رفتم خرما بخرم از کردستان
ماه مبارک رمضان بود. با زبان روزه رفته بودم بازار برای خریدن خرما. به چادرهای تبلیغات اعزام نیرو برخورد کردم. گمان میکنم روز حمله عراق به «فاو» بود. یکمرتبه تصمیم گرفتم بروم ثبتنام کنم. شاید بیشتر به دلیل شهادت عمویم بود که بیست روز بیشتر از آن نمیگذشت و سخت تحت تأثیرم قرار داده بود. به چادر تبلیغات مراجعه کردم. گفتند همین الان اعزام است. سریع رفتم و نیم ساعته حاضر شدم. اتوبوس آمد و ما را به «پادگان فرحآباد» برد. فردا بعدازظهر وقتی میخواستند سازماندهیمان کنند، من و چند نفر دیگر را به خاطر اینکه کوچک بودیم از بقیه جدا کردند تا به شهرمان بفرستند. هرچه گفتیم بابا ما مرحله دوممان است و سابقه داریم، قبول نکردند. گفتند: این دفعه با دفعات قبل فرق میکند.
غروب بود. اتوبوسها یکی پس از دیگری پادگان را ترک میکردند و من حسرت به دل آنها را تماشا میکردم. ناگهان فکری به ذهنم زد. دیدم اتوبوسها یکی یکی جلو میآیند و مسؤول مربوطه، اسم برادران را میخواند و میروند سوار میشوند. رفتم به راننده آخرین اتوبوس شرح حالم را گفتم و از او خواهش کردم قبل از اینکه برود جلو و بچهها بیایند بالا، مرا سوار کند. بنده خدا پذیرفت و من زیر صندلیهای ردیف آخر مخفی شدم. نوبت اتوبوس ما شد. با ترس و لرز به اسامی برادران که خوانده میشد گوش میکردم. همه سوار شدند. آنهایی که مرا دیدند به روی خودشان نیاوردند. ماشین حرکت کرد به سوی «کردستان». بین راه بچهها محبت کردند و به من جا دادند. رفتیم «سد بوکان» و دیگر مشکلی پیش نیامد.
وسط دعوا
شهریور سال 66 با چند نفر از بچهها قرار گذاشتیم برویم جبهه. فردای آن روز اعزام بود. خانوادههایمان مانع رفتنمان شدند و آن قدر معطلمان کردند تا نیروهای اعزامی حرکت کردند. ساعت پنج عصر خبردار شدیم بچهها را بردهاند «پادگان المهدی(عج)». حدودا 12 کیلومتر با روستایمان فاصله داشت. آماده شدیم برای رفتن. در همین حال درگیری مختصری بین دو نفر از اهالی روستا پیش آمد و همه جمع شدند دور آنها و ما با استفاده از فرصت به هر جان کندنی بود خودمان را رساندیم پشت پادگان. قطعه زمین مرطوبی سر راهمان بود که ندانسته تا زانو در آن فرو رفتیم. سر و وضع دیدنیای پیدا کردیم. ما را به داخل پادگان راه دادند. شب نان و خربزه میخوردیم و معلوم شد بچههای اعزامی از «الشتر» را بردهاند «پادگان حمزه خرمآباد».
صبح زود زدیم بیرون طرف «خرمآباد» حالا به پادگان راهمان نمیدادند. از راننده اتوبوسی که نزدیک در ایستاده بود خواهش کردیم و ما را با خودش برد. مسؤول پادگان نمیپذیرفت. دقت کردیم دیدیم به خاطر این بوده که آستینهایمان را بالا زدهایم و من یک بلوز که آرم شوروی داشت پوشیدهام. خودمان را مرتب کردیم و من یک لباس خاکی بسیجی روی بلوزم پوشیدم. سرانجام با سماجت ما را اعزام کردند.
ای موش مرده
مهر ماه سال 65 برای بار دوم میخواستم بروم جبهه. کلاس اول دبیرستان بودم و در «الیگودرز» درس میخواندم. صبح روز اعزام قرار بود بروم طرح کاد. قبلاً کارهایم را کرده بودم. مستقیم آمدم واحد بسیج سپاه و بدون هیچ دردسری راهی شدم. شب اول را در «خرمآباد» گذراندیم. فردای آن روز میخواستند ما را به «پادگان شفیع خانی» بفرستند. اتوبوسها یکی یکی از جلوی «پادگان امام حسین (ع)» (قلعه فلک الافلاک) میگذشتند. یکدفعه از پشت شیشه اتوبوس چشمم افتاد به پیاده رو و قیافه به هم ریخته داییام. فوری شیرجه زدم زیر صندلی. غافل از اینکه او یکی یکی ماشینها را چک میکند. همین طور زیر صندلی سرم پایین بود که یک نفر موهای پس کله ام را گرفت و کشید بالا و گفت:ای موش مرده حالا میروی زیر صندلی! بعد هم دستم را کشید و از ماشین برد پایین. چند بار گفتم: دایی جان ولم کن، بگذار بروم. گفت: پسر تو چرا نمیفهمی. دیشب مادرت با موتور یکی از همسایهها آمده بود شهر دنبال تو نیم وجبی. تصادف کرد. پایش شکسته. اول ناراحت شدم. بعد گفتم: دایی راست میگویی یا دروغ. جواب داد: دروغ. تا گفت دروغ، دستم را از دستش در آوردم و فرار کردم. از این خیابان به آن خیابان. بیچاره آن قدر خسته شده بود که نگو. کفشهایش از پایش در آمده بود. بالاخره هم نتوانست مرا بگیرد. آخر سر دیدم میگوید: بیا بابا این پول را بگیر و برو به سلامت. من هم فهمیدم راست میگوید، گفتم: خوب این کار را از اول میکردی.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»