printlogo


کد خبر: 169983تاریخ: 1395/10/15 00:00
مأموریت: مقابله با چهره شدن رجال سیاسی

سیدمحسن موسوی‌زاده: تاکنون درباره چرایی سقوط حکومت پهلوی از دیدگاه‌های مختلف اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، مقالات و کتاب‌های مختلفی نگاشته شده است. کتاب‌هایی که هرکدام به بررسی یکی از زوایای چرایی قیام مردمی علیه محمدرضا پهلوی و چرایی پیروزی انقلاب اسلامی می‌پردازد. با این حال، یکی از مواردی که کمتر به آن پرداخته شده است، تأثیر ویژگی‌های روحی محمدرضا پهلوی در سرعت بخشیدن به سقوط اوست. در این نوشتار، درصدد هستیم با مروری بر ویژگی‌های محمدرضا پهلوی در اواخر حکومتش، به بررسی این مساله بپردازیم که در دهه 50، رفتار و واکنش‌های او نسبت به توصیه‌ها و مشاوره‌های دولتمردانش که بر هیچ‌کس پوشیده نیست تمام آنها به دلیل دستچین شدن، بسیار مطیع بودند، چگونه بوده است؟ براساس اظهارنظر بسیاری از کارگزاران محمدرضا پهلوی، وی بشدت از ظهور شخصیت‌های محبوب سیاسی در بین مردم ترس داشت و تلاش می‌کرد افرادی هم که به ‌صورت دستچین برای پست‌های سیاسی و اقتصادی منصوب می‌شوند، بسترهای مطرح شدن‌شان در جامعه فراهم نشود. به‌عنوان مثال، با وجود اینکه بعد از کودتای 28 مرداد دیگر هیچ انتخابات آزادی در ایران در دوران پهلوی برگزار نشده بود، باز هم شاه از مطرح شدن نمایندگانی که خودش وسواس‌گونه آنها را برمی‌گزید در جامعه ترس داشت. به‌طوری‌که در دهه 50، ساواک به روزنامه‌ها دستور داده بود تا می‌توانند در انتشار اظهارنظر نمایندگان فقط به حوزه انتخابی آنها اشاره کنند و نامی از نمایندگان مجلس برده نشود. در این رابطه، «حبیب لاجوردی» می‌‌نویسد: «در دهه 50 هیچ روزنامه‌ای اجازه نداشت سخنرانی نمایندگان مجلس را که رژیم خود دستچین کرده بود، منتشر کند. در موارد نادری هم که سخن نماینده‌ای در مطبوعات منتشر یا از رادیو پخش می‌گردید، تنها به ذکر نام حوزه انتخابیه‌اش اکتفا می‌شد و هرگز نام خود نماینده به میان نمی‌آمد. ظاهراً رژیم عقیده داشت حتی صرف ذکر نام نماینده‌ای ممکن است در نهایت، منجر به پیدایش شخصیتی سیاسی با مقبولیت عام گردد».(1) محمدرضا پهلوی برای اینکه به‌ ظاهر نشان دهد ایران به‌لحاظ سیاسی پیشرفته است، اقدام به تأسیس دو حزب دولت‌ساخته تحت عنوان حزب مردم به رهبری اسدالله علم و ملیون به رهبری منوچهر اقبال می‌کند. با اینکه دو حزب نام‌برده به احزاب «بله قربان» و «چشم قربان» معروف شده بودند و قرار بود حزب مردم نقش منتقد را در ایران بازی کند، شاه تحمل کوچک‌ترین اظهارنظری را که مخالف تفکر او یا نشان‌دهنده تلاش مردان سیاسی برای مطرح شدن در جامعه بود، نداشت. به‌عنوان مثال، سال 51، «علی‌‌نقی کنی» دبیرکل حزب مردم، دولت را به دخالت در انتخابات انجمن‌های شهر متهم کرد. علم می‌نویسد: «شاه در مراجعت از شمال در باغ سعدآباد به او گفت: این دکتر کنی چه غلط‌هایی کرده است؟ در اصفهان گفته است این دولت یک دولت ارتجاعی است و انتخابات باید آزاد باشد. چطور به خود اجازه داده است بگوید دولت من دولت ارتجاعی است. ثانیاً چطور ممکن است فکر بکند که انتخابات در سلطنت من آزاد نیست؟ غلط کرده همچو خیالی کرده است. دو روز بعد، موضوع را به دکتر کنی عرض کردم و آنقدر غصه خورد که استعفا داد».(2) با کناره‌گیری کنی، «ناصر عامری» دبیرکل حزب مردم شد اما طولی نکشید که او نیز به سرنوشت کنی گرفتار شد. عامری در مقام دبیرکل حزب اقلیت، گهگاه برای «ایفای وظیفه» در چارچوبی که گمان می‌برد پذیرفته شده است، انتقادات و پیشنهاداتی را مطرح می‌کرد. او پس از افزایش بهای نفت، گفته بود: «باید تحصیلات و معالجه برای مردم مجانی باشد.» غافل از آنکه طرح‌ها و پیشنهاداتی که وجاهت ملی دارند، باید از سوی شاه به عنوان «رهبر انقلاب سفید» اعلام شود و آن‌گاه دیگران در اهمیت و ضرورت آن سخن بگویند و قلم‌فرسایی کنند. «صبح شرفیاب شدم. پرسیدم عامری می‌خواهد به تبریز برود برای انتخابات کرسی خالی سنا، پرسیدم برود یا نرود؟ فرمودند البته برود، ما که به او کاری نداریم. آقایان که این همه سیاستمدار هستند که می‌گویند حالا که پول نقد گیرمان آمده است، باید تحصیلات دانشگاهی مجانی باشد و معالجات مجانی باشد. شاه اما ادامه داد: در کنفرانس رامسر این مطلب را شیرفهم کرده‌ایم که هرکس استعداد دارد، ولو بی‌بضاعت، باید درس بخواند و دولت مکلف است به او مخارج تحصیل را بدهد... این آقایان سیاستمداران (بدبخت بیچاره) چرا نطق‌های ما را نمی‌خوانند؟»(3)  در واقع شاه در اینجا از اینکه فردی به خود جرأت داده بود به اظهارنظر بپردازد و درباره خط‌مشی کشور اظهارنظر کند، عصبانی شده بود، چراکه او فکر می‌کرد فقط او حق تفکر و خط‌مشی‌گذاری در کشور را دارد و بقیه افراد باید مطیع محض سیاست‌های او باشند. علاوه بر این، مروری بر حوادث تاریخی نشان می‌دهد شاه در اواخر حکومتش، علاوه بر اینکه به تمام دولتمردان به چشم افرادی که باید مطیع و اجراکننده تصمیم‌های او باشند، می‌نگریست، حاضر نبود مسؤولیت اشتباهات خود را قبول کند. به‌عنوان مثال، «عبدالمجید مجیدی» وزیر کار کابینه هویدا، از اصل گسترش مالکیت صنعتی و سهیم کردن کارگران در مالکیت کارخانه‌ها از طریق رادیو و روزنامه مطلع شد و با وجود مخالفت با آن، موظف به اجرای آن شد. مجیدی درباره مفاد و چگونگی اجرای اصولی چون تسری تأمین اجتماعی به همه مردم و تعمیم بیمه درمانی به سالخوردگان بی‌‌بضاعت نیز اطلاعی نداشت: «شما بروید و همین الآن اعلام بکنید که این دو اصل به انقلاب [شاه و مردم] اضافه شده است». مجیدی می‌گوید: «بیشتر این برنامه‌ها، این اصول انقلاب، وقتی فکرش مطرح می‌شد، تازه به ما دستور می‌دادند که بنشینید [نحوه‌] اجرایش را بررسی بکنید» و اگر مخالفت یا اظهارنظری در این‌باره می‌شد، شاه با ناخرسندی می‌گفت: «اگر ما قرار بود به حرف شما محافظه‌کارها گوش بدهیم، الان کلاه‌مان پس معرکه بود».(4) شاه از سویی دارای قدرت مطلق و دخالت در همه امور خرد و کلان کشور بود و از سوی دیگر، هیچ‌گونه مسؤولیتی را متوجه خود نمی‌دانست. به‌عنوان مثال در حالی که قیمت ورقه آهن پس از تایید شاه افزایش یافته بود، او خطاب به اعضای شورای اقتصاد گفت: «اصلاً چطور شد که این قیمت بالا رفت.» یکی از اعضای شورا به خود جرأت می‌دهد و می‌گوید: اعلیحضرت آن را تایید فرمودید.  تا این مساله عنوان می‌شود، شاه ناراحت شده و می‌گوید از کی تا حالا در مملکت مقام غیرمسؤول، مسؤول شده است و سپس از جا بلند شد و از جلسه بیرون رفت. فردایش هویدا، نخست‌وزیر وقت به این فرد می‌گوید اعلیحضرت از این حرفی که شما زدید، خیلی ناراحت شدند و گفتند در سازمان برنامه یک عده کمونیست جمع شده‌اند و هر کاری که در مملکت غلط صورت می‌گیرد و هر کار بدی که می‌شود را تقصیر من می‌اندازند.(5)  علاوه بر این، در سال‌های آخر دوران پهلوی، با اینکه نشانه‌های انحطاط دولت به‌حدی نمایان شده بود که برخی مسؤولان و کارگزاران محمدرضا پهلوی نیز به آن پی برده بودند، به دلیل توهم شاه و اینکه حاضر نبود هیچ حرفی را برخلاف آنچه دوست دارد، بشنود، هیچ فردی حاضر نبود در این رابطه به شاه گزارشی بدهد. با این حال، گویا علم که دوست قدیمی و همواره مطیع شاه بود، در اواخر دوران پهلوی به خود جرأت می‌دهد و برای شاه پیغام می‌فرستد که کشور در آستانه التهاب قرار دارد. با این حال، شاه به هویدا که جانشین علم در وزارت دربار شده بود، گفت: مشاعر علم دیگر کار نمی‌کند و قدرت درک شرایط کشور را ندارد.
 فرجام سخن
مروری بر اظهارنظرهای مسؤولان حکومتی در اواخر دوران پهلوی نشان می‌دهد محمدرضاشاه به‌قدری دچار توهم شده بود که به هیچ عنوان حتی حاضر نبود مشاوره افراد دست‌چین‌شده و مطیع خود را قبول کند، چراکه فکر می‌کرد تنها فردی که حق اظهارنظر دارد، خودش است و دیگران باید مجری دستورات او باشند؛ مساله‌ای که باعث شد سقوط او سرعت بیشتری بگیرد.
------------------------------------
پی‌نوشت‌
1- حبیب لاجوردی، اتحادیه‌های کارگری و خودکامگی در ایران، ترجمه ضیا صدقی، تهران، نشر نو، 1369، ص 40
2- اسدالله علم،گفت‌وگوهای من با شاه، ترجمه گروه مترجمان، انتشارات طرح نو، تهران، 1380، ص 303
3- اسدالله علم، همان، ص 246
4- خاطرات عبدالمجید مجیدی، ویراستار: لاجوردی، طرح تاریخ شفاهی، مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد، ص 138
5- وحید سینایی، دولت مطلقه و نظامیان و سیاست در ایران، تهران، انتشارات، کویر، ص 511.
  منبع: برهان
 


Page Generated in 0/0067 sec