کتاب «آخرین سفر شاه» نوشته «ویلیام شوکراس» روزنامهنگار و نویسنده انگلیسی، از جمله آثار مستندی است که درباره سالهای آخر حکومت محمدرضاشاه نوشته شده است. در این کتاب نویسنده سعی کرده است با بهرهگیری از منابع مستقیم و مستند و تا حدی بیطرف، سالهای آخر حکومت شاه، جریانهای دوره انقلاب اسلامی، زندگی شاه در تبعید، سیر بیماری او، جریانهای مربوط به معالجه و چگونگی مرگ وی را با گفتوگو و مصاحبه با افراد مرتبط بررسی کند. نوشته حاضر تنها به روز اول خروج شاه از کشور یعنی 26 دی 57 و پرواز وی به شهر آسوان مصر اختصاص دارد. با هم میخوانیم. ... پرواز به مصر 3 ساعت هم طول نکشید. شاه که همیشه عاشق پرواز بود در کابین خلبان ماند تا اینکه بوئینگ 707 از قلمرو هوایی ایران خارج شد. چند کیلومتر عقبتر هواپیمای کمکی پرواز میکرد. طبق معمول در سفرهای خارجی هواپیمای مزبور به علل امنیتی جامهدانها و بار و بنه را حمل میکرد. وقتی هواپیما قلمرو هوایی ایران را ترک کرد، شاه هدایت هواپیما را به خلبانش سرهنگ بهزاد معزی سپرد و برای صرف ناهار با ملکه به اتاق مخصوصش رفت. غذا در کاخ سلطنتی تهیه شده بود و اکنون توسط علی کبیری، آشپز مخصوص شاه به سر میز آورده میشد. هواپیمای شاه در قسمت جلو بخش باشکوهی برای خانواده سلطنتی و در قسمت عقب صندلیهایی برای ملتزمان رکاب داشت. در ایام گذشته مجموعه کاملی از آژودانها، درباریان، وزیران، منشیان و گاردهای محافظ در این قسمت مینشستند اما در این پرواز، هواپیما تقریباً خالی بود. عضو ارشد در هواپیما «امیراصلان افشار» رئیس کل تشریفات بود. او تمایلی به عزیمت شاه نداشت ولی به او اطمینان داده بودند شاه فقط برای گذراندن چند هفته «تعطیلات» از کشور خارج خواهد شد. در صندلی کنار او سرهنگ «کیومرث جهانبینی» رئیس گاردهای محافظ شاه نشسته بود. جهانبینی هیچ شباهتی به افراد تنومندی که اغلب از مردان مهم حفاظت میکنند نداشت. او نسبتاً کوتاهقد بود، عینک میزد و موهای کمپشت داشت. در سنت هرست انگلستان دوران آموزشی را گذرانده و طی 15 سال گذشته افسر گارد سلطنتی بود. عنوان رسمی جهانبینی فرمانده مخصوص گارد امنیت بود. او سایه شاه شمرده میشد و تقریباً هرجا که شاه به سفر میرفت با او بود. جهانبینی از معدود اشخاصی بود که تقریباً از یک ماه پیش میدانست آنها در شرف ترک ایران هستند. میگوید: «فرصت زیادی برای آماده کردن خود داشتم فقط نمیتوانستم باور کنم که دیگر باز نخواهم گشت. بدین جهت تقریباً هرچه را که داشتم باقی گذاشتم». چندین گارد دیگر نیز در هواپیما بودند. از جمله سرهنگ یزدان نویسی محافظ مخصوص ملکه و گروهبان علی شهبازی. همچنین امیر پورشجاع و محمود الیاسی پیشخدمتهای مخصوص شاه و بالاخره دکتر لوسی پیرنیا. دکتر پیرنیا پزشک فرزندان چهارگانه شاه بود (همگی آنان چند هفته پیش از پدر و مادرشان، ایران را به مقصد آمریکا ترک کرده بودند). او زنی بود ریزنقش و جذاب با موهای قرمز، هیچ تمایلی به رها کردن خانوادهاش در ایران نداشت اما نسبت به ملکه وفادار بود و ژانویه 1979 تشخیص داده بود ملکه با یک مساله جدی مواجه است. تقریباً هیچ زنی در کاخ سلطنتی باقی نمانده بود. بسیاری از دوستان و ندیمههای شهبانو قبلاً کشور را ترک گفته بودند. مادرش نیز از تهران رفته بود. یکی از مستخدمههایش ازدواج کرده بود و تمایلی به رفتن نداشت. یکی دیگر بسیار مذهبی شده بود و بعدها ملکه گفت: «او از مینیژوپ به زیر چادر رفت اما در آخر کار به من التماس کرد که او را با خود ببرم. میگفت من کسی را ندارم شما به جای مادرم هستید. خواهش میکنم مرا با خود ببرید اما من احساس کردم که نمیتوانم یک نفر دیگر را با اعصاب خراب تحمل کنم. احتیاج به یک نفر آرامتر داشتم». دکتر پیرنیا چند روز پیش از عزیمت برای خداحافظی با ملکه به کاخ رفت و پذیرفت که با او پرواز کند. از میان این گروه کوچک فقط چند ایرانی در ماههای بعد با شاه و ملکه باقی ماندند. اگر آنها میتوانستند پیشبینی تلخیها و رنجهای سفر طولانی را که در پیش داشتند بکنند، بدون شک وحشتزده یا دست کم شگفتزده میشدند. تبعیدی که اکنون شاه آغاز میکرد از پارهای جهات نه تنها بازتاب نخستین تبعیدش در 1953 به شمار میرفت، بلکه حتی تبعید پدرش رضاشاه را به خاطر میآورد. بعدازظهر 16 ژانویه که هواپیمای آبی و سفید 707 به فرودگاه آسوان نزدیک شد، شاه دوباره به کابین خلبان رفت و به سرهنگ معزی پیوست. او شخصاً هواپیما را بر زمین نشاند و تا جایی که پرزیدنت سادات و همسرش با گارد احترام در انتهای قالی قرمز ایستاده بودند هدایت کرد. 21 توپ شلیک شد، موزیک نظامی سرود شاهنشاهی ایران و سرود ملی مصر را نواخت. دیگر هیچگاه و در هیچ نقطهای از جهان چنین مراسم احترامی برای او برگزار نشد. در آسوان بعد از ظهری گرم و مطبوع بود؛ درست از همان روزهایی که پرستوها تا مسافتهای دور پرواز میکنند. شاه به آهستگی از هواپیما خارج شد و خسته و پژمرده مینمود. بهرغم سفارش مقامات مصری که باید با شاه سرنگونشده با احتیاط بیشتری رفتار شود، سادات قدم پیش نهاد تا گونههای او را ببوسد. به شاه گفت: «مطمئن باش محمد، تو در کشور خودت و در میان ملت خودت و برادرانت هستی». چشمان شاه پر از اشک شد. سادات و شاه به اتفاق همسرانشان عازم هتل «اوبروی» شدند که در یک جزیره مصنوعی در وسط رود نیل بنا شده است. سادات دستور داده بود عکسهای شاه را که از سفر سابقش باقی مانده بود در طول مسیر بیاویزند. وقتی شاه در اتومبیل قرار گرفت گریه سر داد. به سادات گفت افسرانش در فرودگاه گریسته و به وی التماس کرده بودند که کشور را ترک نکند. وی گفت: «احساس فرماندهای را دارم که از میدان جنگ گریخته است».
منبع: ویلیام شوکراس، آخرین سفر شاه