حسین قدیانی: «باورمان نمیشود!» گمانم این جمله، نخستین واکنش همگان بود به خبری که «ناگهان» عصر «19دی95» همهجا را پر کرد! دیر نیست و دور نیست نوبت به ما هم برسد! نوبت رفتن! نوبت مرگ! نوبت آخرین نفس من و ما و شما! و دیگر تمام! خداحافظ دنیا! اینکه نوشتم «خداحافظ دنیا» برای خالی نبودن عریضه در این متن بود و الا فریضه آن است که اول، خودم را و بعد، خودت را نهیب بزنم، با این پرسش اساسی: «اصلا از کجا معلوم، فرصت خداحافظی از دنیا را به ما بدهند؟!» تمام! بیخداحافظی! دارم مطلب مینویسم، ناگاه متوجه میشوم رفتهام! و مردهام! تمام! وای که «مرگ» چقدر وحشتناک است! و چقدر آنچه فکر میکنیم از ما دور است، به ما نزدیک است! برای مرگ، کداممان آمادهایم؟! کسی تاب این بالاترین مرتبه شجاعت را دارد که دست خود را ببرد بالا؟! پس لطفا «پیام خدا» را بگیریم، پیش از آنکه «شراره مرگ» ما را در آغوش بگیرد! خداوند منان، گاه هست که از دل حوادث و اتفاقات، با ما سخن میگوید! و به ما پیام میدهد! چه بود حرف حساب خدا با ما، از دل آن رخداد یکشنبهشب؟! الا آنکه «حاسبوا انفسکم، قبل ان تحاسبوا»؟! در «تحاسبوی آخرت» رفوزگی حتمی است، الا آنکه «حاسبوی دنیا» را مدنظر داشته باشیم! و «حاسبوی دنیا» حاصل نمیآید، الا آنکه از یاد نبریم «عفریت مرگ» از نفسی که میکشیم، به ما نزدیکتر است! همه ما روزی تبدیل به یک «اعلامیه» خواهیم شد روی دیوار مرگ! انا لله و انا الیه راجعون! تا حضرت عزرائیل برای ما غزل خداحافظی نخوانده، باشد که متنبه شویم از درسهای روزگار! و فراموش نکنیم «دنیا»، اگر آمدنی دارد، رفتنی هم دارد! من با «جشن تولد» هیچ مشکلی ندارم لیکن شمع هرکدام از ما، روی یک عدد، قفل میکند! و بالاتر نمیرود! خواه «هاشمی 78» باشی و در نمازجمعه، فتنه را محکوم کنی و خواه «رفسنجانی 88»، میآید یک روز که دیگر نتوانی «خاطره» بنویسی! پس هان ای نفس که داری این متن را مینویسی! میآید آن روز که دیگر نتوانی متنی بنویسی! اگر «مبارز کهنسال» با آن همه «خاطرات» و آن همه تنبه و تذکر که انشاءالله در مقوله سفر به دیار باقی داشت، دست آخر، ناگهانی رفت، رفتن تو باید اول آویزه دفتر تو باشد! هست؟! آمادهای؟! اگر آمادهای، کو پس رفتار و گفتار متناسب با روز مرگ؟! و صدالبته روز بعد؟! روز خاکسپاری! روزی که با خاک، تو را یکی میکنند! روزی که یک روز هم از روز درگذشتت گذشته! روز غسل و کفن! آمادهای؟! آمادهاید؟! آمادهاند؟! بروید این نوشته را به دوستان، بلکه به دشمنانتان نشان دهید! عاقبت، نه این متن، که این «مرگ» گریبان همه ما را میگیرد! و حالا که اینگونه است، کاش پیش از آنکه مرگ، گریبان نفس ما را بگیرد، «حاسبوی دنیا» را جدی بگیریم و بگیریم یقه این نفس سرکش را! در تمام این چند روز، عزیزی میگفت: «یاد مرگ، آنی مرا رها نکرد!» خوش به حال جماعتی که خود یاد مرگ میکنند، پیش از آنکه مرگ، یادشان کند! خوش به حال مردان خدا! خوش به حال دیدههای همیشه بارانی! و نمازشبخوانهای آنچنانی! خوش به حال آمادهها! خوش به حال کسانی که مرگ را، امری در «افق توهم» تصور نمیکنند! و فکر نمیکنند «کو تا حالا نوبت ما بشه!» عنقریب، امر عظیم و عجیب و غریب مرگ، سراغ همه ما را خواهد گرفت! لحظهای که دنیا هست و تو اما نیستی! لحظهای! فقط یک لحظه! لحظهای که قلم هست و کاغذ هم هست و سوژه هم هست و چند خطی هم اتفاقا رفتهای جلو، اما تو دیگر نایی برای نوشتن نداری! چرا که مردهای! و تمام! یک ثانیه! 2 ثانیه! سومین ثانیه مرگ! 5 دقیقه بعد از مرگ! خبر تمام کردن نویسنده! ناتمام ماندن نوشته! مردن من! ماندن دنیا! و فقط خدا میداند که چقدر مرگ به ما نزدیک است! نزدیکتر از زندگی! بروید بخوانید فراز ابتدایی سخنان حضرت آقا را در دیدار سال پیش با اعضای خبرگان! بروید بخوانید فراز پایانی پیام رهبر انقلاب را خطاب به دستاندرکاران! وای از آدمی، آن دم که به «مرض نسیان» دچار میشود! وای از «سرطان فراموشی»! بیاییم این غده بدخیم را از جان خود جراحی کنیم!
با نسخه «یادآوری»! «یادآوری مرگ»! حقیر، اعتراف میکنم نخستین مطالبم در جراید که به بیش از 16 سال پیش بازمیگردد، عمده، در مدح خدمات آقای هاشمی به انقلاب بود! و عمدتا هم در نقد نامردانی که هاشمی را میزدند! البته به نیابت از انقلاب میزدند! و صدالبته به جانشینی از نهضت میزدند! و چون به بهانه احترام به آنکه از دامن دنیا دستش کوتاه شده، هرگز قائل به «مردهپرستی» نیستم، این را هم اعتراف میکنم که در «نقد رفسنجانی» این سالیان آخر، کم متن و مطلب ننوشتهام! پای هر دو هم ایستادهام! لیکن باز اعتراف میکنم او هم خدماتش بزرگ بود و هم... بگذریم! بر این باورم اگر متاثر از رخداد تلخ 19 دی 95، همه ما اندکی بیشتر مرگ را و یاد خدا را و لحظه وداع را و آخرت را و روز قیامت را بهیاد آوریم، ناخواسته از «بزرگترین خدمت هاشمی به انقلاب» رونمایی کردهایم! «خدمت تذکر»! و «خدمت یادآوری»! این «خاطره آخر» را، «بهخاطر آوردن روز آخر» را، آقای هاشمی با رفتن ناگهانیشان، اجازه دادند ما خود بنویسیم! همه ما! همه ما و علیالخصوص مسؤولان باید این جمله را بنویسیم و علیالدوام به آن نگاه کنیم و آن را بخوانیم: «مرگ به من بسیار نزدیک است!»