شاید خواندن تاریخ از زبان زنی که در میان اعضای خود خانواده پهلوی هم به دزدی و قاچاق مشهور است جالب باشد. اشرف پهلوی مدعی است، مصدق را آمریکاییها آوردند و او مملکت را فلج کرد و ورشکسته، بغض عمیقی از مصدق دارد چون او را از کشور بیرون کرده است. روایت روی کارآمدن مصدق از زبان اشرف پهلوی را در زیر میخوانید: «من تهران بودم ولی مدتی طول کشید تا مصدق روی کار آمد. مصدق در مجلس بود و اقلیت در دست او بود و خیلی شلوغبازی در میآورد: هرکس که میآمد و هر دولتی که میآمد مصدق او را میانداخت و مقصودش این بود که بالاخره خودش بیاید روی کار و بالاخره با فشار، این دفعه آمریکاییها گفتند که خب! حالا خودش را بیاوریم و ببینیم چه غلطی میتواند بکند. یعنی مصدق را آمریکاییها به شاه پیشنهاد دادند. بعد هم مصدق آمد و اولین مطلبی هم که با اعلیحضرت شرط کرد این بود که گفت باید از روسها و انگلیسها تقریبا اجازه بخواهید که من بیایم، یعنی آنها تصویب بکنند که من بیایم. اینطور شد که مصدقالسلطنه آمد و بساط شروع شد و یک بساطی [...] آن هم با کمک سیدابوالقاسم کاشانی آمد و البته بعد سیدابوالقاسم کاشانی را از بین برد و او هم با مصدق خیلی بد شد. مصدق خودش تکرو بود و هر دقیقه هم قدرتش بیشتر میشد. بعد هم بویژه با ملی کردن نفت که دیگر کارش خیلی بالا گرفت. [...] آن وقت هم فکر میکردند که این مرد، رادمرد ایران است. [...] روی تخریب و عوامفریبی رفت و واقعا میتوانم بگویم که هیچ کاری هم در زمانی که او آمد، نشد و مملکت ۲۰ سال باز هم به عقب رفت، برای اینکه در زمانی که رزمآرا را کشتند قرارداد ۵۰ - ۵۰ نفت را با انگلیسها در جیب داشت ولی از وقتی که مصدق آمد نفت که نفروختیم هیچ، پایههای اقتصاد هم به کلی از بین رفت و مملکت ورشکست شد و مملکت ورشکسته بود. مثل حالا، فقط گاز مملکت با کوچه و بازار جلو میرفت و هر روز همینطور بود تا منجر شد به اینکه مصدق خواست و از اول هم فکر این بود که اعلیحضرت را بلند کند، تا اینکه بالاخره با اقداماتی که شد اعلیحضرت برایش دستور فرستادند که شما باید استعفا بدهید و آن دستور را همین نصیری پیش مصدق برد و او قبول نکرد و وقتی که قبول نکرد اعلیحضرت مجبور شدند ایران را ترک بکنند که بعد آن اتفاقات افتاد و حالا میگویند که دست «سیا» بوده در صورتی که اصلا به دست سیا نبود برای اینکه خود «سیا»، بنا بر اظهار خودشان و اشخاصی که در آن موقع بودند فقط ۶۰ هزار دلار در ایران خرج کردند و با ۶۰ هزار دلار نمیشود آن هیجان و آن انقلاب را آنطور به پا کرد. خود مردم بودند که واقعا شروع کردند به اینکه سروصدا کنند و ریختند منزل مصدق و میخواستند او را بکشند که او هم دررفت و قایم شد و بعد از دستگیری، دستخط نخستوزیری تیمسار زاهدی در جیبش بود و این همان دستخطی بود که صادر شده بود و همان چیزی بود که من برای آن مسافرت کردم. میدانید که در زمان مصدق من یک دفعه آمدم به تهران بدون ویزا و سایر تشریفات، چون مصدق من را بیرون کرده بود. مصدق از همان روزهای اول از اعلیحضرت خواست که من را از تهران خارج کنند، از آن به بعد با من خیلی بدرفتاری کرد، حتی به طوری که دیگر برای من پول نمیفرستاد. همان فردای روزی که او آمد من رفتم. با بچههایم رفتم پاریس. من قاچاقی بازگشتم از پاریس و تنها کاری که کردم این بود که تلگراف کردم به یکی از دوستانم به نام خجسته هدایت که او بیاید به فرودگاه و منتظر من شود. نه جلوی در خروجی فرودگاه، بلکه جلوی یک در کوچکی که آنجا هست و منتظر من باشد و وقتی که طیاره به زمین نشست من مواجه شدم با هیجان زیاد و طپش قلب و همین که از طیاره آمدم بیرون بدون اینکه به چپ و راست نگاه کنم از صف مسافرها به دو رفتم بیرون و دیدم که تاکسی ایستاده و خجسته را هم از دور دیدم و شناختم، رفتم آنجا و سوار تاکسی شدم و رهسپار منزلم در سعدآباد شدم. بدون هیچ چیز و تقریبا از فرودگاه فرار کردم و رفتم به طرف تاکسی و هیچکس ملتفت نشد، به این طریق از روی باند فرودگاه یکسره رفتم به خارج از فرودگاه، نه اینکه بروم داخل محل بازبینی گذرنامهها؛ از روی باند فرودگاه دیدم تاکسی بیرون ایستاده و خجسته هم آمده بود، یکخورده نزدیکتر او را هم شناختم و فهمیدم که کجا باید بروم و رفتم در منزل شاهپور غلامرضا و اینکه چرا رفتم منزل شاهپور غلامرضا که در سعدآباد بود، برای اینکه خانمش هما اعلم دوست خیلی نزدیک من بود و ما با هم خیلی نزدیک بودیم و من خواستم بروم پیش هما و فکر میکردم که آنجا از همه جا مطمئنتر است. البته بعد از ۲۵ دقیقه یا نیم ساعت خبر آمدن من به مصدق رسید و همان شبانه رئیس حکومت نظامیاش را که اسمش یادم نیست فرستاد پهلوی من که شما باید با همین طیاره که آمدید برگردید».
منبع: گفتوگوهای اشرف پهلوی
با آرشیو بنیاد مطالعات ایران