور سود رساندند؟! بعضی بر این باورند «عقیل و شمع بیت‌المال» یک مفهوم انتزاعی است اما به شهادت صیاد، هرگز اینگونه نیست! دنیا یعنی تفاله چای! دنیا با همه زرق و برقی که دارد، آخرش یعنی تفاله چای! آب بینی بز! لنگه کفشی پاره! یکی اما در همین دنیا می‌شود صیاد، یکی هم اجازه می‌دهد تفاله چای او را صید کند! مرگ اگر شهادت هم باشد، باز یعنی دل بریدن از دنیا! و صیاد آنگونه زیست که در قنوت نمازش از خدا شهادت طلب می‌کرد! آن را که حساب پاک است، چه هراس از مرگ؟! «فتمنوا الموت» کار صیاد است! و کار مادر صیاد که در طول آن مصاحبه، آرزویی جز پیوستن به پسر شهیدش نداشت! جا دارد به تأسی از قرآن، خطاب به بعضی‌ها بگوییم؛ آیا شما هم قادر هستید مثل صیاد، این همه راحت، طلب مرگ کنید، در حالی که آب بینی بز، چند کیلو تفاله چای یا لنگه کفشی پاره، شما را صید خود کرده است؟! حق دارد مولای خراسانی ما اگر که در دیدار رمضانی با اعضای کابینه، نهج‌البلاغه برای دوستان می‌خوانند! نهج‌البلاغه یعنی راه علی! راه عدل! راه صیاد! علی صیاد شیرازی! چه اسم زیبایی! و چه رسم زیبایی! در آن عصر شوم مثلا اصلاحات، دولت بنا داشت ذائقه ملت را عوض کند اما غوغایی به راه انداخت ملت زیر تابوت امیر ارتش اسلام! علی‌الظاهر جنگ نبود لیکن ملت، سروان و سرهنگ و سردار خود را فراموش نکرده بود! ذائقه‌اش عوض نشده بود! الان هم ذائقه ملت عوض نشده! مردم صیاد خود را دوست می‌دارند! سردار بی‌محافظ! سروان اهل عدل و داد! سرهنگ محجوب!
«علی همیشه می‌گفت: پول برای من، با کثافت هیچ فرقی نمی‌کند. الان کسی این حرف‌ها را باورش نمی‌شود ولی علی بعد از پیوستنش به دانشگاه افسری، همه حقوق خود را به من می‌داد. می‌گفت: مادرجان! من یک جور بلدم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم اما شما ۵ تا پسر و ۲ تا دختر داری. حتی بعد از ازدواج هم، بخشی از حقوقش را می‌داد به من، که قبول کردنش برای من سخت بود. حاضر بود خودش و خانواده‌اش در سختی زندگی کنند اما به ما هیچ گزندی نرسد. تا وقتی شهید شد، هیچ وقت نشد این مقرری را به ما ندهد. علی فکر می‌کرد پدرش با حقوق ناچیز بازنشستگی، چگونه می‌تواند این خانواده شلوغ و پر رفت‌وآمد را بچرخاند».
***
دوباره که دارم می‌خوانم، فکر می‌کنم این متن «فیش حقوقی صیاد» است! دقیقا! با همه جزئیات! کاش در جلسه بعدی هیأت دولت، هنگامی که اعضای کابینه مشغول نوش جان کردن چای هستند، یکی پیدا شود خاطره اول این یادداشت را برای حضرات بخواند! دقیقا! با همه جزئیات!
  بعدالتحریر
«در جمهوری اسلامی همه آزادند الا حزب‌اللهی‌ها!» با همه علایقم به روحیات انقلابی، هر وقت به این جمله برمی‌خورم، دوست دارم بنشینم و کلی ردیه برایش بیاورم! اقلش این است که بگویم سید شهیدان اهل قلم، هنگام بیان این جمله، دیگر زیادی احساساتی شده بود! و اصلا یک چیز دیگر؛ آیا ممکن است در جمهوری اسلامی همه آزاد باشند الا حزب‌اللهی‌ها؟! راستش را بخواهید اساسا خیلی موافق این نوع نگاه نیستم! هم از مظلوم‌نمایی بدم می‌آید، هم از اینکه بخواهیم خدای نکرده قضاوت‌های احساسی درباره نظام داشته باشیم! با همه این اوصاف، می‌خواهم اعترافی بکنم و بالاتر! دستانم را در برابر این جمله به علامت تسلیم بالا بیاورم! آری! خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم، چرا که «در جمهوری اسلامی همه آزادند الا حزب‌اللهی‌ها»! نور ببارد به آن قبر مرمرینت مرتضای آوینی! حرف حساب، جواب ندارد! دولت هم اگر از ما شکایت به دستگاه قضا نبرد، هستند عزیزانی که در روز روشن، میز و صندلی سردبیر روزنامه را به خیابان منتقل کنند! آه! در جمهوری اسلامی همه احترام دارند الا حزب‌اللهی‌ها! آنجا که هنگام ورود به ساختمان نیم‌بند روزنامه، متحیر می‌مانی که میز و صندلی سردبیری، کف خیابان چه می‌کند؟! و اصلا چرا این همه مأمور؟! اینجا چه خبر است؟! القصه! ساعت ۱۴ روز سه‌شنبه، زنگ زدم دفتر که ایمیل‌تان را چک کنید! متنم را فرستاده‌ام! تیترش را هم زده‌ام «فیش حقوقی صیاد»! بچه‌های دفتر اما گفتند: «ریخته‌اند روزنامه و دارند وسایل را یکی‌یکی می‌برند بیرون!» به طرفه‌العینی آماده شدم و راه افتادم! در راه زنگ زدم به یکی از همکاران که این بار کدام متن روزنامه، این بلا را سر ما آورده؟! خنده تلخی تحویلم داد و گفت: «مأموران فلان نهاد با کلی باربر ریخته‌اند روزنامه، از اتاق سردبیری شروع کرده‌اند دارند یکی‌یکی وسایل را می‌ریزند کف خیابان! که چی؟! که حکم تخلیه دارند! وقتی رسیدند اتاق سردبیری، سردبیر می‌خواست نماز بخواند که به او گفتند نمازت رو برو توی خونه بخون! و البته سردبیر بی‌آنکه با جماعت وارد بگومگو شود قامت بست اما آنها حتی حرمت نماز را هم نگه نداشتند و در همان‌ حین، میز و صندلی‌ها را داشتند می‌بردند بیرون!» با اعصابی خراب، تلفن را قطع کردم و کلی در دلم به خودم بد و بیراه گفتم که حالا باز برو ردیه بیاور علیه جمله آوینی! همین جا بگویم که من خود از آن دسته‌ام که دیوانه‌وار معتقدم روزنامه‌نگار حتی اگر بمیرد هم نباید روزنامه را تعطیل کند اما خود به خدایی من اگر جای سردبیر روزنامه بودم، دیگر «وطن امروز» را درنمی‌آوردم! گمانم ما همان کودکان گل‌فروش سر چهارراهیم! روزنامه‌های زنجیره‌ای که یک روز سردار همدانی را می‌زنند، یک روز سردار سلیمانی را، و هنوز از تهمت بزرگ تقلب عذری نخواسته‌اند، سر و مر و گنده، اما «وطن امروز»، وسایل اتاق سردبیرش باید کف خیابان باشد! «در جمهوری اسلامی همه آزادند الا حزب‌اللهی‌ها» به شهادت شکایت فلان نهاد دولتی از من و ما نیست، به شهادت رفتار دوستانی است که این بلا را سر ساختمان «وطن امروز» آوردند! و این داغ را مضاعف می‌کند! مگر ما متوقع هستیم که وزیر ارشاد از ما حمایت کند؟! مگر ما متوقع کمک اعضای کابینه هستیم؟! هیهات!
«در جمهوری اسلامی همه آزادند الا حزب‌اللهی‌ها» نه برای این است که دولت اعتدال - بخوانید یکی از دولت‌های جمهوری اسلامی! - ما را می‌زند! اینکه خب طبیعی است و باید هم بزند! یعنی رسیده‌ایم به جایی که باید بگوییم؛ وقتی دولت جمهوری اسلامی، حزب‌اللهی‌ها را می‌زند، اینکه خب طبیعی است و باید هم بزند! طرفه حکایت اینجاست که جمله مد نظر را آوینی گفت، نه از آن رو که «BBC» یا دوستان داخلی‌ رسانه روباه پیر علی‌الدوام خط حزب‌الله را وارونه جلوه می‌دهند، بل از آن رو که دوست هم بعضا عرصه را بر جوان انقلابی تنگ می‌کند! آنقدر که چون دیروزی اصلا امکان انتشار روزنامه برای ما ممکن نباشد! روزگار غریبی است نازنین! خوش به حالت آقای دعایی! هم با حق دم‌ می‌خوری و هم با باطل! روزنامه‌نگار یعنی تو! گور پدر روزنامه‌نگار متعهد، مستقل و آزاد! قلم را باید فروخت! هر روز به یک جناح! هر روز به یک نهاد! باید ساخت! باید پاخت! باید هم در جلسات بزرگان آفتابی شد و هم از ایشان حکم داشت، هم فصلی یک بار با تیترهای ۶ ستونی برای فتنه جشن تولد گرفت! غبطه می‌خورم به این همه آسودگی! رئیس همان نهادی که آن بلا را سر اتاق سردبیر روزنامه ما آورد، تو را از دور هم ببیند به احترامت بلند می‌شود! برایش بلند می‌شوی! سلام علیکم! در نهایت غلظت! ادای حروف از انتهای مخرج! تشدید روی همه حروف! خوش به حالش! خوش به حالت! حکم تخلیه سهم ما، حکم داشتن از بزرگان سهم تو! آن وقت من‌باب اعتدال، افه مستقل بودن سهم تو، افترای حکومتی بودن سهم ما! تقسیم کار جالبی است! ما که راضی به رضای خدا هستیم! همین! همین و دیگر هیچ!


Page Generated in 0/0051 sec