حسین قدیانی: جز «عید خون دل» نیست سالروز آغاز امامت امامی که نه میبینیمش، نه حتی میدانیم کدامین وادی خیمه زده! پرستوهایی شدهایم که نمیدانیم به چه زبانی به بهار بگوییم برگرد! آری! حقیقت تلخ است! پرستو مانده و بهار نیست! چقدر ربیعالاول که سالروز آغاز امامت صاحبالزمان را با دلی خون، عید گرفتیم! بس کن روزگار! بس کن روزگار که این سرخی صورت ما، از سیلی پاییز حضرتعالی است! و ما را، هیچ چیز تسلا نخواهد داد الا آنکه «منتقم» بیاید! به خدا کم دارند این صفحات سررسید! ما دنبال هیچ عیدی، در هیچ روزی از سال نیستیم، وقتی از دامن نور، دستمان کوتاه است! آخرش هم هیچ نقاشی نتوانست «آه» ما را بکشد! و مرا باش که سخن هنوز به «استعاره» میگویم! باورم هست ایما و اشاره و کنایه را باید کنار بگذاریم! از همین امروز! و مگر نه آنکه امروز، روز «آغاز» است؟! و روز تجدیدنظر در چگونه خواستن؟! فعل «خواستن» در لفافه صرف نمیشود! قبول کن که ما «آقا» را درست نخواستهایم! واضح نخواستهایم! رک و راست نخواستهایم! حرف زدن در پرده بس است! و من، این را شبی جمکرانی، از طفل معصومی یاد گرفتم که خواستن را و چگونه خواستن را یادم داد! گم کرده بود پدر و مادرش را! گریه میکرد و جیغ میزد و مثل اسپند روی آتش، مدام اینسو و آنسو میدوید! با خود گفتم خدایا! کجا... آنهم در مسجد مقدس جمکران، به ما داری یاد میدهی وقتی عزیزی را گم کردهای، چگونه باید باشد «آیین بیقراری»، که «عزیز» به دست نمیآید الا با «ضجههای کنعانی»! آنهم نه «عزیز مصر» که «عزیز همه عزیزان»! و حضرت صاحبالزمان! آقاجان! بیتو، این است حال ما! و احوال آدم! و روزگار بشریت! هر منارهای، خبر از دستهای ما میدهد که به علامت تسلیم، بالا آمده! «تسلیم کبری»! «روز قدر» را نوشتیم که جز روز آمدن تو نیست! و تو باز نیامدی! نوشتیم کاش همین عاشورایی که گذشت بیایی! و تو باز نیامدی! نوشتیم «پادشاه فصلها» همان فصل آمدن منجی عالم بشریت است! و تو باز نیامدی! نوشتیم سالیان غیبت، از عمر نوح هم فزونی گرفته! و تو باز نیامدی! نوشتیم... حتی از لسان حافظ! و گله بردیم نزد خدا! «یا رب به که شاید گفت...»! اصلا یک سوال! مگر میتوان بهار را از پرستو گرفت؟! کوچ شما به کوچه غیبت، فقط عطش ما را بیشتر کرده است! ما از هر در و دیواری، دنبال زمزمی از نور ظهور میگردیم! این را بچههای «مقداد» یادمان دادند! در دعای صبحگاه دوکوهه! پادگان مغموم! آقاجان! چگونه میتوان تو را فراموش کرد، وقتی امام مایی؟! غیبت، بهار را از ما گرفته اما یاد تو، آنقدر با ما هست که «هر چه گفتیم جز حکایت دوست، در همه عمر از آن پشیمانیم!» وقتی این بیت را، در آخرین شماره سالی که رفت، «تیتر یک» خود کردیم، بعضیها به طعنه گفتند؛ «خلاف عرف است!» یعنی روزنامهنگاری، عرف دارد و روزگار نه؟! و آیا این خلاف عرف نیست که قرون متمادی، آغاز امامت شما را با دلی خون، عید بگیریم؟! آغاز امامت شمایی که نمیبینیمت! و نمیدانیم کجایی! آه! و این همان آه مستتر در کلمه..الله است! «الله»! همان «خدای موسی»! و همان خدای تو! و همان خدا که در آن شب جمکرانی، چگونه انتظار کشیدن تو را یادمان داد! مهدیا! در فراق تو، ما اما همان کودک سراسیمهایم! کاش تمام شود اینهمه «فصل» به روزگار خوش «وصل»! تو بیایی، آدم دوباره به بهشت برمیگردد! و ما ایمان داریم به روز آمدنت! به روز گلستان شدن آتش بر همه ابراهیمیان! به «روز قدر»! روزی بلندمرتبهتر از تمام تاریخ! آقاجان! «ماه بعد از صفر»، «خورشید پس از سحر» را میخواهد تا حقیقتا «ربیعالاول» خوانده شود! تو را! تو را میخواهد روزگار! و تو را میخواند پرستویی که دنبال «بهار»، آسمان به آسمان، بال میزند در این روز «آغاز امامت»، الا ای ابنای آدم! ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد! ما امام داریم! حی و حاضر و ناظر! امامی که امامتش بر ما، دیری است آغاز شده! امامی که میبیند ما را! و هست! و اگر دعایش در حق ما نبود، زمین، هر آینه و هر آن، ساکنان خود را فرومیبلعید! او خود منتظر است تا به اذن خدا، تکیه بر دیوار کعبه زند! سایه این همه بت بر «خانه خدا»، ایمان بیاوریم تمام میشود روزی! وعده داده خدا! به روز آمدن مهدی موعود! و خدا خلف وعده نمیکند! خدا، کدخدا نیست که نقض کند پیمان را! پس ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد! «موسای ظهور» دیری است به نیل افتاده! و تا ساحل، راهی نمانده! وقتی پرچم فرعون، در جوار کاخ سفید، آتش کشیده میشود، وقتی در جبهه شام، اسماعیل، خودش را قربانی سرزدن سپیده میکند، وقتی بزرگترین اجتماع بنیآدم، در کربلا تشکیل میشود و وقتی همه اشاره «نایب آفتاب» به همان خدایی است که دریا را برای موسی و پیروانش باز کرد، زمان آن است که بیش از پیش ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد! برخواهند گشت همه این برگهای افتاده، به شاخه درخت! برای بهاری که در راه است، بلند بخوان قناری...