حسن روانشید: در حالیکه قطرات اشک تمام سطح صورتش را گرفته بود و هقهق گریه اجازه نمیداد براحتی حرفش را بزند به پشتی آبیرنگ روی تخت چوبیاش تکیه زد و سعی کرد آرام شود تا بتواند حرفهایش را برایم بگوید. چشمهایش فروغ جوانی را نداشت اما صداقت از آن میبارید و با زبان بیزبانی میگفت: باور کنید بعضی وقتها مسائلی پیش میآید که درک انسان از قبول آن عاجز است حتی اگر خود شاهد آن بوده و در گوشهای از آن نقش داشته باشد. حالا کمکم آماده میشود تا آنچه را در زیر و زبر چین و چروک قلبش مخفی کرده بر زبان جاری کند. صدایش را با چند سرفه کوتاه صاف میکند و میگوید: امروز که در این حال نزار با شما صحبت میکنم 95 سال از خداوند باریتعالی عمر گرفتهام که در هیچیک از لحظات آن اهداکننده این نعمت را فراموش نکرده و از او تمکین کردهام. دلم نمیخواست لحظات ناب موجود در آن را با خود به زیر خاک ببرم، چرا که من متعهد بودم تنها در زمان حیات بانی این لحظات ساکت بمانم و رمز کار را برای کسی بازگو نکنم اما امروز که سالها از درگذشت آن بزرگوار میگذرد و خود نیز در حال گذار هستم دلم میخواهد این شکوه و عظمت الهی را به یادگار بگذارم و من هم همچون صاحب این کرامات از شما میخواهم که در زمان حیات من آن را در جایی بازگو نکنید. مشتاق بودم هرچه زودتر بدانم در این پیکر آرام و متین چه کورهای از شوق شعلهور است. گفتم همانگونه که شما به عهد خود وفا کردید و در زمان حیات صاحب این کرامات دم نزدید، من هم به شما قول میدهم اگر عمرم وصال ادامه حیات بعد از شما را داد، رازتان را سر به مهر نگه دارم. نفس راحتی کشید و گفت: پس گوش کن و حرف مرا در هیچ نقطه قطع نکن تا بتوانم حق کلام را ادا کرده و هر آنچه بود بیکم و کاست برایت بازگو کنم. گوشها و چشمهایم را روی این پیر جهاندیده که حالا در بستر بیماری خفته است متمرکز کردم که نقطهای از کلامش را از دست ندهم. اجازه ضبط گفتههایش را نداد و مرا ناچار کرد ششدانگ حواسم را متمرکز و گفتههایش را در مخیلهام ثبت و ضبط کنم: بعد از سال 1332 شمسی منطقه رو به خشکی شکننده میرفت، تنها همان سال بارانی سیلآسا به مدت 40 شبانهروز باریدن گرفت و زمینها را سیراب کرد اما از آن روز در آسمان بسته شد و ابرها با این منطقه قهر کردند، زمینها از تشنگی ترک خورده بودند و کشاورزی رو به انحطاط میرفت! نگرانی از قحطی همهجا را فراگرفته بود. 3 سال در پی هم بذرها سبز میشد و بر اثر بیآبی رو به خشکی میرفت و در نهایت خوراک دام و طیور میگردید. سال چهارم همین بذرها نیز نتوانست رطوبتی برای سبز شدن در زمین پیدا کند بنابراین خوراک پرندگان آسمان شد، سال پنجم فرارسید و باز هم آسمان دست از نامهربانی برنمیداشت. با دست گدایی به سوی هرکس رو زدم که بذری برای پاشیدن قرض بگیرم کسی رویم را نگرفت، ناچار شدم سراغ شخصی بروم که دلم نمیخواست رویش را ببینم، آنکه همه چیزش در نزول و ربا خلاصه میشد، وقتی من درمانده را در مقابل خودش دید لبخندی شیطنتآمیز بر لبانش نقش بست و گفت: زودتر بگو چه توقعی داری، میخواهم به شکار بروم. بهسختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم: بذر گندم میخواهم تا در زمینم بپاشم شاید امسال فرجی شود. باز هم خندید و گفت: باشد میدهم. آنگاه کاغذی روبهرویم گذاشت و گفت: انگشت بزن. گفتم: در این کاغذ که چیزی نوشته نشده و سفید است! گفت: تو انگشت زیر آن بزن و بذرت را بگیر و برو، من حالا عجله دارم. بموقع خودش آنچه باید در آن خواهم نوشت. چارهای نداشتم. انگشتم را با جوهر قلمش آغشته کرد و زیر برگه سفید زد و کیسهای از گندم دیم تحویلم داد. آن را پشت پالان الاغ گذاشتم و بهسوی زمین خشک و تفتیده خود حرکت کردم. جایی که چند بار با گاوآهن شخم خورده و صاف شده بود. مشغول پاشیدن بذر شدم و تا غروب همان روز همه زمین را زیر دانههای گندم بردم و ناخنکشش کردم تا بذر زیر خاک برود و از چشم پرندگان گرسنه دور بماند. یک هفته گذشت. شبانهروز چشم به آسمان داشتم و به درگاه خدا آه و ناله میکردم که ببارد، منتظر باران پاییزی بودم که فصلش بود. ابرهای سیاه میآمدند و میرفتند بدون اینکه نگاهی به زمین تفتیده من بکنند. شبهنگام روز ششم که بهسختی توانستم بخوابم، در حالیکه روحم سخت در عذاب بود، پدرم را در خواب دیدم که خندان است، پرسید: امرالله! چرا ناراحتی؟ گفتم: مگر نمیبینید پرندگان مشغول خوردن بذرها شدهاند و از باران خبری نیست؟ پدر در حالیکه میخندید گفت: میدانم، فردا پیش از ظهر سری به بیت ظهیر بزن و از او کمک بخواه. از خواب پریدم و در فکر بودم که پدر چه گفت. از رختخواب بیرون آمدم و وضو گرفتم تا نماز شب بخوانم و این تقرب را تا رسیدن وقت نماز صبح ادامه دادم. میدانستم بیت ظهیر در شهر است اما آدرسش را خوب نمیدانستم. چارهای نبود. بقچهای از نان و تکهای پنیر به کول انداختم و راهی شهر شدم. وقتی از مینیبوس پیاده شدم ساعت 10 صبح بود. بیت آقای ظهیر در همین محدوده گاراژ قرار داشت چون با پدرم بارها به خانه او رفته بودیم. به سوی مکانی که ذهنم یاری میکرد رفتم و خانه قدیمی را پیدا کردم، چند کوبه کوبیدم. نوجوانی پشت در آمد و سلام کرد، پرسیدم: آقا تشریف دارند؟ گفت: بله! اما کلاس تازه تمام شده و طلبهها رفتهاند، آقا هم از نماز صبح تاکنون بیدار بوده و حالا اندکی به قیلوله رفتهاند. گفتم: بیدارشان کنید و بگویید پسر مرحوم قربان از روستا آمده. پسرک بهسوی اندرونی رفت و پس از چند لحظه برگشت و گفت: آقا فرمودند داخل شوید. به سوی اتاقی که آن پسرک راهنماییام کرد رفتم و چهارزانو در گوشهای نشستم. سید در کمال متانت در حالی که سینی کوچکی در دست داشت و درون آن 2 استکان چای و یک قندان بود سلامکنان وارد شد. از جا بلند شدم و ضمن عرض سلام سینی را از دست آقا گرفتم و روی فرش گذاشتم. دستان سید را بوسیدم، ایشان هم پیشانی مرا بوسید و تعارف کرد که بنشینم و خودشان هم نشستند و فرمودند: خدا رحمت کند کربلایی پدرت را، مرد باطنداری بود. امیدوارم شما هم آنچنان باشید که آن خدابیامرز بود. عرض کردم آقا دستم به دامان جدتان، وساطت بفرمایید که از هستی ساقط شدهام. سید پرسید: مگر چه شده؟ داستان خشکسالی و این چند سال بذرپاشی را برایشان تعریف کردم و گفتم: اگر هرچه زودتر بارشی نباشد پی سورکها بذرها را خواهند خورد و مورچگان تتمه آن را به لانههایشان میبرند. سید فرمود: پیش از ظهر فردا سری به مصلا بزن تا بگویم چه باید کرد، البته با وضو بیا؛ منتظرت هستم. سپس مشغول خوردن چای شدند، از من هم خواستند چایم را بخورم و به روستا بازگردم. نمیدانستم آقا چه نیتی دارند اما مطمئن بودم دست خالی بازنمیگردم. روز بعد دوباره به شهر آمدم و به مصلا رفتم. جمعیتی در آنجا جمع شده بودند. سید بلندقد و رشیداندامی در جایگاه پیشنماز نشسته بود و آقای ما درست پشت سرش. کنار سید رفتم و سلام کردم. اشاره فرمودند کنارشان بنشینم. طاقت نیاوردم و پرسیدم: چه خبر است؟ آقا فرمودند: این شخصیت بزرگوار که میبینی حضرت آیتالله... هستند که به درخواست من تشریففرما شدهاند تا نماز باران بخوانند. دیروز پس از رفتن شما خدمتشان رسیدم و کل ماجرا را تعریف کردم، ایشان زمینه برگزاری نماز امروز را فراهم فرمودند. همه به پا ایستادند و نماز پرشور باران خوانده شد. آسمان مصلا تا کیلومترها صاف بود، حتی یک لکه ابر در افق مشاهده نمیشد. پس از اتمام نماز دعا شروع شد و در همین زمان آسمان رو به تاریکی رفت و در یک آن سیاه شد و به کسی فرصت نداد تا خود را به زیر طاقی برساند. دانههای تگرگ بهاندازه نقل بیدمشک از آسمان باریدن گرفت و پس از مدتی ابرهای سیاه به ابر سفید مبدل و شروع به بارش بارانی همچون دماسب نمود. نماز و دعا تمام شد و همه پراکنده شدند و من با چه مصیبتی خودم را به روستا رساندم. فردای آن روز با زحمت زیاد سراغ سید رفتم و عرض کردم به خداوند بفرمایند بس است، آقا لبخندی زدند و فرمودند: برو انشاءالله خیر است. گفتم: آقا دستتان را میبوسم. باور کنید نهتنها زمین من بلکه همه سرزمین از نعمت الهی سیراب شد. سید همان نوجوان را که فرزندشان بود صدا زدند و فرمودند: عزیزم وضو بگیر و کاغذ و قلم بیاور و چهل قاف در کنار هم بنویس. نوجوان اطاعت امر کرد. آنگاه دستور دادند کاغذی را که نوشته، با میخی روی دیوار حیاط خانه و درست مقابل قبله بکوبد. پس از اینکه کار انجام شد روبهروی کاغذ ایستادند و در دل شروع به خواندن دعایی کردند در حالیکه سیل اشک صورتشان را پوشانده بود. چند لحظه بعد در آسمان غوغایی برپا شد و ابرها راه خود را بهسوی دیاری دیگر کج کردند. آقا نگاهی به من و فرزندشان کردند و در حالیکه هنوز اشک میریختند فرمودند از شما دو نفر راضی نیستم و حلالتان نمیکنم اگر در زمان حیات من آنچه را دیدید برای کسی بازگو کنید. امروز سالهاست هر دو سید بزرگوار دار فانی را وداع گفتهاند و من در بستر بیماری لحظات پایانی را سپری میکنم، تنها فرزند بزرگوار ایشان در قید حیاتند که هنوز هم به سفارشها و وصایای پدر پایبند هستند و دهههایی از سال قمری روضهخوانی در بیت آن مرحوم قطع نمیشود.