حسین قدیانی : به مدرسه میروی امروز تا یاد بگیری «بابا» چند بخش دارد! همان بابایی که دوست داشت تا دم در مدرسه، دست تو را بگیرد و کلی در راه برایت خوراکی بخرد! وای که چقدر نقشههای خوب کشیده بود برای اولین روز مدرسه رفتن تو! اما دشمن هم بیکار نبود! او هم نقشه کشیده بود! نقشههای شوم! نقشههای وحشی! جوری باشد که تو اصلا نتوانی مدرسه بروی! مثل خیلی از طفلمعصومهای شام! مثل خیلی از بچههایی که یونیسف دارد سرشان کلاه میگذارد! مثل خیلی از بچههایی که اعضای پیکر سازمان ملل محسوب نمیشوند! آهای بچهها! دشمن نقشه کشیده بود ناامن باشد وطن من! و وطن تو! و وطن بابا! همان بابایی که با آن همه نقشه برای اولین روز مدرسه رفتن تو، اسلحه دستش گرفت و رفت به جنگ دشمن! و شهید شد! همین چند ماه پیش! در حلب! در خانطومان! در حومه عشق! حاشیه شهر دمشق! میدانی عزیزم! اینها نام هیچ کدام از شهرهای ایران ما نیست اما هیچ کدام از شهرهای ایران ما امنیت نداشت، اگر بابای تو، دشمن را در همان بیرون مرزها متوقف نمیکرد! آهای سمیه! سحر! سارا! آهای تمام دخترهای بابا! آهای تمام گلپسرهای شهید مدافع حرم! اگر خانم معلم از شغل پدرتان پرسید، فریاد بزنید شرف! و مردانگی! و ایثار! و خوب بدانید که پدر، عاشق شما بود! عکسهایش هست! دیوانهبازیهایش هست! و اینکه برای شما صورتش را جوری کند تا در عکس، بیشتر بخندید! یادتان هست روز خداحافظی، چند بار شما را در آغوش گرفت؟! و چند بار دور خانه چرخید؟! اما خب! گفتم که! یک نقشه را پدر کشیده بود برای امروز شما، لیکن یک نقشه را هم دشمن کشیده بود برای فردای همه ما! و همین بود که سبب شد پدر قادر باشد با شما خداحافظی کند! با بچههایش! و برود مدرسه! مدرسه وفا! مدرسه مهر! مدرسه عشق! مدرسه عطش! مدرسه علمدار! مدرسه از خود گذشتن و به خدا رسیدن! مدرسه خود را ندیدن! مدرسه جنگ در بیرون مرزها که اصلا پای دشمن خاک پاک وطن را آلوده نکند! مدرسه جنگ! مدرسه صلح! و مگر جز این است که این صلح و صفا و امن و امان ما، دارد نان جنگ بابای شما را میخورد؟! بابایی که تعصب داشت روی امنیت ایران! و ایرانی! همان بابای بیادعا! همان شاگرد مدرسه حضرت سقا! همان شیرمردی که از جانش و از تو کودک عزیزتر از جانش گذشت، حتی برای امنیت جماعتی که پیش چشم اشکهای نیمهشبت، مایه از نتایج توافق با کدخدا میگذارند! که اگر ال نبود، بل میشد! تحمل داغ یتیمی با تو، منت امنیت بر سر ما با برجام! نمیفهمند بچهها خب! معرفت ندارند! حتی اندکی حیا ندارند! خصوصیت بارز شاگردان مدرسه کدخدا همین است! که شبها قطرات اشک، میهمان چشم شما باشد و چشم مادر، اما یکی دیگر منت امنیت بر سر ما بگذارد! آهای مدرسهاولیها! این چند خط را نوشتم تا بگویم ما عاشق عشاق خدا هستیم! و شیدای شهدای شما! و مجنون پدران شما! فقط اینکه بیشتر به آسمان نگاه کنید! آخر، یکی آن بالاها هست که مرتب دارد شما را نگاه میکند! و برایتان دعا میکند! و برایتان دست تکان میدهد! و برایتان دیوانهبازی درمیآورد تا باز هم بخندید! آه! قربان آن آه بلندتان هنگام نوشتن «بابا»! خوب کلمهای است! یاد بگیرید! آهای بچهها! یک خبر خوش! دیر یا زود، تمام میشود این دنیا! و شما باز هم بابا را خواهید دید! با همان لباس خداحافظی! آن روز، بیش از پیش خواهید فهمید که نه اتفاقا! «بابا» 2 بخش ندارد! به این پیکر صد برگ نگاه نکنید! همه بخش بابا یعنی خدا! و یعنی خدایا! حالا که دارم میروم به جنگ دشمن، فرزندم را تو مراقب باش!
الا ای تنها آموزگار هستی! وارث آدم! تسلای نوح! گلستان ابراهیم! عصای موسی! ید بیضای عیسی! و قرآن محمد! زمانه تو را میخواهد! و تو را میخواند! صاحبش را! جمله آدمیان را، پدر هستی و رخ نمینمایی؟! برگو مرا که عاقبت، کی «روز اول مهر» فرامیرسد؟! داستان آدم را از نو باید نوشت! از روز آمدن تو! از روز اول مهر! آمدن تو، آدم را به بهشت برمیگرداند! و ما را به مدرسه! برای بشریت، تو باید معلمی کنی! چنگی به دل نمیزند این سرمشقهای غیبت! بیتو، توان نوشتن «بابا» نداریم! و تاب زندگی هم! توهم باطلی بود اینکه فکر میکردیم بیوجود صاحبالزمان، روزی هم به نام «اول مهر» هست! دور خواهیم انداخت این سررسیدهای لعنتی را! آقاجان! تسلیم....