کد خبر: 17564تاریخ: 1388/4/9 00:00
پیام عشق
غروب یک روز بهاری بود که نازنین از محل کارش خارج شد و به طرف منزلشان حرکت کرد. آن روز آنقدر هوا خوب و دلچسب بود که تصمیم گرفت تمام مسیر را پیاده طی کند تا از هوای پاک و زیبای بهاری، کمال استفاده را ببرد. البته مسافت زیادی نبود اما با این وجود، نازنین اغلب این راه را با تاکسی میپیمود. خانه نازنین در یک خیابان شلوغ و پررفت و آمد واقع شده بود. نازنین همانطور که قدمزنان به سمت خانهاش پیش میرفت، ویترین رنگارنگ مغازههارا نیز از نظر میگذراند، تا اینکه بالاخره به خانه رسید. در خانه، مادرش پروین خانم، طبق معمول مشغول تهیه شام بود. نازنین به داخل آشپزخانه رفت و رو به مادرش گفت: سلام مامان!خسته نباشید.
مادر جواب داد: سلام خانم! تو هم خسته نباشی.
و بعد با لبخند افزود: تا من یک چای برات میریزم، تو هم برو لباسهات رو عوض کن.
نازنین به سرعت به داخل اتاقش رفت و بعد از چند دقیقه کوتاه برگشت و پشت میز آشپزخانه نشست. پروین خانم در حالی که یک فنجان چای مقابل نازنین قرار میداد، گفت: امروز بعدازظهر نگین اومده بود اینجا.
نازنین: حالشچطور بود؟
پروین خانم: خوب بود، سلام رسوند. میخواست بره خرید، اومده بود اینجا تا من هم همراهش برم.
نازنین: من هنوز خاله نشدم.
پروین خانم: ایبابا، چه خبره؟بچهام تازه چند ماهه ازدواج کرده.
نازنین خندید و مشغول صرف چای شد. او از اینکه خانواده منسجم و مستحکمی داشت، همواره در دلش شاکر خداوند بود. پدر و مادرش انسانهای مسؤول و مهربانی بودند و از هیچ کاری برای خوشبختی فرزندانشان دریغ نمیکردند. آنها دو فرزند بودند؛ نازنین و نگین. دو خواهر که همه فامیل از وابستگی و روابطحسنه بینشان باخبر بودند.
نگین فقط دو سال از نازنین بزرگتر بود. وقتی که میخواست ازدواج کند، نازنین خیلی ناراحت بود چون از یک طرف احساس میکرد با ازدواج او خیلی تنها میشود و از طرف دیگر به خاطر علاقه وافرش به نگین همواره نگرانش بود و در دل میترسید که خدای ناکرده نگین خوشبخت نشود اما به مرور زمان وقتی که خصایص نیکوی فرشید، شوهر نگین برای همه افراد خانواده بارز شد، از نگرانی نازنین هم کاسته شد. تقریبا ساعت حول و حوش 9 شب بود که آقای ناصری، پدر نازنین هم به خانه برگشت و در یک جمع کوچک ولی صمیمی مشغول صرف غذا شدند.
بعد از شام، آقای ناصری طبق معمول مشغول مطالعه روزنامه شد. نازنین هم مجلهای را که تازه خریداری کرده بود، برداشت و شروع کرد به ورق زدن. همانطور که صفحات مجله را از نظر میگذراند، چشمش افتاد به یک مسابقه مقالهنویسی.
نازنین از نوجوانی به نوشتن علاقه داشت. یعنی در این کار دارای یک استعداد ذاتی بود. همیشه در اوقات فراغت یک قلم و کاغذ برمیداشت و شروع میکرد به نوشتن چیزهایی که در ذهن داشت. انگار با نوشتن، احساس آرامش میکرد.
آن شب هم وقتی مسابقه مجله را دید، فورا یک قلم و کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن در پایان نام و شماره همراهش را نیز در زیر مقالهاش نوشت و بعد برگه را تا زد، میخواست آن را در پاکت قرار دهد، اما هر چقدر جستوجو کرد، موفق به یافتن پاکت نشد. برای همین برگه را همان طور در جیب مانتویش قرار داد تا فردا صبح که به محل کارش میرود، بین راه یک پاکت هم خریداری کرده و مقالهاش را پست کند. صبح روز بعد، نازنین با کمی تأخیر از خواب برخاست و بعد از اینکه صبحانه مختصری صرف کرد، از خانه خارج شد. تقریبا در نزدیکیهای محل کارش چشمش افتاد به یک صندوقپستی و با دیدن آن یاد مقالهاش افتاد. اطرافش را از نظر گذراند و با دیدن یک فروشگاه لوازمالتحریر، داخل آنجا شد و یک پاکت مناسب خریداری کرد. بعد از اینکه از فروشگاه خارج شد، دستش را داخل جیبش فرو برد تا مقالهاش را که شب قبل در جیبش قرار داده بود، بردارد و داخل پاکت قرار دهد، اما مقاله سرجایش نبود. مثل اینکه از داخل جیبش افتاده بود. نازنین با ناراحتی به طرف محل کارش حرکت کرد و تا عصر به خاطر گم شدن مقالهاش عصبی بود.
غروب که به خانه برگشت، بعد از سلام و علیک با مادرش، به داخل اتاقش رفت، لباسهایش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید. بعد از چند دقیقه پروین خانم چند ضربه به در اتاقش زد و با سینی چای داخل اتاق شد.
نازنین از جایش نیمخیز شد و روی تختش نشست.
پروین خانم لبخندی زد و گفت: چی شده دخترم،چرا نیومدی پیش من؟
نازنین: یه کمی خستهام. سرم هم درد میکنه.
پروین خانم: چرا؟ از چیزی ناراحت شدی؟
نازنین: دیشب یک مقاله نوشتم تا توی مسابقه مجله شرکت کنم، ولی امروز دیدم از داخل جیبم افتاده.
پروین خانم: خوب اینکه ناراحتی نداره، یک مقاله دیگه بنویس. نازنین فنجان چای را برداشت و در سکوت مشغول نوشیدن شد.
پروین خانم هم دیگر حرفی نزد و از اتاق خارج شد. نازنین یک قلم و کاغذ برداشت تا دوباره یک مقاله دیگر بنویسد، اما اصلا حوصلهاش را نداشت. چند سالی میشد که دچار میگرن شده بود. از آنجایی که میگرن یک سردرد عصبی است، هر نوع محرکی از جمله ناراحتی، عصبانیت، خستگی یا حتی گرسنگی باعث تشدید حملات میگرن و سردرد میشود.
آن روز هم نازنین دچار سردرد شده بود بنابراین یک مسکن خورد و روی تختش دراز کشید. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای زنگ همراهش بلند شد. نازنین بلافاصله موبایلش را از داخل کیفش درآورد و جواب داد: بله، بفرمایید؟
از آن طرف خط: سلام خانم ناصری!حالتون چطوره؟
نازنین خیلی سعی کرد صدای پسرجوان را تشخیص دهد، اما موفق نشد: سلام!ممنون. شما؟!
پسرجوان: عجله نکنید. کمکم با هم آشنا میشیم.
نازنین: اگر میشه لطف کنید، سریعتر خودتون رو معرفی کنید و بعد توضیح بدید که امرتون چیه؟
پسرجوان: خیلیخب، باشه. لطفاً شما عصبانی نشید.
سپس مکثی کرد و ادامه داد: من مهران هستم. مهران سمیعی.
نازنین: متأسفانه من اصلا شما رو به جا نمیارم.
مهران: خوب معلومه. برای اینکه شما منو نمیشناسید .
نازنین: خوب حالا امرتون رو بفرمایید؟
مهران: شما چقدر بداخلاقید! با همه همینطور هستید یا فقط با من... .
نازنین که متوجه شده بود با یک مزاحم تلفنی روبهروست، با عصبانیت گفت: لطفاً مزاحم نشوید آقا... .
و بعد فوراً ارتباط را قطع کرد.
حسابی کلافه شده بود. کنجکاو بود بداند این مزاحم کیست و با او چهکار دارد یا اینکه شماره او را از کجا آورده؟
نازنین در ذهنش درگیر این سؤالات بود که مجدداً صدای زنگ موبایلش بلند شد. با اضطراب آن را برداشت و جواب داد: بله؟
دوباره همان شخص بود: سلام. خواهش میکنم قطع نکنید. به خدا من مزاحم نیستم. فقط میخوام اگر شما اجازه بدید، چند لحظه وقتتون روبگیرم.
نازنین: در چه رابطهای؟
مهران: خواهش میکنم یک کم ملایمتر برخورد کنید. اینطوری من هول میشم، یادم میره چی میخوام بگم!
نازنین: قبل از هر چیر بگید که شما من رو از کجا میشناسید و شماره من رو از کجا آوردید؟
مهران: راستش من هنوز افتخار آشنایی با شما رو پیدا نکردهام، فقط اسم شما رو میدونم و شماره همراهتون رو.
نازنین: اسم و شماره من رو کی بهتون داده؟
مهران: اگر بگم تقدیر، باور میکنید؟!
نازنین: منظورتون چیه؟
مهران: راستش من امروز داخل خیابون یک مقاله پیدا کردم که شما نوشته بودید. اسم و شمارهتون هم داخلش نوشته شده بود.
نازنین که تازه متوجه شده بود، جریان چیه، گفت: یعنی شما هر جا هر شمارهای پیدا کنید، این طوری زنگ میزنید و مزاحم میشید؟!
مهران: گفتم که من مزاحم نیستم.
نازنین: پس چرا به من زنگ زدید؟
مهران: راستش من با خوندن نوشته شما به شخصیت شما پی بردم!
نازنین: جالبه!
مهران: باور کنید جدی میگم!من خیلی از شما خوشم اومده. آخه میدونی، راستش رو بخوای ظاهر آدمها اصلاً برای من مهم نیست. من دنبال یک شخصیت ممتاز میگردم مثل شما.
نازنین: یعنی شما فقط با خوندن یک مقاله نسبت به شخصیت من شناخت پیدا کردید؟!
مهران: خب، آره. مگه چیه؟
نازنین: ببینید آقای... .
مهران: سمیعی. مهران سمیعی.
نازنین: حالا هر چی!خواهش میکنم دیگه به من زنگ نزنید.
مهران: آخه چرا؟من که همه چیز رو برای شما توضیح دادم.
نازنین دیگه چیزی نگفت و مجدداً تلفن را قطع کرد. خیلی سردرگم بود. نمیدانست چکار کند. سردردش شدید شده بود. احساس میکردکه سرش میخواهد از درد بترکد. از اتاق بیرون رفت و دست و رویش را شست و بعد به زحمت خودش را به داخل آشپزخانه رساند و همان جا نشست.
پروین خانم با دیدن رنگ و روی پریده نازنین با دستپاچگی جلو آمد و گفت: چی شده نازنین، حالت خوب نیست؟
نازنین: چیزی نیست. فقط سردردم شدیدتر شده.
پروینخانم: مسکن نخوردی؟
نازنین: چرا ولی بیفایده بود.
پروینخانم: میخوای بریم دکتر؟
نازنین: نه، یک کم استراحت کنم، خوب میشم.
پروین خانم فورا یک لیوان شربت قند درست کرد و با اجبار به نازنین خوراند، بعد هم دستش را گرفت و به داخل اتاقش برد. نازنین مجدداً روی تختش دراز کشید و چشمهایش را بست. پروین خانم هم چراغ اتاق را خاموش کرد و به آرامی از آنجا خارج شد. مدت زیادی نگذشته بود که این بار زنگ پیامکوتاه موبایلش بلند شد. نازنین گوشیاش را برداشت تا ببیند چه کسی برایش پیام کوتاه فرستاده اما به محض خواندن متوجه شد که پیام از طرف مهران است.
مضمون پیام این بود: «سلام نازنین خانم!منم مهران. میخواستم بگم اگر شما مستقیماً نمیتونید با من صحبت کنید، حداقل از طریق ارسال پیام کوتاه حرفهامون رو بزنیم».
نازنین موبایلش را خاموش کرد و مجدداً خوابید. تقریباً یک ساعت بعد، برای صرف شام از اتاقش خارج شد. سردردش بهتر شده بود، اما فکر آن مزاحم، لحظهای او را آرام نميگذاشت.
روز بعد هم بدون اینکه موبایلش را با خودش ببرد، به سر کار رفت چون میدانست که آن مزاحم به این راحتیها دستبردار نیست، اما وقتی به خانه برگشت بدون معطلی موبایلش را روشن کرد، حس عجیبی داشت؛ حس کنجکاوی توأم با اضطراب و سردرگمی. با خودش فکر میکرد آیا ممکن است یک پسر فقط از روی خواندن نوشتههای یک دختر، بدون اینکه او را ببیند، عاشقش شود؟!
و بعد خودش پاسخ سؤالش را میداد: نه، این غیر ممکنه!
موبایلش را که روشن کرد، متوجه شد چند پیام کوتاه برایش ارسال شده، فرستنده همه آنها هم یک نفر است؛ مهران!
پیامها را یکی یکی شروع کرد به خواندن:
«سلام نازنین جان! چرا گوشیت رو خاموش کردی؟!حوصله من رو نداشتی؟»
«سلام، کجایی نازنین؟!دلم برات تنگ شده. خواهش میکنم هر وقت این پیام رو خوندی، بهم زنگ بزن»
«میدونی دوست یعنی چی؟! یعنی داشتن کسی که ستایش کردنش تمامی نداره... مثل تو!»
«نازنین جان! خواهش میکنم دل من رو نشکن. به خدا من پسر بدی نیستم. من فقط مشتاقم ببینمت. همین».
نازنین که پیامها را خواند، احساس کرد یک چیزی شبیه یک جاذبه نامرئی او را به سمت مهران میکشد، به همین دلیل موبایش را برداشت و یک پیام با این مضمون برایش ارسال کرد:
«سلام! پیامهایی رو که ارسال کرده بودی، خوندم. چقدر زود صمیمی شدی! انگار که سالهاست من رو میشناسی!»
به محض ارسال پیام، زنگ موبایلش به صدا درآمد.
نازنین: بله، بفرمایید.
مهران: سلام نازنین! چطوری؟
نازنین: سلام آقای سمیعی! من خوبم. شما چطورید؟
مهران: چرا اینقدر رسمی؟ یک کم مهربونتر باش.
نازنین: ...
مهران: آخه دختر اینقدر خجالتی؟!
نازنین: شما بیش از حد صمیمی برخورد میکنید.
مهران: نمیدونم، شاید، ولی باور کن دست خودم نیست. من با تو خیلی راحتم. همونطور که خودت گفتی انگار سالهاست میشناسمت.
نازنین: شاید تو نسبت به همه دخترها همین حس رو داشته باشی!
مهران: نه، باور کن اینطور نیست! تو تنها دختری هستی که من این حس رو نسبت بهش دارم!
نازنین: خیلیخب، باشه. حالا بگو از من چی میخوای؟
مهران: خب معلومه. همون چیزی که من بهت دادم!
نازنین: چی؟! تو که به من چیزی ندادی.
مهران: چرا دادم. دلم رو دادم! پس تو هم باید دلت رو به من بدی!
نازنین: ...
مهران: خواهش میکنم نازی جان! حال من رو درک کن. من بهت علاقه دارم.
نازنین: آخه چطور ممکنه. دو نفر بدون اینکه همدیگر رو ببینند، نسبت به هم علاقه پیدا کنند؟
مهران: نمیدونم. شاید، این از نمونه عشقهای نادر و کمیاب باشه.
نازنین: شاید هم اصلاً عشق نباشه، یک هوس بچگانه باشه.
مهران: نه، نه خواهش میکنم این حرف رو نزن.
نازنین: خیلی خب. باشه. تو راست میگی.
مهران: ببین نازنین! من دلم میخواد هر چی زودتر ببینمت .
نازنین: چرا؟ تو که گفتی ظاهر آدما اصلاً برات مهم نیستن پس برای چی میخوای من رو ببینی؟
مهران: برای اینکه ببینم چهره تو همونی است که توی ذهنم مجسم کردم یا نه؟! فقط همین!
نازنین: ولی من وقت ندارم. هر روز صبح میرم سرکار، غروب برمیگردم.
مهران: خب میذاریم برای روز جمعه که هم تو بیکار باشی، هم من.
نازنین: حالا تا جمعه. ببینم چی میشه.
مهران: مرسی نازیجان! خیلی خوشحالم کردی!
نازنین: خواهش میکنم. حالا اگه دیگه کاری نداری، باهات خداحافظی کنم.
مهران: خداحافظ عزیزم.
بعد از پایان مکالمه تلفنی، نازنین جملات مهران را در ذهنش تکرار کرد و غرق در افکار گوناگون شد.
از یک طرف از اینکه با یک پسر رمانتیک و با احساس آشنا شده بود، قلبا احساس خوشایندی داشت اما از طرف دیگر از این میترسید که همه حرفهای مهران دروغ باشد و او هم مثل بسیاری با احساسات پاک و لطیف افراد دیگر بازی کند. از این رو خیلی مستأصل بود. نمیدانست باید چه تصمیمی بگیرد؛ با او قرار بگذارد یا اینکه حتی جواب تلفنها و پیامهایش را هم ندهد. آن روز، یکشنبه و تا جمعه پنج روز باقی مانده بود. فرصت خوبی بود برای فکر کردن یا محک زدن مهران. از آن روز به بعد، ارتباطشان با هم نزدیکتر شد، در طول روز چندین بار با هم تلفنی صحبت کرده یا دهها پیام کوتاه برای یکدیگر ارسال میکردند. تا اینکه بالاخره روز جمعه فرا رسید، قرارشان در یک پارک نزدیک محل زندگی نازنین بود؛ یک بوستان دنج و خلوت.
یکی، دوساعت بیشتر به قرار ملاقات نمانده بود. اضطراب تمام وجود نازنین را فرا گرفته بود. نمیدانست کاری که انجام میدهد، درست است یا نه؟اینکه او ندیده و نشناخته با یک پسر غریبه قرار بگذارد، برایش نامتعارف بود، چون خانوادهای که نازنین در آن بزرگ شده بود، یک خانواده اصیل و بافرهنگ بود و او بخوبی درک میکرد که چنین رفتار نسنجیدهای از او بعید است. ولی با این حال نسبت به مهران احساس وابستگی میکرد؛ یک نوع وابستگی غیرمنطقی که حتی خودش هم دلیلش را بدرستی نمیدانست، شاید فقط به این دلیل بود که مهران خیلی قشنگ حرف میزد و پیامهای عاشقانه میفرستاد، فقط همین. نازنین همانطور که به این مسائل فکر میکرد، لباسهایش را پوشید و به قصد دیدن مهران از خانه خارج شد اما لباسهایش آن چیزی نبود که به مهران وعده داده بود. او به مهران گفته بود مانتوی سفید و روسری آبی میپوشد، ولی برعکس، آن روز، لباسهایی که برای رفتن به محل کارش میپوشید را انتخاب کرد یعنی یک مانتو و مقنعه مشکی!
مهران هم گفته بود یک شلوار جین آبیرنگ میپوشد با یک بلوز اندامی قرمزرنگ. خلاصه نازنین به طرف محل قرار حرکت کرد و کمی زودتر از موعد مقرر به پارک رسید. در گوشهای از پارک به دور از هیاهو، روی یکی از صندلیهای پارک نشست و مشغول مطالعه شد، یعنی در اصل اینطور وانمود میکرد که دارد کتاب میخواند، اما همه حواسش معطوف به اطرافش بود تا هر چه زودتر مهران را ببیند. بعد از طی چند دقیقه، سر و کله مهران پیدا شد. لباسهایش همانی بود که گفته بود، فقط یک شاخه گل سرخ هم در دست داشت. نازنین انگار تمام وجودش چشم شده بود و مهران را مینگریست. ظاهر مهران بد نبود، یعنی میشد گفت ظاهر جذابی داشت، فقط کمی جلف و سوسولمآب بود. چند دقیقه که گذشت، مهران یک نخ سیگار از جیبش درآورد و بعد از روشن کردن آن شروع کرد به کشیدن. مدام بالا و پایین میرفت و با عصبانیت به سیگارش پک میزد. گهگاهی هم نگاهی به ساعتش میانداخت. چند بار هم شماره همراه نازنین را گرفت اما نازنین موبایلش را خاموش کرده بود.
تقریباً یک ساعت گذشت. نازنین همچنان حالات و رفتار مهران را زیر نظر داشت. کمکم داشت از اینکه او را اینطور منتظر گذاشته بود، پشیمان میشد. میخواست از جایش بلند شود و به سمت مهران برود که یک اتفاق مانع از انجام این تصمیم شد؛ دیدن صحنهای که مهران به دنبال یک دختر بدحجاب دوید و بعد از کمی صحبت با او، دختر را مجاب کرد در کنارش روی یکی از صندلیهای پارک بنشیند...
نازنین از جایش بلند شد و به صندلیای که آنها رویش نشسته بودند، نزدیک شد، به طوری که براحتی میتوانست صدای آنها را بشنود.
مهران در حالی که شاخه گل سرخ را به طرف دختر گرفته بود، گفت: از آشنایی با شما خیلی خوشحالم. شما واقعاً بینظیر هستید!
نازنین به آرامی از کنارشان عبور کرد و خودش را به خیابان رساند. نگاهی به آسمان انداخت و خدا را به خاطر رهایی از یک دام بزرگ شکر کرد. کمی پایینتر از پارک چشمش افتاد به یک مغازه موبایلفروشی که روی شیشهاش نوشته شده بود: خرید و فروش انواع سیمکارت. «صفر-کارکرده-تالیا». به آرامی داخل مغازه شد و رو به فروشنده گفت: سلام! ببخشید میخواستم سیمکارتم رو واگذار کنم و یک خط جدید بخرم، یک سیمکارت صفر.