printlogo


کد خبر: 162974تاریخ: 1395/6/10 00:00
گزارش «وطن‌امروز»
آهِ مردم
پای حرف مردم کوچه و بازار درباره حقوق‌های نجومی و حمایت دولت از مدیران متخلف

میکائیل دیانی: مساله فیش‌های نجومی 3 ماهی   است در فضای کشور مطرح است اما کمتر رسانه‌ای سراغ مردم عادی کوچه و بازار رفته تا بشنود آنها چه می‌گویند. اینکه نظر آنها درباره فیش‌های نجومی چیست یا اینکه اصلا آنها از مسؤولان در این رابطه چه توقعی دارند؟ برای همین تصمیم گرفتیم برویم بین مردم و ببینیم آنها چه می‌گویند. حدود ساعت 10 صبح با عکاس روزنامه راهی شدیم تا نظر مردم را درباره فیش‌های نجومی بپرسیم؛ بیشتر دلم می‌خواست با کسبه صحبت کنم؛ آنها که از صبح تا شب مشغول کارند.
به سمت میدان فردوسی رفتیم، یک کوچه مانده بود به میدان، جوانی اهل کردستان، تنومند با چرخ‌دستی‌ای که از جعبه‌های انگور و انجیر پر بود، داشت از کنارمان می‌گذشت. از او خواهش کردم چند لحظه‌ای تامل کند تا بتوانیم با هم صحبت کنیم، گفتم درباره وضعیت اقتصادی می‌خواهیم صحبت کنیم و فیش‌های نجومی، ابتدا نمی‌پذیرفت. گفت: «بیایم صحبت کنم که چه شود؟» از تک و تا نیفتادم، ادامه دادم و بالاخره او به من اعتماد کرد!
  خواص باید سر سفره بیت‌المال باشند!
می‌گفت: «ما عوام هستیم و خواص باید سر سفره بیت‌المال باشند، آنها باید فیش‌های 50 میلیونی داشته باشند اما بقیه مردم باید با حقوق 700 هزار تومانی مصوب وزارت کار بسازند!» بغض کرده بود و حرف می‌زد. ناراحت بود که «چرا ملت پرشور و حماسه‌ساز را فقط برای ایام انتخابات می‌خواهند و وقتی قرار است سفره‌ای پهن شود ما را سر سفره راه نمی‌دهند و سفره مخصوص عده خاصی از افراد است». این را گفت و یکباره با لحنی محکم‌تر ادامه داد: « مگر امام علی بود این طور برخورد می‌کرد؟ آن آقای مسؤول باید از امام علی یاد بگیرد. مگر نخوانده که امام علی کنار دست عقیل، برادرش آهن گداخته گذاشت تا بفهمد آتش جهنم برای آن کسی که از بیت‌المال برای خود و خانواده‌اش بردارد چه عقوبتی دارد؟ خب! چرا این آقای مسؤول که داعیه دارد، با زیردست خودش چنین نمی‌کند؟»
با روزی60- 50 هزار تومان درآمد امورش را می‌گذراند اما شاکر بود. درددلش بسیار بود اما می‌گفت با همه اینها پای انقلاب است، 22 بهمن نفر اولی است که برای راهپیمایی می‌آید و می‌گفت: «در اصل هم انقلاب مال ما بیچاره‌هاست. ماییم که پای انقلاب می‌ایستیم، حالا استفاده‌اش را کسان دیگری می‌برند اما ما از مملکت‌مان دفاع می‌کنیم». چقدر مرد بود، به قول خودشان «کُرد مَرد است».
جلو‌تر رفتیم. نوجوانی با مادرش نان سنتی می‌پخت، می‌گفت از 5 صبح شروع به کار می‌کند تا حوالی 8-7 شب. یک ساعت هم برای ناهار و نماز استراحت دارد، خیلی از فیش‌های نجومی نشنیده بود، فقط می‌دانست یکسری مدیر هستند که حقوق بالایی می‌گیرند، گفتم: «تو هم دوست داری این حقوق‌ها را داشته باشی؟» گفت: «آره چرا که نه؟ من، مادر و پدرم هر روز از 5 صبح کار می‌کنیم، آخر ماه هم مایه به مایه پول اجاره و درآمدمان می‌رود، چرا دوست نداشته باشم؟ چرا باید مادرم هم کار کند تا زندگی ما بچرخد؟ اما خب! اینها برای ما نیست». وردنه در دستش بود، خمیر را می‌کوبید و باز می‌کرد و با ما مشغول صحبت بود. کمی با او شوخی کردیم، مشتری آمد و ما هم خداحافظی کردیم.
  حقوق‌شان از من بالاتر باشد اما نه 50 برابر!
داشتیم از میدان فردوسی رد می‌شدیم که از دل جوی کنار خیابان یک جوان با یک سطل پر از آشغال‌هایی که راه آب را گرفته بود بیرون آمد. ماسکی بر صورت داشت، دستکشی در دست، خیلی فرصت نداشت که یکجا بایستد و با ما گفت‌وگو کند، ما هم با او همراه شدیم، از دم جوی تا سطل آشغال گوشه میدان می‌رفتیم و می‌آمدیم و حرف می‌زدیم. خودش، یک زن و 2 بچه، جمع خانواده او را تشکیل می‌دادند که با ماهی یک‌میلیون و 200 هزار تومان باید آن را اداره می‌کرد. از صبح علی‌الطلوع هم مشغول بود.  
با اینکه با زحمت پول در می‌آورد اصلا از حقوق‌های مدیران ناراحت نبود، می‌گفت: «حق‌شان است که حقوق‌شان از من و امثال من بالاتر باشد اما این بالاتر بودن هم حدی دارد! 2 برابر من، 3 برابر من، 10 برابر من اما نه 50 برابر من!» ناراحت بود از اینکه او هیچگاه نتوانسته برای 2 فرزندش یک تفریح یک روزه فراهم کند اما در فیش‌های نجومی جسته و گریخته شنیده حق اوقات فراغت فرزند مسؤولان هم لحاظ شده است. سطل پر از آشغال را زمین گذاشت، دستکشش را درآورد و از جیبش یک گوشی قدیمی را بیرون کشید و گفت: «خدا را شکر می‌کنم که این گوشی من است و بسیاری از این اخبار تلخ به گوشم نمی‌رسد و الا نمی‌دانستم چطوری در این جامعه دوام می‌آوردم؟!»
  سهم ما هیچ است
به بازار کفش‌فروش‌های فردوسی رسیدیم، کسی تمایلی به مصاحبه نداشت، همه از بازار ناراحت بودند و می‌نالیدند. حرف مشترک همه این بود: «از چه می‌خواهی مصاحبه بگیری؟ مگر وضع بازار معلوم نیست؟ آن کسی که بخواهد رسیدگی کند، اگر بخواهد می‌داند بازار چه خبر است!» کمی جلو آمدیم، وارد یک مغازه شدیم. صاحب مغازه میهمان داشت، او هم کفش‌فروش بود اما در چهارراه ولیعصر. موضوع گفت‌وگوی آنها عدم فروش کفش‌های‌شان در چند روز اخیر بود. میهمان خارج شد و ما ماندیم. خواستیم شروع به گفت‌وگو کنیم که باز همان پاسخ دیگر فروشنده‌ها را شنیدیم: «از چه می‌خواهی مصاحبه بگیری؟ مگر وضع بازار معلوم نیست؟» اما ادامه دادیم. می‌گفت در 2 روز گذشته تنها 2 جفت کفش فروخته که تازه یکی از آنها هم صندل بوده! که جمع دو تای آن 20 هزار تومان برایش سود نداشته! می‌گفت: «با این وضعیت چند روز دیگر همه مغازه‌های این راسته تعطیل می‌شود!» داشت درباره عروس و دامادی صحبت می‌کرد که هفته گذشته برای خرید کفش دامادی آمده بودند. می‌گفت: «عروس خانم گفت یک کفش چرم می‌خواهیم برای عروسی حدود 100 هزار تومان، اما من پایین‌ترین چیزی که برای آنها داشتم، 200 هزار تومان بود، داماد اصرار داشت که اگر می‌شود این را 100 هزار تومان بده ببرم!» کمی مکث کرد و با ناراحتی گفت: «حق داشت، یک شب توی عمرش قرار است داماد بشود تازه این طور که می‌گفت بعد از آن هم می‌خواهد 2 سال این کفش را بپوشد اما پول خریدش را نداشت و آخرش با ناراحتی بیرون رفت». می‌گفت: «این فیش‌های نجومی وجود دارد که این عروس و داماد نمی‌توانند یک کفش دامادی برای خودشان بخرند. اگر مدیری فیش 50 میلیونی، 100 میلیونی و 200 میلیونی نگیرد، این پول بین ملت توزیع می‌شود». وقتی درد دلش باز شد داستان جبهه رفتنش را گفت. می‌گفت 30 ماه جبهه بوده اما تومنی از این انقلاب برای خودش برنداشته، آن را هم حق خودش نمی‌داند که بخواهد دست درازی کند اما «چطور بعضی‌ها جرأت می‌کنند اینگونه از بیت‌المال بخورند و اسم خودشان را هم بگذارند ذخایر نظام و امانتداران انقلاب. مانده‌ام!» می‌گفت: «فعلا سهم ما از سفره بیت‌المال هیچ است و انگار سفره را جای دیگری برای دیگرانی پهن کرده‌اند و ملت در این سفره سهمی ندارد». داشت داستان جابه‌جا شدن عکس ویلاهای مسؤولان در شمال شهر را که در تلگرام دست به دست می‌شد توضیح می‌داد و می‌گفت: «وای به روزی که مردم بفهمند که با پول بیت‌المال اینها چه کارهایی برای خودشان که نمی‌کنند، حقوق چند ده میلیونی و ماشین چند صد میلیونی و ویلای آنچنانی با پول بیت‌المال!» می‌گفت بچه‌های همین‌ها بعدا با همین ماشین چند صد میلیونی در خیابان ویراژ می‌دهند و خلاف می‌کنند، وقتی پلیس به آنها گیر می‌دهد می‌گویند «جریمه کن پولش را می‌دهیم!» دست آخر هم گفت: البته اینها حرف است از ما که کاری برنمی‌آید اما ما همه در تاریخ خوانده‌ایم که امیرالمومنین گفت «اگر بیت‌المال را کابین زنان‌تان کرده یا با آن کنیزانی خریداری کرده باشید، آن را به هم خواهم زد و بیت‌المال را به خزانه برخواهم گرداند».
  این حقوق‌های نجومی لقمه‌های حرام است که از گلوی ما پایین نمی‌رود
با کفش‌فروش خداحافظی کردیم، جلوتر آمدیم تا به یک دکه روزنامه‌فروشی رسیدیم. اسمش ابراهیم بود و اهل مشکین‌شهر. سینه پری داشت، می‌گفت: مردم هر روز صبح می‌پرسند «امروز در مورد فیش نجومی، روزنامه‌ها چه نوشته‌اند؟» می‌گفت: «این حق مردم نیست که باهاشون این جور برخورد بشه، اینجور که درد انقلاب رو اونها بکشند اما یک عده دیگه سر سفره بیت‌المال بشینند!» مشخص بود که خودش مشتری اول روزنامه‌هاست و اطلاعاتش بالاست، البته بالاتر از اطلاعات روزنامه‌ای هم می‌دانست. می‌گفت: «این حقوق‌های نجومی لقمه‌های حرام است که از گلوی ما پایین نمی‌رود». همین طور که صحبت می‌کردیم مشتری‌هایش را رد می‌کرد، یکی روزنامه ورزشی می‌خواست، یکی سیگار، یکی هم آب خنک. می‌گفت: «اگر کسی برای خدمت آمده است با حقوق پایین هم خدمت می‌کند اگر هم برای فیش‌های نجومی آمده جایش اینجا نیست، من به عنوان صاحب این بیت‌المال می‌گویم نمی‌خواهم بر مسند باشد!» می‌گفت: «آن آقای مسؤول باید خدا را جلوی چشمش بیاورد! مگر نمی‌گوییم هر که بامش بیش، برفش بیشتر؟ خب! هر که جایگاهش بالاتر است مسؤولیتش هم بیشتر است و این دنیا و آن دنیا باید جواب پس بدهد!» با خرید دو آب معدنی خنک برای خودم و عکاس‌مان و گرفتن یک عکس یادگاری بحث را تمام کردیم.
  دست دزد را باید قطع کرد
جلوتر یک میوه‌فروش دیگر بود که او هم گاری به دست بود. 4 تا بچه داشت و از 7 صبح تا 11 شب کار می‌کرد. از نسیم‌شهر هر روز تا اینجا می‌آمد و بازمی‌گشت. خیلی حرف نزدیم تنها یک جمله گفت و گفت همین یک جمله را اگر عمل کنند همه راضی خواهند بود. گفت: «دست دزد را باید قطع کرد. اگر دست دزد را قطع می‌کنند به خاطر اینکه از خانه یک شخصی دزدی کرده هزار برابر سخت‌تر باید با آنکه از بیت‌المال دزدی می‌کند برخورد کنند، زیرا او مال
80 میلیون را برده نه یک فرد را! اگر این اتفاق افتاد همه چیز درست می‌شود!»
  اگر رسیدگی نشود، بی‌اعتمادی فراگیر می‌شود
رسیدیم به خیابان لاله‌زار، نبش خیابان 2 جوان در حال داربست زدن بودند، بالای داربست رفتم و همکلام شدیم. خانوادگی شغل‌شان این بود، پدر و برادرانش و او! با جانشان بازی می‌کردند اما عادت کرده بودند. می‌گفت: «من این بالا با جانم بازی می‌کنم و سر ماه حقوقم به 2 میلیون هم نمی‌رسد، آن وقت طرف از بیت‌المال برای خودش فیش حقوقی چند ده میلیونی رد می‌کند، تازه درخواست افزایش حقوق هم می‌دهد!» می‌گفت: «باید جوری با اینها برخورد شود که دیگر کسی جرأت نکند به بیت‌المال اینجوری دست درازی کند».
می‌گفت: «من به خاطر کارم فقط شب‌ها به اینترنت وصل می‌شوم و یک ساعتی تلگرام را چک می‌کنم، این اتفاقی که دارد می‌افتد قابل چشم‌پوشی نیست اما اگر رسیدگی نشود، مردم از نظام ناامید می‌شوند و بی‌اعتمادی فراگیر می‌شود».
بنده خدا اصلا نمی‌دانست فیش‌های نجومی چیست
از داربست با مشقت فراوان پایین آمدم، فردی داد می‌زد: «گردوی تازه، گردوی پوست‌گرفته». رفتیم سراغش، دستانش سیاه سیاه بود، گفت این سیاهی دست‌ها برای همین نصف روز امروز است. از سر باغ می‌خرید، خودش پوست می‌گرفت و گردوی تازه را به مردم می‌فروخت. بعد چند سال کار در یک تولیدی بیکار شده بود، از اطراف تهران می‌آمد برای گردوفروشی. ظهر تا غروب گردوفروشی می‌کرد، صبح تا ظهر هم گردو را با خانواده‌اش پوست می‌گرفت که بیاورد برای فروش. از شغلش راضی بود و شاکر! سواد درست و درمان نداشت، اصلا نمی‌دانست فیش‌های نجومی چیست؟ برایش حقوق 57 میلیونی قابل تصور نبود، همین که کیسه گردویش را بفروشد زودتر برود خانه راضی بود. نخواستیم غصه‌ای بر غم‌های زندگی‌اش اضافه کنیم که کارگزارش با حق او از بیت‌المال چه می‌کند، با همین شوخی و خنده با او صحبت کردیم و بحث را تمام کردیم.
بچه من هم حق اوقات فراغت می‌خواهد!
لاله‌زار را پایین می‌رفتیم، جلوی یک مغازه لباس‌فروشی، یک پیرمرد خسته نشسته بود، سیگارش به انتها رسیده بود، شاید بالای 70 سال سن داشت، پرسیدم: «حاج آقا لباس‌فروشی برای شماست؟» گفت: «تولید خودمان است، هم فروشگاهش را دارم و هم کارگاهش». گفتم: «چند سال است کار می‌کنید؟» گفت: «52 سال است لباس‌دوزی دارم». گفتم: «می‌توانیم گپ بزنیم؟» گفت: «بیایید برویم در کارگاه، آنجا صحبت کنیم». کوچه بغل در اول، یک زیرزمین کارگاه پیرمرد بود، می‌گفت: «یک روزی 50 کارگر داشتم اما امروز زیر 10 نفر اینجا هستند، طی 4-3 سال اخیر بویژه از نیمه دوم سال 94 وضع بازار خرابِ خراب است. جنس چینی وارد می‌کنند و نان ما را آجر!» می‌گفت: «حالا با این وضعیت برای خودشان فیش نجومی هم رد می‌کنند، خب! این دردها را باید کجا گفت؟» با یکی از کارگرهایش هم‌صحبت شدیم. پیشکار بود، 4 فرزند داشت، از ساعت 8 صبح تا 7 غروب کار می‌کرد، بچه‌هایش بزرگ بودند و دانشگاهی. می‌گفت: «بچه‌ها هر شب می‌آیند خانه و از آنچه در دانشگاه و فضای مجازی می‌بینند برای‌مان تعریف می‌کنند. بچه‌ام با طنزی تلخ می‌گوید مدیر صندوق توسعه حق اوقات فراغت برای بچه‌هایش می‌گیرد، به حاجی [رئیس کارگاه را می‌گوید] بگو برای ما هم حق اوقات فراغت بدهد حداقل ماهی یک بار تا پارک سرخه‌حصار برویم!» می‌گفت: «ما انقلاب کردیم، جنگ هم ما رفتیم اما وقتی سفره را پهن کردند گفتند شما دست به سینه آن گوشه بنشینید، مسؤولان و آقازاده‌ها می‌خواهند بنشینند سر سفره!» مساله برایش تلخ بود اما سعی می‌کرد همه چیز را با خنده بگوید، اینکه هر روز از تعداد مدیران نجومی کم می‌شود و از 950 نفر حالا رسیده به 13نفر و اینکه دارند مساله را رفع و رجوع می‌کنند تا مردم بی‌خیال شوند اما اینطور نمی‌شود. می‌گفت: «مردم ما مردم خوبی هستند، خیلی محجوب و سر به زیرند اما اگر صبر آنها هم تمام شود این را آن مسؤول محترم باید بفهمد!» از کارگاه‌شان بیرون آمدیم.
آن که باید برخورد کند دارد تعریف می‌کند!
پایین‌تر در لاله‌زار یک مغازه کوچک بود، پیرمردی با موهای جوگندمی در مغازه بود، می‌گفت 3 دختر دارد که دم بختند، یکی از آنها دارد ازدواج می‌کند و او لنگ جهیزیه‌اش است، وضع بازار هم که خراب است و او مجبور است مدام از این و آن قرض کند. می‌خواستم مساله فیش‌ها را مطرح کنم که گفت: «لطفا دور ما را خط بکش، من نمی‌خواهم در مورد این مسائل صحبت کنم». گفتم: «حق من و شماست که در مورد اینها بدانیم!» گفت: «آن کس که دارد از بیت‌المال می‌برد را کسی گذاشته که می‌شناسدش، اگر قرار باشد کسی با او برخورد کند، همان شخص است، هم تخلفش را می‌داند، هم می‌داند چه برخوردی با او باید بکند، ولی از او تعریف هم می‌کند. من دیگر نیازی نیست حرفی بزنم!» گفت: «دوست ندارم بیشتر از این هم در این باره حرف بزنم». مشتری آمده بود، گفت: «می‌خواهم به مشتری برسم». ما هم تشکر کردیم و خداحافظی!
اگر مردم بفهمند
نزدیک غروب بود، آمدیم منوچهری که برگردیم سمت روزنامه، یک راننده تاکسی داشت سوار ماشینش می‌شد، گفتم: «مسیرت کجاست؟» گفت: «می‌خواهم بروم خانه». گفتم: «ما را تا چهارراه ولیعصر می‌بری؟» گفت: «خبرنگارید؟» گفتم: «بله!» گفت: «چرا که نه! سوار شوید». سوار شدیم، موضوع گزارش را با او در میان گذاشتم، خندید و گفت: «فعلا سفره بیت‌المال برای یک عده خاصی پهن است بقیه می‌نشینند تا نوبت‌شان شود». گفتم: «نظرت درباره این فیش‌ها چیست؟» گفت: «حرام است، البته این لقمه‌ها از گلوی هر کسی پایین نمی‌رود!» گفتم: «چطور؟» گفت: «من و امثال من که از صبح تا شب جان می‌کنیم که حساب‌مان بالا و پایین نشود و آن دنیا جلوی‌مان را به خاطر هزار تومان و 500 تومان نگیرند، حاضر نیستیم این لقمه‌ها را سر سفره ببریم که زن و بچه‌مان بخورند! بچه من اگر این لقمه را بخورد قطعا 20 سال بعد که بزرگ شد، راحت‌تر حرام و حلال را قاطی می‌کند و می‌خورد!» گفت: «البته اینجا دارد در حق یک عده اجحاف می‌شود». گفتم: «چطور؟» گفت: «همین اخیرا یک مدیر بالارتبه‌ای را سوار ماشین کرده بودم که می‌شناختمش، مرد پاک‌دستی بود، می‌گفت بعد از افشای این فیش‌های حقوقی همه به او با بدبینی نگاه می‌کنند، در حالی که تومنی از بیت‌المال را جابه‌جا نکرده است!» می‌گفت: «تقصیر دولت است. دولت اگر برخورد می‌کرد با فیش‌های نجومی، امروز مردم به همه مدیران بدبین نبودند». گفتم: «سهم شما از بیت‌المال چیست؟» خندید و گفت: «سهم ما را زمان جنگ دادند، آن موقع که گفتند برای مملکت باید جلوی توپ و گلوله سینه سپر کنیم، ما رفتیم. این سهم ما از انقلاب بود، یعنی در واقع توفیق به ما دادند رفتیم جنگیدیم اما سفره شهادت که جمع شد، این یکی سفره را پهن کردند که اینها نشستند سرش!» گفتم: «به نظرتان حق است؟» گفت: «معلوم است که حق نیست اما آن کسی که می‌آید می‌گوید این ذخیره انقلاب است باید باهاش برخورد کند، وقتی او از این فرد تعریف می‌کند ما دیگر چه بگوییم؟ من فقط می‌دانم این کار دلسردی عمومی ایجاد و همه را ناراحت می‌کند». می‌گفت: «به نظرم هنوز بسیاری از مردم نفهمیده‌اند دارد چه اتفاقی می‌افتد، اگر مردم بفهمند دیگر این مسؤولان اینقدر راحت قضیه را رفع و رجوع نمی‌کنند! یعنی نمی‌توانند بکنند! و بخور بخور آنقدر راحت صورت نمی‌گیرد». داشت حرف می‌زد که به کوچه روزنامه رسیدیم، گفت: «سرتان را درد آوردم». گفتیم: «نه! لذت بردیم». دست کردم از جیبم کرایه بدهم، گفت: «از شما کرایه نمی‌گیرم، بروید در امان خدا!»


Page Generated in 0/0075 sec