مرا داخل گونی کردند و به چاه انداختند
سال 62 بود که برای نخستین بار میخواستم به جبهه اعزام شوم. بدبختیای که داشتم علاوه بر قد کوتاه و سن کم، سختگیری خانواده بود. روز اعزام از طرف بسیج به مدرسه آمدند. من و چند نفر از همکلاسیها همراه آنها آمدیم بسیج. قرار بود ساعت شش صبح فردای آن روز برویم «حسینیه». از ذوق دیگر از بسیج به مدرسه برنگشتیم. خانواده که فهمیده بودند رفتنی هستیم، بیخبر مرا گرفتند و از عصبانیت داخل گونی کردند و گذاشتند داخل چاه. بعداً دوستان و اقوام آمدند نجاتم دادند. دوباره صبح روز اعزام، پدر و مادرم آمدند پیش مسؤولان و شروع کردند بهانه آوردن. من هم ناراحت شدم و گفتم: من اصلاً پدر و مادر ندارم. به هر حال اعزام شدیم و دل آنها را هم به دست آوردیم. در جبهه در عملیات خیبر (3/12/62 – هورالهویزه و جزایر مجنون) شرکت کردیم و دو دوست و همراهم به شهادت رسیدند.
خود را به آب و آتش زدن
زمستان سال 66 در «سدبوکان» بودیم. بعد از آموزش بچههایی را که از نظر هیکل کوچک بودند جدا میکردند و میفرستادند عقب. پسر عمویم شهید «محمدتقی جمشیدی» با پانزده سال سن یکی از همانها بود. وقتی فرمانده گردان به قد و قوارهها نگاه میکرد زیر پایش را بلند کردیم و سپردیم که در چشم فرمانده خیره نشود و موفق شد. دوست دیگری داشتیم که وقتی او را از صف بیرون کشیدند که برگردانند، در آن هوای سرد خودش را به آب سد انداخت و آن قدر در آن جا ماند تا ماشین نیروها رفت. وقتی مطمئن شد که دیگر وسیلهای نیست تا او را به تنهایی برگرداند از آب آمد بیرون.
سیلی ناب
سال 62 هنگامی که ثبتنام کردم برای جبهه با مخالفت اهل بیت مواجه شدم. روز اعزام رفته بودم سپاه و در چند قدمی برادری که برگه اعزام میداد بودم که پدر و برادرها و خواهرم سر رسیدند و مرا برگرداندند خانه؛ البته نه همین طور ساده، با کتک کاری و دعوا و مرافعه. نزدیک منزلمان بودیم که فکر فرار زد به سرم. خواهرم جلوتر از بقیه بود. خودم را به او رساندم و با بقیه فاصله گرفتم. یک کوچه مانده بود به خانه از دست همشیره در رفتم و
دوان دوان آمدم سپاه پاسداران و برگه اعزام گرفتم. خواستم بروم که «احمد» برادرم، از پشت آستینم را گرفت. سرم را که برگرداندم ببینمش یک سیلی محکم زد توی گوشم و گفت چون بابا ناراحت است، نمیگذارم بروی. آن بار مرا منصرف کردند و گذشت تا نوبت دیگر، دهم دی ماه 62. لباسهایم را برداشتم و به بهانه حمام از خانه خارج شدم و رفتم جبهه. بعدها و حالا هم که جنگ نیست هر وقت ساک دست میگیرم و از خانه میروم بیرون میگویند: میخواهی بروی حمام!
قدبُر میزنم
یکی از دوستانم میگفت، اولین باری که میخواستم به جبهه بیایم یکی از اقوام پاپیم شد که چرا میخواهی بروی، بمان درست را بخوان. گفتم گیرم که درس خواندم بعد چه؟ گفت: میروی دانشگاه. گفتم: خوب بعدش؟ گفت وجهه پیدا میکنی، خانواده تشکیل میدهی. گفتم: بر فرض که به همه اینها رسیدم آن وقت چه؟ ناراحت شد و داد زد: آن وقت میمیری و تو را به «گلزار شهدای بروجرد» میبرند. گفتم: من این همه راه طی کنم آن وقت بمیرم! خوب الان «قدبر» (میان بر) میزنم و میروم جبهه میمیرم، بیخود این همه عمر را تلف نمیکنم! میگفت: این بنده خدا ساکت شد و هیچی نگفت.
دستم به دامنت
فکر میکنم دوازدهم آذر بود. سالی که سپاهیان حضرت محمد (ص) به جبهه میرفتند. چقدر تلاش کردم ثبت نامم کنند. قبول نمیکردند. یک نفر راهنماییم کرد که اگر یکی از برادران سپاهی ضامنت بشود راحت تو را میپذیرند. هرکس را که میدیدم لباس فرم به تن دارد دست به دامنش میشدم و خواهش و تمنا که بیاید و شفاعتم کند، اما هیچ کس حاضر نشد. پس از ساعتها به پاسداری برخوردم که لبخندی بر لب داشت. چهره گشادهاش مرا به طمع انداخت. شاید یک ساعت تمام با او صحبت کردم. متقاعد نشد اما وقتی دید دست از سرش برنمیدارم و مصمم هستم که هر طوری شده به جبهه بروم، به پاسدار دیگری معرفیام کرد و بقیه کارهایم را آن بنده خدا عهده دار شد. دیگر در پوست خودم نمیگنجیدم. چون پس از سالها به آرزویم میرسیدم. تا آن روز هر وقت به مادرم میگفتم میخواهم بروم جبهه دستم میانداخت یا میگفت برای جنگ با اسراییل ان شاءالله. ماهها گذشت. یک روز متوجه شدم فردی که به او متوسل شده بودم فرمانده کل بسیج بود و حالا معاون فرماندهی سپاه است.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»