حسن روانشید*: میگفت سال ۱۳۳۳ عازم زیارت خانه خدا شدیم. آن زمان تازه ازدواج کرده بودم و همسرم از من خواسته بود تا جوانیم و توان جسمی و وسع مالی داریم به یکی از بندهای فروع دین خود یعنی حج، تمکین کنیم تا از همین لحظه آغازین زندگی به اصول و فروع آن بهطور کامل پایبند باشیم. آن روزها این همه تسهیلات و امکانات نبود، رفتن و برگشتن از خانه خدا حداقل 3 ماه طول میکشید. گروهی با اتوبوسهای دماغدار عازم میشدند و عدهای از طریق کشتی و دریا که در بنادر باید آنقدر میماندند تا انگلیسیهای مستقر به آنها اجازه عبور بدهند. مرکب ما برای رفتن، اتوبوس بود. رفتیم و مناسک حج را با آن سختی و مشکلات خودش به انجام رساندیم چون هر دو جوان بودیم. کاروان ما 50 نفر را شامل میشد که همگی زن و شوهر بودند و من و همسرم جوانترین آنها بودیم، بنابراین باید به دیگران هم در امور جاریشان کمک میکردیم. پس از پایان اعمال و وداع با مدینه منوره و مکه معظمه، گروه حجاج ایرانی که صد دستگاه اتوبوس دماغدار بود، آماده حرکت بهسوی عراق شد تا به زیارت عتبات عالیات نائل شود. آن روزها کشورهای عربی بهجز شهرهایش بهصورت رملهای پایانناپذیر و شبیه به هم بود، بنابراین عبور از بیابانهای عربستان بهسوی کشور عراق کار هرکسی نبود.
2 دستگاه جیپ از نظامیان عرب یکی در اول کاروان و دیگری در آخر آن حرکت میکرد و این صد دستگاه اتوبوس موظف بودند درست و دقیق پشت سر هم حرکت کنند تا خدای ناخواسته در میان وادیهها و شنهای روان گم نشوند. ما جزو آخرین اتوبوسهای کاروان بودیم و رانندهای عجول و بیحوصله نصیبمان شده بود. فاصله تا عراق زیاد بود و اتوبوسها ناچار بودند در خط مشخص و پشت سر هم حرکت کرده تا یکدیگر را گم نکنند. پنجرهها باید بسته میماند تا شنهای روان داخل نشود. همه گریان و نالان بودند که پس از یک ماه تمام، این سرزمین مقدس را ترک میکردند. در میان اشک و ناله، بساط دعا و استغاثه نیز برپا بود. بعد از 3-2 ساعت پیش رفتن، ناگهان حوصله راننده عجول سر رفت و غُرغُرکنان از خط خارج شده، در شنهای حاشیه جاده باریک شروع به حرکت کرد تا از دیگر اتوبوسها سبقت بگیرد. وقتی با اعتراض مدیر و روحانی کاروان روبهرو شد، گفت: آنقدر شن به خوردم دادند که دارم خفه میشوم، میخواهم خودم را به نخستین اتوبوس که میخواهد به سمت راست بپیچد برسانم و پشت سر جیپ راهنما حرکت کنم. ما که از همه جا بیخبر بودیم دوباره مشغول ذکر گفتن و به حال خود بودیم و راننده همچنان از کاروان دورتر میشد. پس از یک ساعتی که همه را نگران کرده بود توقف کرد و گفت: مثل اینکه راه را گم کردهایم. حالا در میان برهوتی از رملها هستیم که همه شبیه هم هستند. مدیر کاروان از او خواست دور بزند تا سر جای اولمان برگردیم اما وقتی برگشت با کمال تعجب دیدیم خط تایر اتوبوس توسط شنهای روان پر شده و کوچکترین اثری از مسیر نیست. هوا تاریک شده بود. روحانی کاروان از او خواست بهتر است پیاده شویم و نماز مغرب و عشا را به جا آوریم تا فرجی شود. آن شب را در همان مکان به صبح رساندیم اما از هیچ جنبندهای خبری نشد! راننده اتوبوس از کار نابخردانه خود شرمگین بود اما روحانی کاروان او را دلداری میداد و مرتب میگفت: «الخیر فی ماوقع». صبح فردا پس از اقامه نماز جماعت و صرف صبحانه، مدیر کاروان راننده را خواست و گفت: از چهارسو به مقدار 10 کیلومتر حرکت کند تا به یک آبادی برسیم و راه را جستوجو کنیم. این کار تا غروب طول کشید و هیچ موجود زندهای پیدا نشد. حالا دلواپسی و نگرانی در چهره خسته همه حاجیان نمایان بود و تنها روحانی کاروان در حال و هوای خود سیر میکرد و مرتب تکرار مینمود «الخیر فی ماوقع». بهناچار شب را دوباره در صحرا گذراندیم. آب موجود جیرهبندی شده و سوخت اتوبوس نیز به اتمام رسیده بود. آن شب را در آن مکان به مناجات گذراندیم درحالیکه پس از یک ماه خستگی انجام اعمال تمتع به فکر آن بودیم که روزهای استراحتمان فرارسیده است. صبح فردا کمبود آب، گرسنگی، خستگی، نگرانی و گرما امان همه را بریده بود و این بار روحانی کاروان به فریادمان رسید و در کمال آرامش، درحالیکه مشغول ذکر بود، گفت: شاید مشیت الهی بر این قرارگرفته که ما در این سرزمین مقدس بدرود حیات گفته و از دیار فانی به دیار باقی بشتابیم، بنابراین بهتر است تا توانی در بدنمان باقی مانده هرکدام برای خود قبری کنده و باز هم در انتظار الطاف خفیه الهی باشیم. آنگاه از جا بلند شد و به کمک قندشکنی که از بار مدیر کاروان برداشته بود، شروع به حفر گودال در شنهای روان کرد. اهل کاروان که اینچنین دیدند هرکدام با هر وسیلهای که به دستشان میرسید مشغول کندن قبر شدند در حالی که گریان و نالان با خود راز و نیاز میکردند. کندن زمین بسیار آسان بود چون رملها بهراحتی جابهجا میشد. آن روز هم به اینگونه گذشت و شبهنگام در حالیکه هر یک در گوشهای به راز و نیاز مشغول بودند، سپری شد. صبح روز سوم روحانی کاروان پس از برگزاری نماز جماعت و زیارت پرشور عاشورا در آن وادی خشک رو به حاضران کرد و گفت: جماعت قبور ما آماده است. اولین نفری که به دیار باقی شتافت توسط بقیه کفن و دفن خواهد شد تا الیآخر و نفر پایانی نیز باید خودش در قبر خود بخوابد تا دار فانی را وداع گوید. نمیدانید چه محشری بپا شد. گریه و شیون کاروان درمانده را فراگرفته بود و هرکدام مشغول راز و نیاز به درگاه احدیت بودند. من و همسرم که از همه جوانتر بودیم، هنوز هم تابوتوان داشتیم و امیدمان ناامید نشده بود. روحانی کاروان هم که سن و سالی از او گذشته و دائمالذکر بود، ادامه داد: بیایید در این لحظات آخر با خداوند عهد کنیم اگر فرجی رسید و از این گرفتاری رها شدیم، هر آنچه از نقدینگی و اموال به همراه داریم بهعنوان صدقات در نجف اشرف برای سلامتی امام زمان(عج) هبه نماییم. همه اهل کاروان با صدای بلند و لبیکگویان پیشنهاد روحانی را تایید کردند. باز هم هرکس در گوشهای به گریه و زاری و راز و نیاز پرداخت. آن روحانی متین و آرام که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است سجاده خود را از روی رملها جمع کرد و زیر بغل گذاشت و آرام به سوی تپه کوچکی که نزدیک اتوبوس و کاروان بود رفت. پس از چند لحظه در حالیکه همسرم کنار چند زن دیگر کاروان مشغول خواندن دعای توسل بود، آرامآرام بهسوی تپه رفتم تا ببینم روحانی کاروان چه میکند، به نزدیکی تپه که رسیدم از لابهلای صدای ضعیف زوزه صبحگاهی، صفیر صدای آرام و اشکآلود روحانی را شنیدم که امام عصر را به کمک میطلبید و میگفت: آقاجان! شما که خودتان میدانید من میخواهم به ایران برگردم، شما که آگاهید اگر سراغ حسینیه نیمهساخت محل نروم کسی پیدا نمیشود همت کند تا تمام شود. شما را به آبروی حضرت زهرا(س) قسم میدهم به کمک اهالی این کاروان بیایید تا نجات پیدا کنند. اینها زائران مرقد ناپیدای مادرتان زهرای اطهرند، اینها به طواف کعبه رفتهاند، اینها به پابوس 4 امام قبرستان بقیع در شبهای تیره شتافتهاند، اینها شوق و اشکهای فراوان دارند که نثار سیدالشهدا و حضرت عباس کنند و بوسه بر مرقد مطهر علی بن ابیطالب و فرزندانش در نجف و کربلا و سامرا و کاظمین بزنند.
آری! روحانی کاروان همچون باران بهاری اشک میریخت و ضجه میزد و مهدی(عج) را میطلبید و من نیز در پشت تپه نظارهگر او بودم و آرامآرام همچون باران پاییز گریه میکردم. هرکس در گوشهای از این وادی و در عزلت و تنهایی در سوز و گداز بود و با آخرین رمقی که داشت ناله میکرد. با طلوع خورشید درحالیکه غرق خود و گذشته بیسامانم بودم، صدای دلنواز زنگولهای پردههای گوشم را نوازش داد. چشم باز کردم و در پهنای صحرا و از سویی که روحانی در حال راز و نیاز بود شتری را دیدم که عربی موقر بر آن سوار بود و
6 شتر دیگر را در پی دارد. روحانی کاروان نیز با شنیدن این صدا از حال خود خارج شد و بپا خاست. بهسوی آن کاروان کوچک دوید. شترها ایستادند و سیدی با شال سبز پیاده شد. روحانی مسافر را در آغوش گرفت و به مصافحه پرداخت و با صدای بلند فریاد زد: خداوند شما را برای کمک به ما فرستاده است و شرح ماجرا را برای او گفت. آن مرد موقر عرب گفت میدانم و از روحانی خواست برای همراهانش مشکهای آب را از شترها بردارد، روحانی با صدای بلند اهل کاروان را فراخواند که بهسوی او بیایند، همه آمدند و آن مرد عرب با آب گوارا از ما پذیرایی کرد. روحانی از او خواست راه عراق را نشان دهد. مسافر با اشاره انگشت سبابه مسیر را نمایان کرد و گفت: پس از رسیدن به یک تنگه کوهستانی از آن گذر کرده و به سمت راست بروید تا به جاده عراق برسید. آن جاده تنها راه رسیدن به نجف است. آنگاه وضو ساخت تا نماز ظهر را اقامه کند و دیگران نیز چنین کردند. پس از ادای نماز، کاروان به شور و مشورت پرداختند. کاروانیان میخواستند از مسافر عرب خواهش کنند آنها را برای رسیدن به جاده عراق همراهی کند. همه اهل کاروان این پیشنهاد را پذیرفتند و روحانی را مأمور این ارتباط کردند تا مسافر را به کلامالله مجید قسم دهد که آنها را به جاده اصلی راهنما باشد. مسافر پس از شنیدن خواهش روحانی گفت: نیاز نبود مرا به قرآن قسم دهید. چون ما هر آنچه بتوانیم به دیگران یاری میرسانیم. مسافر شترها را در صحرا خواباند و از همه خواست سوار اتوبوس شوند! زوار که انرژی تازهای پیدا کرده بودند، سوار شدند. راننده مسافر را در کنار خود نشاند و حرکت کرد. پس از چند ساعتی به تنگه رسیدیم. مسافر از راننده خواست نگه دارد تا از چاهی که در آنجاست آبی بنوشند، وضو بسازند، نماز بخوانند و مشکهای خود را پر کنند. چاه آبی که در زیر یک درخت خشکیده قرار داشت پر از آب بود، بهطوریکه بهراحتی میشد دست در آن فروبرد و بدون طناب مشکها را پر نمود. نماز جماعت به امامت روحانی برقرار شد و پس از آن اعضای کاروان دور هم نشستند.
مدیر میگفت: این مسافر خدمت بزرگی در حق ما روا داشته و شترهایش را در بیابان رها کرده تا راه را به ما نشان دهد. بهتر است از محل صدقاتی که قرار است برای رهایی از این گرفتاری رد کنیم، وجهی معادل خرید یک شتر به او بدهیم که بتواند به محل کاروانش برگردد. روحانی حرف مدیر کاروان را تایید کرد و به سوی مسافر رفت که در گوشهای دیگر به نماز مشغول بود. من هم دورادور او را تعقیب کردم. وقتی نماز مسافر پایان پذیرفت، گفت: آمدهام از شما سپاسگزاری کنم و بگویم ما قبل از اینکه شما به کمکمان بیایید با خدا قرار گذاشتیم و نذر کردیم اگر از این بند رها شدیم، همه اموال همراه خود را به نیازمندان بدهیم و حالا آمدهام تا وجه خرید یک شتر را تقدیم شما کنم. مسافر گفت: اولاً این نذر شما در این مکان جایز نیست. چون اگر همه داراییهای کاروان را ببخشید، خودتان درمانده و فقیر میشوید و نمیتوانید به وطنتان برگردید، اما پیرامون پرداخت وجه یک نفر شتر به من باید بگویم گرفتن صدقه بر ما روا نیست. شما میتوانید حساب اموال خود را نموده و پس از رسیدن به وطن معادل آن به مستمندان و نیازمندان کمک کنید. حالا دیگر شما به جای امن رسیدهاید و بهراحتی میتوانید به سفرتان ادامه دهید، من هم باید به سویی بروم تا به گرفتاران دیگر کمک کنم. وقتی روحانی سرش را بلند کرد با تعجب دید از مسافر خبری نیست. کمی اطراف را گشت اما انگار قطره آبی بود که به شنزار کویر رفته یا پرندهای که در آسمان گم شده است. مثل کسی که از یک خواب طولانی بیدار شده باشد، فریاد زد: یا مهدی ادرکنی و خود را به کاروان رساند تا به آنها بگوید ساعتها در کنار یار بودیم و او را درک نکردیم، حتی جماعتی را به او اقامه نکردیم و آنچنان غرق دنیای خود بودیم که معشوق را از خود گریزاندیم. کاروان که غرق شادی دنیای بازیافته بود دوباره غم به دل گرفت و نالید که نتوانسته است سراغ قبر فاطمه را از فرزندش بگیرد. اکنونکه یار از کف رفته، میفهمیم چگونه با اتوبوس بدون سوخت توانستهایم این راه طولانی را طی کنیم و از چاهی بدون آب که درخت خشکیده بالای سر آن نشانه تهی بودنش است، مشکها را پرکردهایم. زهی تأسف که باید به دنیا گفت: بایست، میخواهم پیاده شوم.
*روزنامهنگار پیشکسوت