printlogo


کد خبر: 175857تاریخ: 1396/3/1 00:00
خاطرات جبهه 4

بالاخره با دست پر آمدم
یکی دو روز به عملیات والفجر 8 (20/11/64- فاو) مانده، دوستی از طرف بسیج سراغم آمد که: از لشکر تقاضای نیرو کرده‌اند. منظورش نیروی سابقه دار و با تجربه بود. گفت: همه هستند اگر موافقی اسم تو را هم بنویسم. گفتم: باشد بنویس. بعد از اینکه او رفت همه فکر و ذکرم این بود که چطور این مطلب را با خانواده در میان بگذارم. یعنی چه طرحی برای فرار بریزم که مانند دفعات قبل موفق باشد. در این فکر بودم که صدای زنگ در بلند شد. دایی عزیز را خدا بعد از یک سال رسانده بود. مادرم مرا فرستاد. بروم چند کیلو انار خوب بخرم. من هم معطلش نکردم. یکسره آمدم بسیج. همه مهیای رفتن بودند. به آنها پیوستم و جمع کامل شد.
با مینی‌بوس رفتیم منطقه. 3 ماه نیامدم. موقع برگشتن برای اینکه دست خالی نباشم رفتم میوه فروشی. هیچ چیز مناسبی غیر از انار نداشت. من هم آن را گرفتم و آمدم منزل. اتفاقاً دایی‌ام هم بود؛ او که به ندرت آن طرف‌ها پیدایش می‌شد. برای همه معما شده بود که چطور همه چیز دست به دست هم داده و با فاصله 3 ماه انگار واقعاً من پی حرف مادرم رفته بودم بازار و حالا برگشتم!
ورود اضطراری
سال 65 در سپاه شهرستان «دورود لرستان» آماده اعزام بودیم. پسر بچه‌ای آمد پیش من و بدون مقدمه گفت: برادر اگر کسی در صندوق عقب مینی‌بوس باشد می‌تواند نفس بکشد. گفتم: بله چطور مگر؟ گفت: هیچی همین طوری پرسیدم و رفت. ما سوار ماشین‌ها شدیم و آمدیم منطقه و در محل مورد نظر پیاده شدیم. یکمرتبه دیدم دور یکی از اتوبوس‌ها شلوغ شد. نزدیک رفتم، همان پسر بچه بود، داشتند از او می‌پرسیدند که آخر چرا این کار را کردی. می‌گفت: 3 مرتبه خواستم بیایم جبهه قبولم نکردند، گفتند کوچکی. شب تا صبح به فکر جبهه بودم بچه محل‌هایم که از منطقه می‌آمدند می‌رفتم دیدنشان و سوال پیچشان می‌کردم تا زمانی که رفتم جبهه و فهمیدم چه کار کنم. الان خیلی چیزها بلدم. بچه‌ها می‌خندیدند و خلاصه با اصرار و خواهش از فرماندهان نگذاشتند او را برگردانند.
در عملیات کربلای پنج (19/10/65- شلمچه و شرق بصره) با هم بودیم. او همیشه مسلح بود؛ حتی موقع استراحت. تا اینکه مجروح شد و عقب آمد. الان معاون یکی از گردان‌هاست.
 خوشه‌های انگور
سال 65 کلاس پنجم ابتدایی بودم. هر وقت مارش عملیات می‌زدند از اینکه با بچه‌ها در جبهه نبودم غصه می‌خوردم. می‌رفتم در اتاق را روی خودم می‌بستم و گریه می‌کردم. هیکل لاغر و مردنی‌ام باعث شده بود که هر وقت می‌رفتم بسیج بگویند تو بچه‌ای و نمی‌توانی اعزام شوی. یک آقایی در پذیرش بود که به هیچ نحو قبول نمی‌کرد.
یک روز با «داوود» عموزاده‌ام رفتیم. اتفاقاً آن آقای همیشگی نبود. به آن برادر تازه وارد گفتم آمده‌ام ثبت‌نام کنم. نگاهی به هیکلم کرد. همان موقع اشک در چشمانم جمع شده بود، گفت: اگر توانستی از آن انگور بکنی، اسمت را می‌نویسم. خوشحال شدم و بشقابی گرفتم و رفتم داخل حیاط. تاک باریکی بود که روی چند درخت سیب بلند افتاده بود. برادران تا جایی که دست می‌رسید و می‌شد انگورها را چیده بودند. یکی- دو خوشه‌ای که مانده بود دست من و امثال من به آن نمی‌رسید. اول مأیوس شدم. بعد درخت سیب را گرفتم و رفتم بالا. نمی‌دانم چطور دستم به آن خوشه‌ها رسید. به هر تقدیر چیدم و بردم شستم و با بشقاب گذاشتم روی میز برادری که اسم می‌نوشت. یک نگاه دیگر کرد و گفت: عکس و فتوکپی شناسنامه. اینها آنقدر در جیبم مانده بود که ترسیدم حالا خرابی آنها را بهانه کند. الحمدلله به خیر گذشت. پس از نام نویسی ما را به «پادگان آموزشی حمزه سیدالشهدا(ع)» بردند و بعد رفتیم جبهه.
خودم را زدم به خواب و هذیان گویی
سال 62 برای اولین بار می‌خواستم به جبهه بروم ولی والدینم به هیچ وجه مایل نبودند. راهی پیداکردم. شبی که صبحش اعزام بود آمدم منزل. زودتر از بقیه به رختخواب رفتم. هنوز همه بیدار بودند و سرگرم گفت‌وگو که بلند شدم- مثلاً در عالم خواب- تمام خانه را به هم ریختم. چراغ، سماور، لباس‌ها، اثاثیه، خلاصه هر چه دم دستم بود. می‌خواستم از خانه بیرون بروم که مرا گرفتند. مادرم هول شده بود و می‌گفت: «امیر، امیر؛ بسم الله الرحمن الرحیم». من همین طور بیخودی حرف می‌زدم- یعنی در عالم خواب- هذیان می‌گویم. مادرم می‌گفت: یا رسول الله پسرم دیوانه شده. خلاصه این جوری میخ را کوبیدم و فردا رفتم جبهه.
منبع: دائره.. المعارف «فرهنگ جبهه»
 


Page Generated in 0/0061 sec