printlogo


کد خبر: 168160تاریخ: 1395/9/7 00:00
خروج ندارها

امیر  استکی: چند وقت پیش مشغول مطالعه اتوبیوگرافی یکی از فعالان ضدسرمایه‌داری آمریکا در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بودم. یک جایی اوایل کتاب نویسنده از کار کردنش در یک کارخانه تولیدی لباس صحبت می‌کند و از اینکه دستمزد هفتگی‌اش 2/1دلار بوده است. دستمزدی که فقط و فقط هزینه گذران حداقل زندگی یک نفر را تامین می‌کرده است. نویسنده از تصمیمش برای صحبت با رئیس کارخانه و درخواست افزایش دستمزد سخن می‌گوید و چیزهایی تعریف و وضعیتی را در برخوردش با مالک کارخانه توصیف می‌کند که بسیار به کار فهم چرایی رهاشدگی مردم توسط مسؤولان دولت کنونی در ایران می‌آید. او می‌گوید وقتی وارد اتاق رئیس کارخانه شدم اولین چیزی که توجهم را به خود جلب کرد بوی بسیار خوش گل رز بود. بویی که از یک گلدان بزرگ پر شده با ده‌ها گل رز خوشبو به مشام می‌رسید. گل‌هایی که قیمت هر شاخه آنها برابر با دستمزد یک هفته او بوده است و خب! نتیجه درخواست او هم چیزی جز شنیدن یک نه بزرگ نبوده است. همه مساله اما در همان گلدان پر از شاخه‌های گل رز پنهان شده است. جامعه‌ای که در آن می‌شود حقوق ده‌ها هفته یک کارگر را فقط به مصرف پر کردن یک گلدان برای یک روز درآورد، جامعه‌ای است رهاشده در کام مناسبات وحشیانه بازار. در این جامعه درصد بسیار زیادی از مردم به کار تولید و چرخاندن چرخ انباشت سرمایه مشغولند و چون مسائل اساسی یک جامعه مسائلی است که مناسبات زندگی اکثریت جامعه پدید می‌آورد، لذا بار کاستی‌ها و ناراستی‌ها و شرایط بد زندگی نیز بر دوش همین اکثریت است. در این جامعه، اکثریت درآمد‌های ناچیز دارند و فقر و فاقه و بیماری و آلودگی و هزار نارسایی اجتماعی دیگر که معلول ناتوانی در تامین استانداردهای مطلوب زندگی است، در یک رابطه علت و معلولی به آن (درآمد ناچیز) وابسته است و هر اتفاقی هم بیفتد؛ از جنگ گرفته تا قحطی و بیماری و فساد، همواره آن درصد بسیار ناچیز دارندگان و برخورداران می‌توانند مطمئن باشند که گزندی نخواهند دید.
امروز در جامعه ما بویژه در کلانشهرها الزامات همین درآمد ناچیز است که ملت را به اسکان در خانه‌های کوچک در محله‌های پرتراکم و شلوغ واداشته است. الزام همین درآمد ناچیز است که آنها را مجبور به استفاده از خودروهای بی‌کیفیت می‌کند و در تحلیل نهایی همین درآمد ناچیز است که شهرهای بزرگ را متراکم و آلوده و پرتنش کرده و همانگونه که گفتیم بار این همه دشواری فقط بر گردن همان اکثریتی است که درآمد ناچیز دارند. مسائلی که گفتیم مسائل همین اکثریت است و معلول همان جریان ناعادلانه توزیع منافعی که متاسفانه در کشور ما به‌وجود آمده است. این قشر ناچیز انگاشته‌شده‌ای که تقریبا همه جامعه شهری ما را شامل می‌شود، همان‌هایی هستند که آمار مرگ‌ومیرشان در روزهای آلوده سرسام‌آور می‌شود. این قشر همان‌هایی هستند که مشتری شیرهای فرآوری شده با پالم و چربی‌های گیاهی‌اند. همان‌هایی هستند که مجبور به مصرف برنج‌های وارداتی هستند. همان‌هایی هستند که روزنامه‌های زنجیره‌ای قابلمه به‌دست می‌نامندشان و همان‌هایی هستند که بار تامین نیروی انسانی دفاع از مملکت را بر دوش کشیدند. اینها در روزهای آلوده تهران تنها می‌توانند به حاشیه شهر بگریزند و در نهایت سوار بر پرایدها و پیکان‌ها و پژوهای نامرغوب وطنی سری به شمال بزنند و 3-2 روزی را در جنگل و در کنار دریا در چادر‌های برزنتی به تقلای بلعیدن هوای پاک مشغول شوند. آن هم اگر آن درصد کم دارندگان و برخورداران و تصمیم‌گیرندگان صلاح بدانند که چرخ تولید ثروت شهر‌های کلان بویژه تهران را کمی آهسته‌تر بچرخانند و 3-2 روزی شهر را تعطیل کنند. در تحلیل نهایی آنهایی که ماهانه ده‌ها میلیون دستمزد و پاداش‌های کلان می‌گیرند و وام‌های درست و حسابی با بهره‌های ناچیز عایدشان می‌شود و در قسمت‌های ایده‌آل شهر زندگی می‌کنند، هیچ وقت ضروری نمی‌بینند شرایط را تغییر دهند. تهرانی که آنها در آن زیست می‌کنند شهر مطلوبی است و اگر هم روزهایی بشدت آلوده می‌شود می‌توانند بدون اینکه بخواهند روند امور را مختل کنند یک چند روزی ایران را به مقصد یک جای خوش آب‌وهوا در آن سوی مرزها ترک کنند. پس چه لزومی دارد سختی حل مشکل را به دوش بکشند وقتی عوارض هر نوع نابسامانی گردنگیرشان نمی‌شود. یک سفر خارجی زاهدانه! یک هفته‌ای هم حداقل 40-30 میلیون تومان آب می‌خورد یعنی چیزی نزدیک به 40-30 ماه حقوق یک کارگر و البته کمی کمتر از دستمزد یک ماه یک مدیر میان‌رده و ببینید این چقدر شبیه همان داستان گلدان خوشبوی گل‌های رز است.
مساله به‌سادگی مغایرت مسائل مسؤولان دولتی مملکت با مسائل اکثریت مردم است. آنجا که همه هم‌وغم و توش‌وتوان دولت مصروف زدودن موانع بر سر راه سرمایه‌داری مالی و تجاری می‌شود دیگر نمی‌توان انتظار این را داشت که سهم مشکله آلودگی هوای تهران و کلانشهرهای دیگر چیزی جز شعار باشد. شعارهایی هم که بیشتر کارکرد انتخاباتی داشتند و وقتی خیال آن خانم مدیر راحت شد که دیگر پتروشیمی‌های کشور بنزین تولید نمی‌کنند و همسر عالیقدرشان می‌تواند با خیال آسوده به کار واردات بنزین بپردازد، به گوشه‌ای پرتاب شدند و دیگر خبری از جار و جنجال و آه و افغان روزنامه‌های زنجیره‌ای هم نیست و سیل گسترش سرطانی که می‌گفتند و می‌نوشتند هم لابد مهار شده است و مهار هم که نشده باشد مساله همان کسانی است که در معرضش هستند نه مساله مدیران کشور!
در مملکتی که رهبر آن در منطقه‌ای از تهران ساکن است که جزو آلوده‌ترین و پرتراکم و پرترددترین نقاط شهر محسوب می‌شود و با وجود توانایی تغییر مکان برای ایشان، هنوز هم برای اینکه مساله ایشان مساله مردم است، در همان محل باقی مانده‌اند، دیگر چه جایی برای فکری جز انحراف نخبگان از آرمان‌های مردم و انقلاب باقی خواهد ماند؟ از دید بسیاری از این تکنوکرات‌های یقه بسته هنوز هم همان نسخه کرباسچی راه‌حل نهایی تهران و ایران است؛ خروج ندارها!


Page Generated in 0/0079 sec