از ترس مرخصی نمیآمدیم
روز قبل اعزام بود. برادری دارم از خودم بزرگتر. مرا نصیحت میکرد که سعی کن خوب درس بخوانی و به حرف پدر و مادر گوش کنی. فهمیدم که میخواهد برود. نمیدانست من پیش از او تصمیم گرفته بودم و گوشم پر بود از این حرفها. پسر عمویی داشتیم که گویا او هم میخواست بیاید. من سوار ماشین که شدم دیدم پسرعمویم کف آن دراز کشیده و برادرم عقب ماشین، پایین صندلی نشسته. آنها یک مشکل داشتند آن هم خانواده بود ولی من، مساله قد و سن را هم داشتم. برادرم مرا که دید پرسید تو چطوری آمدی؟ گفتم: همان جوری که تو آمدی. دوتایی با پسرعمویم خیلی سعی کردند راضیام کنند که برگردم اما نشد و رفتیم جبهه.
حالا سه نفری از ترس اینکه مبادا نگذارند از خانه برگردیم، مرخصی نمیرفتیم و این باعث نگرانی خانوادههایمان شده بود. پدرم بعد از مدتی راه افتاد آمد منطقه و ما را پیدا کرد. با فرماندهمان صحبت کرد و یک هفته برایمان مرخصی گرفت و با هم تا «اهواز» آمدیم. مقداری میوه و پسته گرفته بود، نشستیم دور هم و سرگرم خوش و بش اما هنوز نگران بودیم. پدرم رفت دستشویی و تا برگردد نقشهای ریختیم. وقتی آمد برادرم گفت: من بروم آب بخورم. رفت و طبق قرار خودش را به قطار رساند. من هم به دنبال او که ببینم چرا نیامد. بنده خدا بیخبر که ما هر دو از دستش فرار کردهایم. پسرعمویمان هم در لحظات آخر خودش را به ما رساند و کمک کردیم از پنجره قطار آمد بالا. پدرم وقتی فهمید که دیگر خیلی دیر شده بود. به منطقه رسیدیم. فرمانده خیلی تعجب کرد که به این سرعت برگشتیم. در «حاج عمران» عملیات کردیم و پسرعمویم مفقود شد.
یک بام و دو هوا
من و یکی از پسرعمههایم به اتفاق از خانه فرار کردیم و آمدیم منطقه. 3 ماه گذشت. از ترس آنکه مبادا برویم شهر نگذارند دوباره برگردیم، مرخصی نرفتیم. نزدیک عید بود. شوهرعمه ام آمده بود جبهه که پسرش را با خودش ببرد و سال نو را با هم باشند. هوا گرم بود و ما با پیراهن در محوطه قدم میزدیم که دیدیم با چکمه و اورکت و پالتو آمد. حتی کلاه و دستکشهایش را هم در نیاورده بود. مردیم از خنده. آن روز
یکی دو ساعت مرخصی گرفتیم و رفتیم شهر. مردم با یک حالت عجیبی ما را نگاه میکردند. چون شده بودیم یک بام و دو هوا. شوهرعمه ام میگفت: در «ازنا» برف و سرمای زیادی است. آنها برگشتند. چیزی نگذشته بود که پسرعمه ام آمد. معلوم شد پدرش را قال گذاشته و گریخته است.
بلای سوغاتی
دور هم جمع بودیم که یکی از بچهها خبر آورد بلند بشوید بیایید مانور داریم. ته و توی قضیه را که در آوردیم معلوم شد حاج آقایی آمده منطقه و با خودش مقداری سوغاتی آورده که همان اول بسم الله برادران ترتیبش را دادهاند. حالا بچهها برای اینکه او یادش بماند از این به بعد سوغاتی را به نسبت بین همه تقسیم کند، میخواهند از او مختصری پذیرایی کنند! عدهای از دوستان را به عنوان دشمن در جایی مستقر کرده بودند. با حاج آقا راه افتادیم که به اصطلاح موقعیت را به او نشان بدهیم. طبق قرار قبلی به منطقه باتلاقی که رسیدیم بچهها شروع به تیراندازی کردند. سریع خوابیدیم روی زمین گل و لایی که در منطقه بود. بنده خدا حاج آقا هم به خیال اینکه آنها عراقی هستند با همان لباسهایتر و تمیز خوابید روی زمین و آنچه نباید بشود شد. حوالی ظهر یواش یواش قضیه را به او گفتیم. اول ناراحت شد، بعد مقداری در فکر فرو رفت و آهسته آهسته لبخند روی لبانش ظاهر شد. از آن به بعد هر وقت یاد آن روز میکردیم میخندید. قول داد که اگر این دفعه با دست پر آمد مستقیم بیاید پیش خودمان.
حد بلوغ
موقع اعزام سپاهیان کربلا بود. یک پسر بچه 12-11 ساله آمده بود واحد بسیج سپاه و میخواست به جبهه برود. وقتی جواب رد شنید سراغ فرماندهی را گرفت. به او گفت دستور بدهید اسم مرا هم بنویسند. فرمانده «سپاه نورآباد» گفت: شما هنوز به حد بلوغ نرسیدهاید. نمیتوانیم این کار را بکنیم. در حالت خشم و گریه برگشت گفت شما کی هستی که اسم مرا بنویسی یا ننویسی. به دستور ولی فقیه تکلیف خودم را میدانم. باید در میدان جنگ حاضر باشم و از این حرفها. همه جمع شدند و نتوانستند قانعش کنند. اسمش را نوشتند تا اعزام بشود.
شهید مجروح
در دوره آموزشی دوستی داشتیم به نام «محمد حیدری». در جریان آموزش، بینیاش شکست و آن را گچ گرفتند. حاضر نشد از پادگان برود خانه. ایستاد و پا به پای بقیه دوره را گذرانید، بعد هم با همان وضع با اصرار و التماس و گریه آمد عملیات که با انفجار خمپاره شصت به شهادت رسید.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»