printlogo


کد خبر: 168759تاریخ: 1395/9/22 00:00
نویسنده داستان «بادبادک‌ها»:
نوشتن برای نوجوانان حرکت روی لبه شمشیر است

نویسنده داستان «بادبادک‌ها» با اشاره به زمینه تحقیقاتش برای نگارش این داستان گفت: با چند فرزند طلاق، به اضافه یک کارشناس امور تربیتی و 2 مشاور خانواده مشورت کردم. به گزارش فارس، داستان «بادبادک‌ها» اثر وجیهه علی‌اکبری‌سامانی که انتشارات علمی- فرهنگی آن را منتشر کرده اثری است تربیتی که نویسنده با اتکا به تجربیات خود آن را نوشته که برای والدین و همچنین فرزندان آنها می‌تواند مفید باشد. این داستان ماجرای خانواده‌ای را از زبان فرزندان آن روایت می‌کند که پدر و مادر با یکدیگر مشکل دارند و زندگی‌شان در آستانه فروپاشی است و نویسنده تلاش کرده تا نگرانی‌های فرزندان این قبیل خانواده‌ها را بازنمایی کند. وجیهه علی‌اکبری در پاسخ به این سوال که خواننده نوجوان باید با کدام شخصیت کتاب همذات‌پنداری کند، می‌گوید: سارا نمونه‌ای از بچه‌هایی است که نوجوانی نکرده، دارد بزرگ می‌شود. او در واقع برای برادرش مادری می‌کند. با اینکه نوجوانان از امر و نهی فراری هستند، موافقم اما وقتی که از موضع پدر و مادر و بزرگ‌ترها باشد، وقتی نوجوانی خودش به این بلوغ فکری می‌رسد، به نظرم در نظر دیگران تحسین‌برانگیز هم می‌شود. پارسا هنوز کودک است اما سارا در اواخر دوران نوجوانی است و در خانواده‌های در حال دعوا و کشمکش و در آستانه فروپاشی، اغلب (و نه همیشه) هستند بچه‌هایی که ناگهان بزرگ و پخته می‌شوند. من 4-3 جلسه‌ای با دانش‌آموزان مدارس مختلف درباره این کتاب نشست داشته‌ام، جالب بود که همه آنها به نوعی از شخصیت عاقل و پخته سارا خوش‌شان آمده بود. من با ساخت مختصات چنین خانواده به‌هم‌ریخته‌ای در ذهنم، از همان اول تکلیف شخصیت‌سازی بچه‌ها را روشن کرده بودم: پارسا از آن دسته‌ای است که در ادامه و نوجوانی و جوانی هم سراغ سوءاستفاده از موقعیت بحرانی خانواده می‌رود که به نوعی از آب گل‌آلود برای خودش ماهی بگیرد و بی‌خیال وضعیت خانواده، حال خودش خوب باشد. اما سارا را شخصیتی می‌دانستم که می‌خواهد نقطه ثقل خانه شود، زود به مرز پختگی برسد و با چنگ و دندان اعضای خانواده را تا جایی که می‌تواند به هم بچسباند! از این دست بچه‌ها پیرامونم دیده بودم. وی با اشاره به محتوای قصه‌اش می‌گوید: در خانواده‌ای که همیشه در حال جنگ، کشمکش، قهر و دعوا هستند که پدر و مادر باید در آن ستون خانه باشند، سرجای خودشان و وظایف تعریف شده‌شان قرار نگرفته‌اند و همه چیز روی هواست. اصلا مادر خورد و خوراک بچه‌ها و رفت و آمدشان برایش مهم نیست. واقعا بچه‌ها از نظر روانشناسی به
2 دسته تقسیم می‌شوند: ضعیف و آسیب‌پذیر و وابسته و شکننده و شکست‌خورده یا قوی و بااعتماد به‌نفس و محکم، در عین حال بدون تجربه کودکی و نوجوانی کردن، و ایفای نقش پدر و مادری برای دیگر بچه‌ها. این نویسنده با تاکید بر این نکته که برای نوشتن این داستان تحقیق فراوانی کرده است، می‌گوید: از جمله داستان‌هایم است که تحقیق و بررسی قبلش، خیلی بیشتر از نگارشش از من زمان و انرژی گرفت. با چند فرزند خانواده طلاق، به اضافه یک کارشناس امور تربیتی و 2 مشاور خانواده مشورت کردم. بعد از صحبت با بچه‌ها کاملا شخصیت سارا در ذهنم شکل گرفته بود. یادم هست در صحبت با یکی از مشاوران خانواده، اصلا نگفتم سارا ساخته و پرداخته ذهنم است و دارم داستان می‌نویسم! رفتم برای اینکه از ایشان مشورت بگیرم که چنین دختر نوجوانی با چنین مشکلی هست و چنین رفتار و شخصیتی دارد و اجازه ندارد برای مشاوره بیاید. ایشان هم بنده خدا از همه‌جا بی‌خبر، مدام شخصیت سارا را برایم تشریح می‌کرد و می‌گفت مثلا این دسته از بچه‌ها که زود بزرگ می‌شوند و نقش مادری را خود خواسته قبول می‌کنند، بعدها در زندگی شخصی‌شان و در ارتباط با فرزندان‌شان بشدت سختگیر و حساس و منضبط می‌شوند و نمی‌توانند با بچه‌های‌شان بخوبی کودکی کنند و... . مدارسی دعوت شدم که همه‌شان در مناطق مرفه‌نشین و به اصطلاح بالای شهر بودند. اغلب در جلسات داشتیم بچه‌هایی را که دعواها و اختلافات سخت پدر و مادرشان را تجربه کرده بودند و رفاه مادی هم نتوانسته بود برای‌شان جایگزین شود. نمونه آخری‌اش هم همین هفته کتابخوانی به مدرسه غیرانتفاعی در جردن دعوت شدم. یکی از بچه‌های کلاس هشتم خیلی راحت در جمع بلند شد و گفت من خودم بچه طلاقم و سارا را خوب می‌فهمم. چند نفرشان هم از دعواهای بی‌سرانجام و همیشگی پدر و مادرهای‌شان گله داشتند و واقعا سر درددل‌شان باز شده بود، یعنی واقعا هر جلسه‌ای که برای این کتاب به مدرسه‌ای رفتم، بدون استثنا از نقد و بحث کتاب، به درددل و بیان وضعیت خانوادگی بچه‌ها رسیدیم. و جالب است برای خودم که این دخترهای نوجوان، در تمام دعواها تلاش کرده بودند کانون خانواده را حفظ کنند. از گریه و مظلوم‌نمایی تا اعتصاب غذا و حرف زدن با پدر یا مادر اما همیشه هم نتیجه دلخواه را نگرفته بودند. می‌گفتند مثل قصه سارا، پایان قصه ما هم باز مانده و معلوم نیست بعدش چه شود! وی درباره نوشتن درباره ادبیات تربیتی نوجوانان می‌گوید: خیلی نوشتن در این‌باره سخت است؛ مثل حرکت روی لبه شمشیر. اگر شعاری باشد یا کلیشه‌ای، پر از پند و اندرزهای مستقیم و بدون پرداخت هنری و زیر پوستی، بشدت باعث می‌شود نوجوان آن را پس بزند.


Page Generated in 0/0071 sec