printlogo


کد خبر: 176133تاریخ: 1396/3/7 00:00
خاطرات جبهه 5

تو دیگر پسر من نیستی
من و مادرم با هم زندگی می‌کردیم. خیلی به هم انس داشتیم و تا قبل از رفتن به منطقه حتی یک شب هم بیرون و منزل دوستان نخوابیده بودم. هر بار می‌خواستم بروم جبهه، او مانع می‌شد و نمی‌گذاشت تا اینکه روزی تصمیم گرفتم به این وضع پایان بدهم و هر طور شده راهی بشوم. با دوستان ثبت‌نام کردیم. موقع رفتن، شب لباس‌هایم را جمع و جور کردم و داخل ساک گذاشتم و صبح قبل از خارج شدن، آن را از دیوار خانه به خیابان انداختم. خودم هم به حالت عادی از منزل آمدم بیرون و ساک را برداشتم و رفتم سپاه. مادرم بلافاصله پشت سرم رسید. هرچه صحبت کرد نشنیدم. حواسم جای دیگر بود. اتوبوس آمد. سوار شدیم و حرکت کرد. بنده خدا وقتی دید واقعاً دارم می‌روم با صدای بلند- که هیچ وقت یادم نمی‌رود- گفت: تو دیگر پسر من نیستی. پسر خدا هستی! وقتی از جبهه برگشتم حسابی مریض شده بود. می‌گفتند بعد از رفتنم حالت غش به او دست داده بود. هنوز گاهی که حالش بد می‌شود می‌گوید تو مقصری.
 مثل بازیگران فیلم
سال اول دبیرستان بودم و عاشق جبهه. بیشتر شب‌ها خواب می‌دیدم در خط مقدم با دشمن می‌جنگم. مشکلم خانواده بود. هر وقت حرف جبهه رفتن را وسط می‌کشیدم با تمسخر می‌گفتند: تو با این سن و سال می‌خواهی بروی با عراقی‌ها بجنگی؟ اما من تصمیمم را گرفته بودم. خلاصه مدارک را تهیه کردم و بردم بسیج. رضایتنامه خواستند. خودم نوشتم و به اسم پدرم امضا کردم. مشکل سن را هم با دست بردن در فتوکپی شناسنامه حل کردم. سه روز مانده بود به حرکت. لباس‌ها و مقداری پول را که پس‌اندازم بود در مغازه پدر دوستم گذاشتم. روز اعزام کتاب‌هایم را به بهانه مدرسه برداشتم و گفتم که شب را می‌روم منزل خواهرم و منتظرم نباشند. ساعت دو بعدازظهر حرکت بود. ساکم را برداشتم و حرکت کردم به طرف بسیج. مثل بازیگران فیلم، در طول راه از پشت این ماشین به پشت آن ماشین می‌پریدم و سرک می‌کشیدم که مبادا یکی از اقوام مرا به این وضع ببیند. دلم چون سیر و سرکه می‌جوشید. خلاصه از شهر خارج شدیم و رفتیم منطقه و همه چیز به خوشی گذشت.
 می‌خواهی از دروکردن فرار کنی
شبی که فردایش می‌خواستم به جبهه بروم دودلی عجیبی داشتم. از یک طرف تقریباً می‌دانستم که مادرم موافقت نمی‌کند، از طرف دیگر فکر می‌کردم حتماً باید از او حلالیت بطلبم و راضی‌‌اش کنم. به هرحال دومی را ترجیح دادم. گفتم: مادر اگر می‌توانستم و جبهه می‌رفتم، خیلی خوب بود. دلم می‌خواهد در جنگ شرکت کنم. گفت: می‌دانم می‌خواهی از دروکردن فرار کنی. آن روز از درو گندم برگشته بودیم. گفتم: نه این حرف‌ها نیست. گفت: چرا همین است. صبح بی‌خبر آمدم داخل مسجد شهر. لباس گرفتیم و آماده شدیم. پیرمردی پسرش همراه من بود. می‌خواست دل او را به دست بیاورد، می‌گفت: «حسنعلی» بیا برویم برایت کفش می‌خرم. می‌خواست بگوید کفش «آدیداس» می‌گفت: از آن کفش‌های «عالی باس» که می‌خواهی می‌گیرم. او هم مثل من فکرهایش را کرده بود. با هم رفتیم منطقه.
 یک نفر بماند اگر مُردم مرا به خاک بسپارد
دهم آذر سال 65 بود. همراه2تا دیگر از برادرانم و 2تا از پسرعموهایم عازم جبهه بودیم. با سپاهیان حضرت محمد (ص). در سپاه «نورآباد» آماده و مهیا بودیم که پدرم آمد و در میان جمع بلند صدایم زد که: لااقل یکی از شما بماند که اگر مُردم مرا به خاکم بسپارد. من هم گفتم: نترس مردم این شهرستان نمی‌گذارند جنازه ات روی زمین بماند. دیگر چیزی نگفت و به حالت قهر رفت اما بعد از نیم ساعت دیدم یک کیلو پسته گرفته آورده ما را بدرقه کند. پدرم در آن زمان 74 سال داشت.
مغز بادام خوردی؟
حدود یک سال بود که به بسیج محل رفت و آمد می‌کردم ولی فایده نداشت. آن قدر کوچک بودم که می‌ترسیدم اگر در خانه بگویم می‌خواهم بروم جبهه مسخره‌ام کنند. هر وقت پیش مسؤول پذیرش می‌رفتم، از دور که وارد می‌شدم می‌گفت: برو مغز بادام بخور تا بزرگ شوی، بعد بیا بفرستم بروی. دیگر تکیه کلامش شده بود. تا چشمش به من می‌خورد لبخند می‌زد که: چه خوردی؟ من هم دیگر رویم به او باز شده بود می‌گفتم: مغز تخمه!
القصه اسمم را نوشتند و در پادگان مشغول آموزش شدیم. یک روز بلندگو مرا صدا زد که برای ملاقاتی بروم. از ترس اینکه خانواده آمده باشند برم گردانند نرفتم. در نانوایی پادگان پنهان شدم. دوستانم آمدند سراغم که به در پادگان ببرندم. خیلی از دست‌شان ناراحت شدم اما برخلاف تصورم، مادر و دایی ام کیف لباس‌هایم را آورده بودند. بوسیدنم و حرفی از برگشتن نزدند.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»


Page Generated in 0/0150 sec