مرتضی شمسآبادی: تهران امروز، سنتها، آیینها و روشهای دیروزش را فراموش میکند. آلودگی را به جان میخرد. خود را سرشار از مشکلات و دردها و رنجها میکند. انواع آسیبهای اجتماعی را میپذیرد. بر رسوم خود پا میگذارد و خود را از زیباییای که در آن نفس میکشیده، به ویرانی و خرابی و زشتی میرساند. این شهر دیگر شباهتی به تهران ندارد. این شهر نه طهران است و نه تهران. اسم این شهر را باید گذاشت «تخران».
- عمر سعد با چکمه و کلاهخود قرمز، هی به صندلی امام حسین(ع) نزدیک میشد و میخواند:
«برای کشتن تو، ای حسین! ای سرور خوبان!
ببین؛ خنجر به دستم چون زبان مار میلرزد
شها! یا تن به بیعت ده، و یا بفرست سقا را
که از داغش به جنت، حیدر کرار میلرزد»
توی دلم بهش گفتم «به همین خیال باش!» اما مثل سالهای قبل، سر در نمیآوردم که چرا عمر سعد هم به امام حسین(ع) میگوید «سرور خوبان!»
- وقتی هانی را دید، چنان وحشت کرد که میگفتی هانی دارد توی چشمهایش فیلم آن روز اهریمنی 3 سالگی عزیزالله را میبیند؛ همان روزی که در حمام زیر زمین اجارهای خانهشان در محله پنجراه مشهد، پدرش به زحمت سرش را از طناب حلقه شده رد کرد و 2 بار بلند صدا زد «عزیز! عزیزم!» و وقتی او آمد، گفت «بابا جان! میای منو تاب بدی؟ من میترسم».
- من دقیقا 41 سال پیش، همین جایی که تو الان نشستی، نشسته بودم که از خانومم خواستگاری کردم. جالبه، نه؟! به یاد اون روز، ما هر سال 17 دی میآییم اینجا 2 تا قهوه میخوریم. باور کن توی این همه سال، ما هر وقت اومدیم این بالا، ندیدم کسی تو این سرما بیرون نشسته باشه!»
- پسر چوب پشمک را در دست داشت و آن را از دهان دختر دور میکرد. دختر میخندید و میگفت «نکن دیگه!» بهروز پرسید «ببخشید؛ یه پسر بچه اینجا ندیدید؟» دختر گفت «چرا! یکی اینجا داریم که هی داره منو اذیت میکنه» و خندید. پسر گفت «بچهتون گم شده؟ خب برید بگید اعلام کنن...»
- حتی از تو نمیپرسد کجا میروی، چرا میروی، کجایی هستی، چه موزیکی گوش میدهی... گوشیهای هندزفری را از گوشت بیرون میآوری... .
- پرندههایی که مخالف جهت همیشگی پرواز میکردند. راننده همانطور عقب عقب رفت تا به چهارراهی رسید و به همراه تعدادی ماشین دیگر پشت چراغ قرمز توقف کرد. برایم جالب بود که به عقب برویم یا به جلو، باید منتظر سبز شدن چراغ بایستیم. در آن فرصت که تایمر داشت شمارهها را افزایش میداد، من پیرمردی را دیدم که در تاکسی کنار ما چرت میزد. اگر میدانست زمان دارد به کدام طرف حرکت میکند، از آن تاکسی پیاده میشد و یقه من را میچسبید و التماس میکرد که داستان را همینطور ادامه بدهم.
- هیچ وقت با همدیگر از این فاصله نزدیک به یک نقطه خیره نشده بودند. دقیقتر از هر زیستشناسی که به رگ برگهای گیاهی نگاه کند، به موهای کرکی روی لاله گوش بچه و قوس مژههایش نگاه میکردند.
- با اطمینان خاصی منتظر عزرائیل بود و وقتی صدای لخ لخ دمپایی را شنید که نزدیک میشد، تعجب کرد که «یعنی عزرائیل هم دمپایی میپوشه؟!» ... خیلی حرف داشت که به عزرائیل بگوید تا راحت جانش را بگیرد.
- پسر حیدری سرش را از پنجره بیرون آورده بود و به ما میخندید و دست تکان میداد.... دستهایی آمد و کودک را از پنجره کنار کشید و پنجره را بست.
- گفتم «بابا! چند وقت دیگه بزرگتر از اونی میشی که من بتونم بندازمت بالا باز بگیرمت. تو رو خدا بخند. تو رو خدا بخند دیگه...».
- یکبار بهم گفت «بایرام! واقعا دوستش داشتی؟» من چیزی نگفتم. گفت «چون مثل خودتون نبود دوستش داشتی؟» میخواستم خوابم را برایش تعریف کنم. همان خوابی که وسط بهمنماه توی باغ گردو دیدم.
- مهتاب گفت «نمیخوای چیزی بگی؟» شروین گفت «آهان، چرا، میخوام بگم». مهتاب با لبخند گفت «میشنوم». شروین گفت «بگم؟» من خودم رو منقبض کردم و گفتم «نه.نه.نه». مهتاب گفت «حتما». شروین گفت «راجع به یه چیزیه که هم من میدونم، هم شما». مهتاب سرشو آروم تکون داد و یه نگاه تمرین شده دیگه تحویل شروین داد. شروین گفت «و در واقع راجع به یه چیزیه که ما هر دو تامون میدونیم، اما کسی نباید ازش باخبر بشه». مهتاب گفت «اوهوم». پروانه آروم آروم بالهاشرو تکون میداد... شروین خوشحال شد «واقعا میدونید چی میگم؟!» مهتاب خندید «آره!» من زور زدم «نه!» شروین لبخند زد «چه خوب! من همش فکر میکردم شما نمیدونید». مهتاب گفت «من همه چیزو میدونم» تخران، مجموعهای از 14 داستان کوتاه، به قلم «مجید اسطیری» است که «شهرستان ادب» آن را در 120 صفحه در قطع رقعی چاپ کرده و طراحی جلد آن توسط «علی داوودی» انجام شده. چاپ دوم تخران، بهار 1394 بوده است. مجید اسطیری این مجموعه را به مادرش تقدیم کرده و نام داستانهایش را چنین گذاشته: پیراهن پاره عبدالله/ ساحل، مزدا، مرگ، سکوت/ آن پاییز شدید/ صفرچهار/ بیا برویم به چهلویک سال بعد/ ژان پیاژه بیژان پیاژه/ زهرمار/ میگوئل، آه، آه، میگوئل!/ تخران/ دیوار به دیوار / خدا کند تو هیچ خواب خوبی نبینی!/ عقب/ غول سرخ شش طبقه / در خانه سیاه من بمان آقای اسطیری در این مجموعه موضوعاتی مانند: دین، مسائل خانوادگی، آسیبهای اجتماعی، تنهایی و بیماری را دست مایه داستانهای خود میکند. مانند اکثر نوشتههای نویسنده، شخصیت داستانهای این مجموعه از طبقه متوسط جامعه هستند، طبقهای که اسطیری تلاش دارد تا به آنها بیشتر نزدیک شده، نکتهها و ظرایف شخصیتهای این طبقه را بهتر درک کند و داستانش را بنویسد.
در پایان، داستانهای «صفرچهار»، «میگوئل، آه، آه، میگوئل!» و «تخران» را زیباتر و جالبتر از سایر داستانهای این مجموعه میدانم.
داستان «صفر چهار» روایتی از شهید برونسی است. زندگینامه این شهید در کتابی با عنوان «خاکهای نرم کوشک» از انتشارات ملک اعظم پیش از این چاپ شده اما خواندن این داستان نیز خالی از لطف نیست. صفر چهار، اسم پایگاهی است که شهید عبدالحسین برونسی در آن مشغول گذران خدمت است. در بخشی از این داستان میخوانیم:
- برونسی گفت «من اینجا باید خدمت کنم؟ من باید نگهبانی بدهم؟ من که تفنگ ندارم». دستجردی خندید و گفت: «خاک بر سرت بکنن. اینجا دیگه تفنگ نمیخوای. فقط باید دم تکون بدی!» در «میگوئل، آه، آه، میگوئل!» نویسنده روش جالبی را برای بیان داستان خود انتخاب کرده؛ با تعبیری به نظر تازه. یکی از موضوعاتی که به نرمی میتوان حضورش را در داستان احساس کرد، مساله تنهایی است که به صورت بالقوه در داستانهای عقب، در خانه سیاه من بمان، خدا کند تو هیچ خواب خوبی نبینی و زهرمار وجود دارد و میتوان این تنهایی را از عواملی به شمار آورد که شخصیتهای این داستانها را دچار تنش میکند. اگر بخواهم بیشتر از این بگویم، لذت خواندن این داستان را از دست میدهید. پس میروم سراغ «تخران». تخران با راوی سوم شخص، شیوه روایی جالبتر و تازهتری نسبت به «میگوئل» دارد. نویسنده سعی دارد به نحوی آسیبها و زشتیهای رفتاری در جامعه را نشان دهد. هر چند مسالهای که در انتهای داستان متوجه آن میشویم سادهتر از آن است که انتظار میرود. شاید خواننده بخواهد نویسنده مساله جدیتر و عمیقتری را به چالش بکشد اما با اینکه انتظار مخاطب بحثی عمیقتر در داستان یا موضوعی جدیتر است، شیوه روایی که نویسنده انتخاب کرده احساس رضایتی به مخاطب میدهد که نگذارد از خواندن داستان پشیمان شود و حداقل نوع روایت داستان را دوست داشته باشد. توصیه میکنم حتی اگر تمام مجموعه را نخواندید، خواندن این 3 داستان کوتاه را از دست ندهید.