printlogo


کد خبر: 167059تاریخ: 1395/8/15 00:00
اینگونه پورحیدری در اذهان ماندگار شد
در اوجی رفت که لیاقتش را داشت

هومن جعفری: یک: قصه‌ها که تمام می‌شوند حال و روز آنها دیدن دارد که دیگر قصه‌ای برای شنیدن ندارند. که قصه به تهش رسیده و قصه‌گو عزم خانه کرده و ما هنوز خمار داستانیم. که پیمانه‌مان هنوز جا دارد برای شنیدن. که می‌گوییم این قصه را حیف بود که تمام شود. که می‌گوییم این قصه هنوز جا داشت. فصل‌ها می‌شد اضافه کرد به انتهایش. می‌شد داستان را باز هم پیش برد. بعضی قصه‌ها اینگونه نیستند. بی‌حاصل کتابی هستند هدردهنده وقت، کاغذ و اکسیژن. بعضی داستان‌ها و بعضی قصه‌ها نه. هزارهزار جلد هم اگر ادامه یابند خیالی نیست و ملالی نیست و غصه‌ای نیست. گوش می‌کنیم و لذت می‌بریم. بعضی زندگی‌ها کتابی هستند که ورق زدن‌شان لذت و شعفی دارد که کاش عیش بی‌پایان باشند. که کاش تمام نپذیرند. حیف اما قصه‌گو قانون را اینگونه تعریف کرده که زندگی‌ها و قصه‌ها هر یک به وقتی تمام شوند. وقتش هم دست من و شما نیست. حیف.
دو: قصه‌ها تمام می‌شوند. آدم‌ها به پایان خط می‌رسند. آدم‌ها به دل خاک می‌خزند تا بار کشیدن تن را به امانتدار پس بدهند که از خاکیم و برخاک و با این همه نام‌ها می‌مانند و خاطره‌ها گم نمی‌شوند. که قصه‌ها بر دل می‌مانند اگر به دل نقل شده باشند. که قصه‌ها ترک‌مان نمی‌کنند اگر پر باشند از شرافت و سلامت. قصه‌ها تمام نمی‌شوند. می‌مانند در دل و تن ما. لوحی می‌شوند در کتابخانه جان و روح. حرفی ثبت‌شده بر دل تاریخ. فریادی یا دست‌کم مشتی گره شده به آسمان. نادیده گرفتنی؛ نادیده‌ناپذیر. بی‌امکان از یاد بردن. بدون آنکه بشود پشت سر جایش بگذاری.
سه: قصه‌ها و قصه‌ها و قصه‌ها. قصه‌ها را باید رها کرد در اوج تا شنونده در تمنای ادامه‌اش باشد. این همان رمزی بود که شهرزاد را از تیغ سلطان نجات داد؛ چه نیک فهمید قصه را کجا باید قطع کرد که به ملال نرسد. که ختم نشود به حوصله سربری و خمیازه کشیدن. قصه‌ها را سر بزنگاه باید زمین گذاشت تا مخاطب به تمنای شنیدن بماند. که مخاطب پس نزند قصه و قصه‌گو را. قصه منصور پورحیدری اینگونه تمام شد. در اوج و صد البته در قله. بی‌آنکه مخاطب حس کند این پیرمرد هم پیمانه‌اش دیگر پر شده. بی‌خمیازه و بی‌ملال. منصور پورحیدری در اوجی رفت که لیاقتش را داشت. روی نیمکت استقلال و با عصا. مردی که روزگاری با مچ‌بند به نیمکت تاج رسید و بعد با بازوبند و در اوج وداع کرد، با عصا هم این نیمکت را ترک کرد. این قصه مردی بود که بیش از دیگران به آرمانی درست وفادار ماند. وفاداری او به آرمان او را تبدیل کرد به خود آرمان. این دو آنقدر در هم ادغام شدند که تفکیک‌شان از هم آسان نبود و دست آخر میسر هم نشد.
چهار: وداع با منصور پورحیدری وداع با استقلال نیست و با این همه وداعی است با بخش بزرگی از استقلال. پدر رفته و جای خالی‌اش در این خانواده پر نخواهد شد اگرچه عموها و دایی‌های زیادی هم داعیه بزرگی داشته باشند. جای او را کسی پر نخواهد کرد. این دردی است که تا ابد روی دل استقلال خواهد ماند. مثل درگذشت علی دانایی‌فر. مثل درگذشت ناصر حجازی.
پنج: و چون قصه بدین جا رسید شهرزاد لب فرو بست. قصه به پایان رسید و صحنه تاریک شد تا قصه‌گو به خانه‌اش برود و ما خمار ادامه قصه بمانیم در تاریکی سرگردان و سرگشته. بدون منصور پورحیدری قصه استقلال را چگونه باید روایت کرد؟


Page Generated in 0/0057 sec