علیرضا یاری: دونالد ترامپ در حالی به قدرت رسید که شعارهای وی مبتنی بر بیگانهستیزی با نشانههایی از نژادپرستی و واکنش به لاتینتبارها و مسلمانان، برای رأیدهندگان آمریکایی جذابیت داشت و رأی آنها ترامپ را به صندلی ریاست بر بزرگترین قدرت نظامی جهان نشاند. در نگاه اول این امر تداعیگر این نکته در ذهن است که گویی فاشیسم در حال قدرتگیری است و مانند سال 1933 در آلمان، قدرت در اختیار دیکتاتوری خطرناک قرار گرفته است اما از طرف دیگر «برنی سندرز» به عنوان نماد نوع دیگری از ملیگرایی مورد توجه بسیاری از جوانان آمریکایی قرار گرفت و رقابت نزدیکی را با هیلاری کلینتون انجام داد. با توجه به دو پدیده ترامپ و سندرز باید سعی کرد این تحولات را طور دیگری تحلیل کرد، چرا که شعارهای سندرز مبتنی بر سوسیال دموکراسی و رد هر نوع نژادپرستی نیز مورد توجه قرار گرفت.
انتخابات آمریکا و نشانههایی برای تغییر ذائقه مردم
دو پدیده ترامپ و سندرز نشان از وقوع تغییراتی در ذائقه مردم آمریکا دارند و ویژگی بارز هر دوی آنها نقد شدید نظام حاکم بر آمریکاست. سندرز صراحتاً از انقلاب در سیاستها صحبت و ترامپ سیاستهای داخلی و خارجی را شدیداً نقد کرد. اما آنچه امروز پس از رأیآوردن ترامپ و تأثیر آن بر جوامع اروپایی مد نظر است، درک این نکته است که چه اتفاقی در حال وقوع بوده و جنس پدیدههای در حال وقوع چیست؟ امروز پژواک آنچه در آمریکا در حال وقوع است در لهستان، مجارستان و بریتانیا (درباره ایده خروج از اتحادیه اروپایی) به وضوح مشخص است، سیاستهای بیگانهستیزانه و تقابل با مسلمانان در دانمارک نیز نشانههایی از تشدید جریانی جدید است. رویای اروپای واحد پس از نازیسم، گویی با پدیدهای جدید روبهرو شده که با همان مشخصههای نازیسم در کشورها در حال وقوع است و این سوال را پیش آورده که آیا لیبرال- دموکراسی به آخر خط رسیده است؟
فراز و فرودهای جهانی و سیاستهای لیبرال- دموکراسی
لیبرالیسم، یعنی آنچه در قرن 19 در جریان بود، با آنچه امروز در اروپا و آمریکا ظاهراً رخ نموده است تفاوت چندانی نداشت. دموکراسی برای مردان سفیدپوست معنا پیدا میکرد و جریان جدید نیز ظاهراً در همین حدود در حال تعریف مفاهیمی مانند «ملت» و «حق» است و سعی دارد رنگینپوستان را از میوه دموکراسی محروم کند. لیبرال- دموکراسی زنجیر مرزها را از پای انسان اروپایی باز کرد و بروکراتهای فرانسوی و آلمانی را مجاب کرد که میتوان در کنار تبادل فرهنگی، پذیرش تنوع فرهنگی و همکاری، جهان بهتری متصور بود. رویایی که امروز در دل این جوامع با قوت گرفتن جریاناتی دیگر مورد تردید قرار گرفته است. اتحادیه اروپایی لیبرال از سوی آمریکای ورای اقیانوس، حمایت میشد. تلاش ایالات متحده برای اینکه فرانسه و آلمان غربی کینه را کنار بگذارند و اروپا را از شر تخاصم نجات دهند، برای کنار رفتن مرزها و تولید ملت واحد در سایه پاناروپاییسم بود، اتحادی که در دل آن احترام به دموکراسی و حقوق بشر نهفته است. اروپای جدید مولد اندیشههایی بود که برای دوری از تخاصم نیاز بود اما با تغییرات در آن سوی اقیانوس (با انتخابات ریاستجمهوری آمریکا و برگزیده شدن ترامپ)، گویی تلاشها برای ساخت یک اتحادیه لیبرال مبتنی بر ارزشهای دموکراسی و حقوق بشر و اقتصاد آزاد، فراتر از مرزها با تردیدهای جدی مواجه شده است. دلارهای آمریکایی در قالب طرح مارشال، فرانسه و آلمان پس از جنگ را بازسازی کرد و رابطه این دو را بهبود بخشید بهگونهای که هماکنون جنگ بین این دو کشور غیرمحتمل است. جنگ سرد با فروپاشی شوروی به آخر رسید و فوکویاما از پایان تاریخ سخن گفت؛ جایی که قرار بود لیبرال- دموکراسی و رفاه حاصل از سرمایهداری، پیشران ملتها باشد. بهفاصله اندکی یوگسلاوی فروپاشید و چهره زشت نژادپرستی اینبار در قاب نسلکشی گسترده مسلمانان دوباره رخ نمود و تردیدهای جدی در برابر پایان تاریخ با پیشتازی لیبرالیسم ایجاد کرد. پوتین از خاکستر شوروی برخاست و روسیه با تمام ظرفیت و کارتهای شوروی شروع به ایفای نقش در بازیهای بینالمللی کرد. با طرح نظریه برخورد تمدنها از سوی ساموئل هانتینگتون و سپس اشغال دو کشور اسلامی توسط آمریکا در دوره بوش پسر، گویی ستونهای جهان مدرن در حال فروپاشی بودند. رأی آوردن باراک اوباما آب سردی بود بر آتشی در جهان رو به افراط، از سوی دیگر نیز مدودف خواهان همکاری با غرب در روسیه به قدرت رسید و بارقههایی از امید را به وجود آورد.
اروپا در چه وضعی است؟
پوتین دوباره به قدرت برگشته است، اروپای امروز غرق در بدبینی نسبت به لیبرالیسم ایدهآل است و آن را به چشم عامل مشکلات میبیند. بیگانهستیزی و اسلامستیزی در اوج قرار دارد و مسلمانستیزی جایگزین یهودیستیزی شده است. پاپ فرانسیس در سخنرانی خود در سال 2014 در استراسبورگ گفت: «ایدههای بزرگ با الهام از اروپا[ی واحد] جذابیتهای خود را از دست داده است و تنها نهادهای بروکراتیک تکنیکی وجود دارد». مجارستان بهترین نمونه برای بررسی آن چیزی است که در حال وقوع است، این کشور که بنا به ادعا، شاهد یکی از بزرگترین کشتارهای یهودیان در جنگ دوم جهانی بود، بعد از جنگ و در سال 1956 یکی از جانانهترین مقاومتها را در برابر کمونیستها به نمایش گذاشت و در دهه آخر قرن گذشته به دموکراسی رسید و در نهایت به عضویت اتحادیه اروپایی دست یافت. بسیاری میاندیشیدند که این انتهای راه است اما مشخص شد ابتدای نگرانیهاست. در مجارستان که کشوری کوچک با اقتصادی ضعیف در یک بازار بزرگ و رقابتی است، ترس برای زبان و فرهنگ و هویت به طور کلی رخ نموده و یاد امپراتوری اتریش مجارستان برای ملت مجار زنده شده است. مجارها شاید خیلی تمایل نداشته باشند در تاریخ نامشان در کنار نازیها و به عنوان همدست آنها در شرق اروپا آورده شود. اوربان که از راستگراهای افراطی است قدرت را در این کشور به دست گرفته و اکنون در برابر ستونهای مهاجران مسلمان به عنوان سپر دفاعی اروپای مسیحی در حال ایفای نقش است. وی به بهانه امنیت در حال سرکوب و ساکت کردن رسانههاست و تصاویر مهاجرانی که پشت سیمخاردارها ماندهاند، برگههای رأی را به نفع او به صندوق میریزد و تصور تکرار تاریخ در پیش چشم بعضی ناظران قرار گرفته است.
آیا اروپا به دهه 40 میلادی بازگشته است و دوباره شاهد فاشیسم در آن هستیم؟
هر چه رسانهها بیشتر به جریانهای راست افراطی تهمت فاشیسم میزنند، پیروزیهای بیشتری نصیب این جریانات در صندوقهای رأی میشود. گویی همانگونه که فاشیسم بعد از جنگ اول جهانی، از صندوقهای رأی سربرآورد، جریان جدید نیز مولود صندوقهای رأی است. این یک پارادوکس است: تکیه بر برچسب نازی و خاطره آن، دیگر مانند گذشته کارآیی ندارد و مانع قدرت گرفتن احزاب راست افراطی نمیشود. 70 سال با استفاده از این برچسب این اطمینان وجود داشت که احزابی که سیستم فعلی را برنمیتابند توان قدرتگیری نخواهند داشت. اما این تفسیر از این پدیده یک تفسیر ناقص است. در عصر وستفالیایی، دولت-ملت بهعنوان واحد سیاسی و محل زندگی سیاسی شناخته شد. نهادهایی مانند اتحادیه اروپایی یا قراردادهای تجاری آزاد که سعی در کمرنگ کردن دولت-ملت داشتند، با این موج جدید دچار مشکل شدهاند. این نهادها و قراردادها با منافع ملی در تعارض قرار گرفتهاند و همین باعث تشدید واکنشها به آنها شده است. تلاش برای نامگذاری این موج تحت عنوان فاشیسم، برای تقابل با حیات مجدد جریانهای ملی و تلاش برای حفظ سیستمهای چندملیتی پس از جنگ دوم جهانی است.
ملیگرایی، هسته اصلی لیبرال- دموکراسی
ناسیونالیسم هسته اصلی لیبرال- دموکراسی است. امپراتوریهای چندملیتی مبتنی بر استبداد، حکومتهایی بودند که دموکراسی و حقوق بشر را رد میکردند، در برابر آشوبهای ملیگرایانه از هم فرو پاشیدند. تلاش مردم آمریکا علیه انگلیس جریانی ملیگرایانه بود(1) آشوبهای فرانسه که نتیجه آن جمهوری بود، بر شعارهای ملیگرایانه سوار شده بود. تمام انقلابهای لیبرال قرن 19 میلادی در اروپا با شعارهای ملیگرایانه همراه بود و هسته اصلی لیبرال- دموکراسی، ملیگرایی بود.
تفاوت فاشیسم با ملیگرایی
فاشیسم و ملیگرایی با یکدیگر دو تفاوت عمده دارند؛ در کشورهای فاشیستی، در سیاست داخلی منتقدان و مخالفان ساکت میشوند و اجازه نقد داده نمیشود اما در کشورهایی که احزاب ملیگرا به قدرت رسیدهاند، حق انتقاد برای مخالفان باز است، سیاستمداران از طریق صندوق رأی به قدرت رسیدهاند و انتخابات را تعطیل نخواهند کرد و همچنان تکثر در دل جامعه باقی خواهد ماند. تفاوت دوم در سیاست خارجی است؛ ناسیونالیستها در پی تعدی به حقوق دیگران یا تجاوز به دیگر کشورها نبوده و در پی تقویت مرزهای ملی هستند، حال آنکه فاشیسم به صورت تاریخی در حال حمله به حقوق دیگر ملل در جهت دستیابی به منافع شخصی، تأکید بر برتری ذاتی نژادی و حق پیگیری آن در قامت یک ملت بود. انگلیسیها با تکیه بر این ایده که بخشی از اتحادیه اروپایی ماندن به نفع آنها نیست، در حال جدا شدن از آنند. تأکید بر سیاستهای ضد مهاجرتی احزاب در حال قدرتگیری در اروپا نیز نشأت گرفته از لیبرال- دموکراسی و دفاع از شعار اصلی آن یعنی ملیگرایی است و با فاشیسم متفاوت است. شعارهای جدید، تأکید مجدد بر دموکراسی لیبرال سنتی است که هسته آن دولت-ملت خودمختار است، همان چیزی که سازمان ملل متحد بر آن بنا نهاده شده است. پیروزی احزاب دست راستی تأکید بر این نکته است که حق تعیین سرنوشت ملی برای مردم، به دلیل بروز ناکارآمدی در نهادهای کمرنگکننده مرزهای ملی دوباره اهمیت یافته است.(2) لیبرال- دموکراسی به ملتها چیزی را دیکته نمیکند، عضویت در یک سازمان بینالمللی، اتخاذ سیاست تجارت آزاد، حمایت از تولیدات یا حذف مهاجران، همگی اینها را به تصمیم مردم یا نمایندگان آنها واگذار میکند. این انتخاب میتواند عاقلانه، غیرعاقلانه یا حتی غیرعادلانه باشد. با این حال در لیبرال- دموکراسی قدرت در انتخاب و اتخاذ تصمیم مردم است. آنچه ما امروز در اروپا شاهد آن هستیم، بروز اراده مبتنی بر دولت-ملت در برابر عضویت در اتحادیه اروپایی، ناتو و موافقتنامههای تجاری و به همان اندازه درباره حق کنترل مرزهاست. افراد منطقی میتوانند اختلاف نظر داشته باشند و آن را در روند سیاسی هر کشوری که قدرت برای تغییرات در سیاست از طریق صندوقهای رأی است، حفظ کنند. هیچ تضمینی وجود ندارد که تصمیم شهروندان عاقلانه خواهد بود. افزایش ملیگرایی در اروپا نتیجه شکست اتحادیه اروپایی در 8 سال پس از 2008 است. این اتحادیه از مهار بحران و بهبود اوضاع اقتصادی عاجز مانده است، با وقوع سیل مهاجران هنوز نتوانسته سیاست منسجم و موثری را اتخاذ کند و همین امر میتواند این سوال را در ذهن شهروندان تقویت کند که آیا باید در اتحادیه اروپایی باقی بمانند؟ همین سوال برای ترامپ و رأیدهندگان به وی وجود دارد که آیا باید جزیی از تجارت آزاد و ناتو باقی بمانند؟ همانگونه که در دهه 50 میلادی، مککارتی با اتهام و برچسب کمونیست با بسیاری برخورد کرد، امروز همان جو در اروپا و آمریکا هویدا شده است و عدهای با برچسب فاشیست در حال برخورد با کسانی هستند که سیستم فعلی را رد میکنند. شاید بین حامیان موج جدید، فاشیستهایی وجود داشته باشند اما با توجه به نهادینه شدن لیبرال- دموکراسی، تقویت سیستم قضایی و نیز تغییر فضای سیاسی جوامع، قدرتگیری مجدد فاشیسم مبتنی بر نژادپرستی و تظاهرات خشونتآمیز برای برتری نژادی قابل تصور نیست. ما شاهد بازگشت به ناسیونالیسم در اروپا و آمریکا هستیم، به دلیل آنکه اینترناسیونالیسم منافع و جذابیتش را برای ملتهای این کشورها از دست داده است. احزاب جبهه ملی در فرانسهAFD(3) در آلمان و حزب آزادی اتریش، ایدئولوژی خود را بر بیگانهستیزی در درون مرزها و مبتنی بر ملیگرایی و تقابل با سیستم فعلی بنا کردهاند و به دنبال تعدی به دیگران یا حتی در پی برتری نژادی نیستند و تقابل آنها با چیزی است که خودمختاری دولت-ملت را کمرنگ کرده است.
--------------------------------
پینوشت
1-http://www.artsdome.com/zerglingsphinx/article/nationalism.htm
2-https://www.quora.com/What-is-the-difference-between-ultra-nationalism-and-fascism
3-Alternative für Deutschland, AfD
منبع: اندیشکده تبیین