حسین قدیانی: متولد «آذر» هستم که باشم! خیلی حال نمیکنم با پاییز! غمش را جلوتر از خودش میآورد! تولد من مصادف شده با مرگ برگها! و عجله آفتاب برای غروب! و کوتاهی نور! و بلندی تاریکی! و خوب میدانم دارم با این دلنوشت، عشاق فصل برگریزان را از خود میرنجانم، لیکن اگر جماعت حق دارند که یک هفته مانده به سومین فصل سال، فرش قرمز برایش پهن کنند، بگذار من هم آسوده حرفم را بزنم که فقط از نگاه شاعر «پاییز، پادشاه فصلهاست»! کلا 4 تا فصل داریم، پادشاه هم برایش تراشیدهاند! لیکن کاش معلوم میکردند اگر «پاییز، پادشاه فصلهاست» پس سمت «بهار» چیست؟! و اصلا چه کسی میگوید سیستم حکومتی این 4 فصل سال «پادشاهی» است؟! گفت: «ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی/ دل بیتو به جان آمد، وقت است که بازآیی»! آری! به آن وقت میگویند «پادشاه فصلها»! به وقت آمدن یار! به وقت بهار! تا پاییز چند روز مانده؟! اجازه دارم پشت سرش «غیبت» کنم؟! غیبت آفتاب! غیبت نور! و هر چه میکشیم، از همین «غیبت» است! و مگر نه آن است که پاییز، ساعات شب را بر ساعات روز، برتری میدهد! مصداقی از غلبه تاریکی بر نور! حالا مگر بوی 4 صفحه از اوراق «حسنک کجایی» و «تصمیم کبری» اینقدر ارزش دارد که کوتاه شدن زمان حضور خورشید در فصل پاییز را فراموش کنیم؟! چه طرفه حکایتی! «پادشاه آسمان» فیالواقع «خورشید» است لیکن عنوان «پادشاه فصلها» عدل باید تعلق بگیرد به آن فصل که از زمان حضور خورشید، میکاهد! مثلا چه لذتی دارد این ریختن برگ درختان؟! اول مهر یعنی دقیقا اول بیمهری! رفتن بچههای آدم به مدرسه، لیکن مدرسه بیآموزگار! و بیآدم! و بینوح! و بیروح! برای من پاییز، استعاره از غیبت خلاصه همه اولیا و عصاره همه انبیا و مظهر همه خوبیهاست! پاییز برایم تجلی غیبت است! و اینگونه است که از غیبت کردن پشت سر این فصل سرد، واهمهای ندارم!
آهای سینهسپرکردههای سومین فصل سال، شلاقم بزنید! اگر قرار است شلاق پاییز، برگ سبز زیبا را زرد کند، خشک کند، از شاخه بریزاند و بمیراند، چرا من تنزهطلبی پیشه کنم؟! اگر بهار روحافزا، انقطاع سرما و سردی است، امان از این پاییز دلگیر که بین آدمی و گرما و حرارت و نور فاصله میاندازد! «فاصله» از «فصل» میآید؛ از «فصل پاییز»! این کلمه لعنتی «فصل»، نمیدانم چرا اینقدر به «پاییز» میآید! شاید چون خود پاییز مظهر فصل و جدایی است! جدایی برگ از شاخه! جدایی شاخه از درخت! جدایی درخت از لباس سبز! و جدایی ما از نور! یعنی 40 طیف مختلف از 4 رنگ زرد و نارنجی و قهوهای و کبود، اینقدر زیباست که به کوتاه شدن سایه خورشید از سر بنیآدم بیارزد؟! این تصاویر خوشگل پاییزی را نخواستیم! زیباست اما نخواستیم! هفتهای بیش به پاییز نمانده! به من تسلیت عرض کنید! و به «کوکبخانم»! و به «حسنک»! و به «کبری»! و به همه آن طفل معصومهایی که میروند «الفبا» بیاموزند! الفبای بیآموزگاری! الفبای فراق! الفبای فاصله! اجازه خانم معلم! ما بابای خودمان را گم کردهایم! و نمیدانیم صاحبمان کجاست! 1177 سال و 270 روز است! یعنی آقای ما کجا رفته؟! و در کدامین وادی خیمه زده؟! وقتی گمش کردهایم، چه فایده از نوشتن «بابا»؟! و نوشتن «آب»؟! و نوشتن «نان»؟! اول مهر، فقط قصه برگ درختان نیست؛ بنیآدم هم دارد میریزد! پاییز، پادشاه هیچ چیز نیست الا غم دوری! فصلها هنوز پادشاه خود را پیدا نکردهاند! و زمین و زمان هنوز صاحب خود را! و ابنای آدم هنوز امام خود را! غریبانه است چقدر این آخرالزمان! هم محرومیم از خانه خدا! و هم محرومیم از خلیفهاش! هست و نیست! کاش به جای نوشتن «بابا»، میشد پدر را ببینیم! و کاش میفهمیدیم «پادشاه فصلها» آن روز است که او بیاید! روز وصل! یعقوب دوباره باید یوسف را ببیند! و آتش دوباره باید بر ابراهیم گلستان شود! باید برگردیم به اول ابتدایی! به نقطه بای بسمالله! ما هنوز معلم خود را ندیدهایم! و هنوز درسی فرانگرفتهایم! «اولین روز مهر» اولین روزی است که او بیاید! و من این همه را نوشتم تا بگویم عاشق پاییزم!
آنجا که تلاقی میکند با عاشورا! آنجا که رنگ «آدم» به خود میگیرد! پاییز در راه است اما عاشورا نیز! و سرخی هنوز هم بالاترین رنگ است! خدایا! عرفه گذشت و ما اما هنوز «آدم» را پیدا نکردهایم! دلبستهایم به عاشورای پیش رو! و به ناحیه مقدسه ظهور! و به کعبه و کربلا! و قدس! کدخداباوران بر این پندارند که زمان همه چیز را حل میکند لیکن اعتقاد ما این است که صاحبالزمان همه چیز را حل میکند! همان امام غایب از نظر! سالیانی فراتر از عمر نوح است که او را ندیدهایم، در حالی که تمام تاریخ، قدومش را به انتظار نشسته! تا او نیاید، نام هر فصلی «پاییز» است! از این خزان آخرالزمانی، جز تو شکایت به که بریم؟! «یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم/ رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی»!