امیر استکی: در قدیمالایام- منظور آن زمانهایی است که شاهان حاکمان ایران بودند- این اندیشه یک اندیشه محوری بود که شاه سایه خداوند در زمین است. شاهی که بیش از یک حکمران است، دیگر عمل او قابل نقد و بررسی نیست. اصلا کسی در جامعه نمیتواند وجود داشته باشد که شاه و شاهی را نقد کند. اگر این کار را کرد از دایره اجتماع خارج شده است و در این شرایطی که کسی جرأت بیان ایرادات را ندارد، شاه در گذر زمان دیگر درکی درست و واقعی از خود و شرایط اطرافش نخواهد داشت. او شرایطی بالاتر و برتر از شرایط و موقعیتها خواهد داشت. این شاه دیگر در مشکلات تقصیری ندارد. هر چه پیش آید خوش است و شاه هم خوش است تا زمان سقوط پیش آید. در ادبیات شاهان هیچگاه توضیحی برای رعیت وجود ندارد، هر چه هست، خوب یا بد، چیزی جز آن ممکن نبوده است. در این گونه ایستاری نسبت به مردم و جامعه است که همواره شخص حاکم در حال خیررسانی و افاضه لطف است. شاهان همواره زمانی بد میشوند که منقرض شده باشند و یک سایه جدید از خداوند بر مردم حاکم شده باشد. این ایستار بیشترین تاثیر را بر خود قدرتمندان و شاهان داشته است و از یک تعارف و لقب صرف فراتر بوده و تا حدود زیادی به یک باور یقینی و قطعی نزد خود شاه تبدیل شده بود. البته مواجهه با اینچنین چیزی در این زمانه برای ما بسیار غریب خواهد بود تا آنجا که وقتی مثلا صوت منسوب به مظفرالدین شاه را میشنویم و عبارت «سایه خداوند که خودمان باشیم» به گوشمان میخورد، حسی از برخورد با یک امر جدید و خلاف عادات و تصوراتمان را خواهیم داشت. خلاصه! در این سیستم حکمرانی همه چیز لطف و کرامت شاهان به رعیتهاست و مفاهیمی مثل پاسخگویی و مسؤولیت به کل در آن قابلیت طرح نداشته و طرح هم نمیشده است. آن چیزهایی هم که در سیاستنامههای قدیم درباره طرز رفتار با رعیت خطاب به شاهان بیان میشده بیشتر اصول رام و مطیع نگه داشتن ملت و پرهیز از به لب رساندن جانشان بوده است و نه از سر قائل شدن حقی برای آنان. اما این رابطه در حکومت اسلامی به هیچوجه یکطرفه نیست؛ حکومتی که نسخه ممتاز و سرمشقش شیوه حکمرانی امام علی علیهالسلام است که در آن مردم بر حاکمان حقی دارند و حاکمان نیز بر مردم. حکومتی که معاش حاکمش با پایینترین سطح معیشت آن روزگار همسو بوده است و این یعنی تا زمانی که حتی یک نفر هم در دایره حکمرانی یک حاکم گرفتار فقر و فاقه است، حاکم مسؤول است و مقصر! الا اینکه خود را سایه خداوند بداند یا یک برتری تلویحی در درونش بر زیردستان برای خود قائل باشد. مثل آن توانگری که همین که زیردستانش زنده باشند را برای آنان بس میداند و آنان را برای همان حداقل هم شاکر میخواهد. این پسزمینهها و نشتهای ناخودآگاه است که باید در فهم و هضم رفتار بعضی سیاسیون مد نظر داشت، به علاوه نوعی خسّت و بدخواهی برای زیردستان.
من این خسّت و بیمیلی به بهرهمندی از یک جریان مناسب درآمدی را بهعینه در برخورد یکی از نهادهای کشور با پرسنلش دیدهام و این مسالهای است که در کنار همان خودبرتربینی تلویحی و اعتقاد به نالایق و پایینتر بودن مردمان است. این همان تفکری است که ملت را قابلمه به دستهای گرسنهای تصویر میکرد که حتی برای مرگ موش هم در صف خواهند ایستاد یا دلفینهایی که برای تکههای غذا، نمایش اجرا میکنند. این نگاه طیفی از نخبگان به مردم است و وقتی یکی از این نخبگان به مقام میرسد باید منتظر این باشیم که بیتوجه به آنچه در واقع رخ داده است، همه چیز از نظر آن عزیز قابل دفاع و در حد قابل قبول باشد و تا آنجا که «خدا را شکر از قولهایی که دادیم، شرمنده مردم نشدیم»!
این را همانگونه که گفتیم در یک شرایط مطلوب هم عقلایی نیست که خطاب به مردم بیان کنیم مگر آنکه همان ایستار کذایی را در نهانخانه ضمیر ناخودآگاهمان داشته باشیم، حتی اگر ژست و بیانمان چیز دیگری باشد.