حسین قرایی: تنکابن از شهرهایی است که شاعران قابل توجهی به جامعه فرهنگی ارائه داده است، از این خیل و سیل میتوان به سلمان هراتی، مصطفی علیپور، ایرج قنبری و... اشاره کرد. ایرج قنبری در سال 1339 در روستای سیاورز تنکابن متولد شد. فعالیتهای تحسینبرانگیزی در حوزه شعر معاصر و انقلاب داشته و دارد. سال 62 در جهاد سازندگی تنکابن انجمن ادبی راه میاندازد و سلمان هراتی، مصطفی علیپور و دیگرانی از قبیله شعر به آنجا رجوع میکنند؛ کاری که ثمرهاش سالها بعد به بار مینشیند. سالهای کودکی و نوجوانی قنبری به سختی میگذرد. اصولاً او با سختی مأنوس است؛ «من در پناه عشق/ زخمی شدم/ باشد که در کتاب رسالت/ مجموع رنجنامه کارم را/ بنویسم». تلاش و کوشش او در این سالها از او فردی محکم ساخته است. انشاهای او در مقطع دبیرستان زیباست و مورد تفقد معلمها قرار میگیرد. قنبری در 15 سالگی با شعر «ناهید یوسفی» آشنا میشود؛ ناهید یوسفی شاعر رباعی معروف زیر است:
هرکس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست
از دوست بپرسید چرا میشکند
تأثیر شعر خانم یوسفی بر شعر و اندیشه قنبری در آن سالها قابل رویت است. قنبری سال 58 برای اتمام خدمت سربازی به کرمانشاه میرود و در یکی از کتابخانههای این دیار، «محمدجواد محبت» را میبیند و شیفته او میشود. آشنایی و همنفسی با ایشان باعث میشود وی با دنیای شعر بیشتر آشنا شود. قنبری سال 62 در جهاد سازندگی تنکابن «انجمن ادبی» راه میاندازد و شاعرانی مثل سلمان هراتی آنجا حضور پیدا میکنند. حضور سلمان در انجمن به همراه حاجآقای شیخ محمودی (که از تأثیرگذاران بر اندیشه سلمان است) برای سلمان اتفاق تازهای را رقم میزند. حضور سلمان بین شاعران باعث میشود که به پختگی نسبی برسد. ایرج قنبری شاعر پویای دهههای 60 و 70 تلقی میشود. بهزعم نگارنده، اوج شکوفایی او در همین 2 دهه است، یکی از شعرهایی که تاریخ حک شده پای آن 1374 است با عنوان «فریب» در پی میآید:
«چشمها/ مسلحاند/ و سلام جز تبسم دروغ نیست/ رودها/ در کویر گام میزنند/ و کبوتران خسته/ در هجوم تشنگی/ حرام میشوند/ ماه/ در میان دستها/ تکه تکه میشود/ کار شهر/ سکه میشود».
(باغ ترانه، ص 52)
در این شعر نیمایی تعریض ایهامواری که در مصراع آخر میدرخشد، زیبایی آن را ضریب داده است. جالب است که شعرهای 2 دهه 60 و 70 که از قنبری مشاهده میکنیم نیش و کنایهاش زیاد است. به تعبیری شعرهای 2 دهه دوست سلمان هراتی با اعتراض همراه است ولی او این سالها کمتر سراغ اعتراض و حتی «نقد» میرود! که این موضوع برای خودم سوال اساسی شده است. چرا شاعری با آن همه درد و دریغ و دغدغه، این سالها زبان به نقد نمیگشاید و آرام و رام سراغ ترانه رفته است؟! و آن هم ترانههایی که بوی اعتراض و نقد به مشام نمیرسد؟! شعر شاعر «بیقراریها» از واژهها و ترکیبهای بدیع خالی نیست. به چند مورد از این ترکیبها از کتاب باغ ترانه (که گزیده اشعار او است) اشاره میکنم و میگذرم؛ «تکلم مطبوع- ص 60»، «آلاچیق شقایق- ص66»، «بوتههای ابر- ص 68»، «زخمیتر از نگاه گوزنان- ص 75» و «بوی باور بهار- ص 90». البته باید این نکته را گوشزد کرد که ذهن خلاق قنبری هنوز در واژهسازی پرتکاپوست. استفاده از هنجارگریزیهای محلی و آوردن واژگان محل زندگی شاعر در شعرهایش رنگ و بو و چشمانداز شمال را به ذهن میآورد. مثلاً او با واژههای کالتوس (همان اکالیپتوس است و بخور برگهایش برای سرماخوردگی بسیار مفید است و در منطقه زیست شاعر فراوان یافت میشود) و گالش (که در گویش محلی مازندرانی به معنای چوپان است) درصدد است ما را با محل زندگیاش بیشتر آشنا کند. از این نظرگاه شاعران زیادی مثل نیما یوشیج، منوچهر آتشی، سلمان هراتی، مصطفی علیپور و... بودهاند که از هنجارگریزی محلی بهرهمند شدهاند. دلدادگی قنبری به سلمان هراتی بخش دیگری از پازل شعری و اندیشهای شاعر «باغ ترانه» را ترسیم میکند. او در حالی که دوست شاعرش را در بهمن 67 از دست داده است، سال 73 در شعری با عنوان «با بهار آمدی» هنوز برای سلمان داغدار است: «با دلم نشستهام/ و تو را مرور میکنم/ مثل ابرها/ غریب زیستی/ دستهای تو/ بوی غربت بنفشه داشت/ در تو جنگلی وسیع بود/ با درختهای «راش» کاش/ مرگ/ غربت تو را نمیسرود/ در سلام آسمان گریستی/ با صنوبری که در تو ایستاده بود/ عشق/ مستقیمتر/ به بار مینشست/ قبله من/ ای قرار من/ پشت آسمان سبز/ عشق را چگونه دیدهای؟/ با بهار آمدی همچنان گل محمدی/ بوی آفتاب با تو بود/ مهربان شدی/ با پرنده و درخت/ و تمام خویش را/ پیش پای عشق ریختی/ ای عزیز/ یاسها به یاد تو شکوفه کردهاند/ پونه/ هرگز این چنین/ سبز و دیدنی نبود/ آنچنان که تو خواستی/ تو را/ در فراخنای سبز کاشتند/ اینک آسمان پر از کبوتر است/ سارها/ با تو حرف میزنند/ سروها/ با تو عهد بستهاند/ در همیشه خدا نشستهای/ و زمین/ برای انتشار دستهای تو لاله بار میدهد».
(همان، صص 85 - 83)
اینکه شاعر به یاد روانشاد هراتی با دلش به گفتوگو مینشیند شاید از این مهم پرده برمیدارد که قنبری کس دیگری را ندارد تا با او به گفتوگو بنشیند و فقط دلش محرم اسرارش است و بس.
قنبری شاعر شیعی عصر انقلاب اسلامی است که در شعرش به ائمه اطهار (علیهمالسلام) ارادت دارد، نگاه او به حضرت علی بن موسی الرضا (ع) در شعر «چراغ سرزمین لالهخیز» از همین ارادتش سرچشمه میگیرد؛
«آستان تو/ سرسرای آشتی است/ در مقابل تو میتوان خلاصه شد/ سبز شد/ شکوفه داد/ رنج تو/ ادامه جراحت دل من است/ ای بزرگوار/ معنویت بهار/ از نگاه توست/ بیتو خاک/ قحطی بنفشه است/ قحطی درخت/ سبزه/ رود/ ای غریب آشنا/ در کجای آسمان دمیدهای/ کاین چنین پرندگان به سوی تو/ شوقناک/ بال میزنند/ با کبوتری که در دل من است/ اعتماد/ در نگاه من/ بیشتر شکوفه میکند/ باغ آفتاب/ دیدنیست/ باغ آیههای روشن خدا/ در حریم عشق/ گام میزنیم/ پرتپشتر از نسیم/ با ارادهای سترگ/ غربت زمین/ غربت دل است/ ای ستاره شکوهمند/ با تو میتوان به روشنی رسید...». (همان، ص 106)
و بهزعم من شعر قنبری شعر رنج و درد است، دردی که سالهای پیش بیشتر در اشعارش به چشم میآمد. باز هم به شعری از ایشان که در دهه 70 سروده شده است دقت کنید تا ببینید اگر واقعاً بخواهد از درد بگوید و بسراید چگونه سهم درد را ادا میکند؛ «در روزهای کار/ روزهای انتظار/ چشمهای ناگریز/ گامهای بیگذار/ بوی فقر/ بوی... » (همان، صص 110 - 109)
این روزها قنبری را با ترانههایش میشناسیم اما من او را با این ترانه بهیادماندنی در ذهن سپردهام:
«بهار آمد و شمشادها جوان شدهاند
پرندگان مهاجر ترانهخوان شدهاند...»
ترانهای که سالها پیش گوشم را نوازش میداد، به نظرم ایرج قنبری با شتابی که در همان سالهای دهه 60 داشت میتوانست ادامهدهنده «سلمان هراتی» باشد، البته «مصطفی علیپور» هم همینطور، که نه ایرج قنبری سلمان شد و نه مصطفی علیپور. ولی هر دوی ایشان خودشان شدند و هستند؛ ایرج قنبری همین شاعر و ترانهسرایی است که او را در «باغ ترانه» میبینیم و مصطفی علیپور هم همان است که در «چهارراه بهار نارنج» میبینیمش. شاید توجه به فعالیتهای اداری و فعالیتهایی از این دست مانع رشد قنبری توانمند شد. به هر روی قنبری در شعر انقلاب شاعری است که حرفهای زیادی از جنس زمان دارد و هنوز هم قنبری در همان مسیر است ولی از اشتباهاتش کاسته شده. با ترانه «آدمک» از شما دعوت میکنم شعرهای امروز و دیروز ایرج قنبری را بخوانید:
«آدمک دلش گرفته
آدمک چقدر تنهاس
تو دل آدمک اما
همیشه یه دنیا غوغاس
خسته شد دلش نمیخواست
دیگه آدمک بمونه
مگه میشه تا همیشه
توی صحرا تک بمونه
توی آفتاب توی بارون
دوره از گل و پرنده
نه میتونه که بخونه
نه میتونه که بخنده
از تو این قالب چوبی
آدمک میخواد رها شه
تو دلش آرزو داره
دیگه آدمک نباشه».
(همان، ص 389-388)