چک برگشتی
یادم میآید زمستان سال 65 بود. بسیج در چند نقطه چادر زده بود و برای جبهه ثبتنام میکرد. من هم رفتم فرم گرفتم پر کردم. مانده بود امضای ولی که میدانستم پدرم مطلقا این کار را نمیکند. چند روز گذشت. شوهر خواهرم که آدم شوخی هم بود آمد منزل ما. موضوع را با او در میان گذاشتم و قبول کرد و فرم را از من گرفت و یک امضا پایش انداخت. خیلی خوشحال شدم. فردای آن روز فرم را به چادر تبلیغات بردم. مسؤول پذیرش نگاهی به آن انداخت و بعد سرش را بلند کرد، دیدم دارد میخندد. گفتم: چی شده؟ گفت: نوشته امضا را بخوان. نوشته بود: «به هیچ وجه او را به جبهه نبرید». کلی خجالت کشیدم. برگشتم خانه. چند روز مانده بود به اعزام سپاهیان حضرت
مهدی (عج). روز اعزام به سپاه رفتم. لباس هم گرفتم ولی موقع سوارشدن به اتوبوس جلویم را گرفتند. گذشت تا سال 66. این بار دیگر به خانواده چیزی نگفتم. میدانستم که نمیگذارند. صبح روز حرکت کیف و کتاب مدرسه را به یکی از دوستانم دادم و گفتم چند روز دیگر آنها را ببرد خانه ما و خودم یکسره رفتم سپاه. چیزی به حرکت اتوبوسها نمانده بود که دیدم مادرم و شوهرخواهرم- که تازه از منطقه مرخصی آمده بود- خودشان را رساندند سپاه. پدرم از شدت ناراحتی نیامده بود. سه نفری مرا گرفتند و بردند منزل خواهرم که نزدیک سپاه بود. هیچ راهی نداشت. از روی عصبانیت گلوی دختر خواهرم را گرفتم و گفتم: اگر نگذارید بروم خفهاش میکنم! این کار هم چندان فایدهای نداشت. ساعت یازده نیروها راه افتادند. ساکت شدم و وضعیت را عادی جلوه دادم. بعد که سرشان گرم شد از دیوار حیاط پریدم به خیابان. دستم مختصری زخمی شد. با آن لباسهای گشاد بسیجی، شروع کردم به دویدن. رسیدم به سپاه. هنوز یکی دو تا اتوبوسها نرفته بودند. سوار شدم. مادرم یک ساک برایم آورده و آن را از پنجره داد و هیچ حرفی نزد. راه خروج از شهر از جلوی خانهمان میگذشت. پدرم را دیدم که فوق العاده عصبی است و جلوی در ایستاده. سرم را از شیشه ماشین بیرون آوردم و با صدای بلند با او خداحافظی کردم اما سرش را هم برنگرداند که جوابم را بدهد.
پدال دیگر چیست؟
منزل یکی از دوستان بودیم. بعد از شام صحبت شد و حرف منطقه پیش آمد. گفتند: فردا اعزام است. همان جا قرار گذاشتیم و همه برای رفتن اعلام آمادگی کردیم. من اولین باری بود که میخواستم به جبهه بروم. صبح ساعت 6 داشتم از در میزدم بیرون که پدرم جلویم سبز شد: کجا؟ منظورش این بود که شما هفت صبح مدرسه دارید! سریع دروغی به ذهنم آمد. گفتم: امتحان دارم، میروم کمی درس بخوانم. همان روز اعزام شدیم. مدت 45 روز آموزش دیدیم. از آنجا رفتیم منطقه. تقسیم شدیم و مرا روی پدافند هوایی گذاشتند.
سر و کله هواپیماهای دشمن برای بمباران پیدا شد. من تا آن زمان با پدافند کار نکرده بودم. یکدفعه پایم رفت پایین روی پدال حدود سی تیر پی درپی در رفت. خودم خیلی ترسیدم. ولی بعد هر کاری کردم دیگر شلیک نکرد. شروع کردم فریاد زدن: کمک، کمک، پدافند گیر کرد. فرماندهمان آن حوالی بود. آمد پهلویم. چشمش که به پدال افتاد یک خندهای کرد و گفت: پسر پدال را فشار بده. هنوز نمیدانستم پدال چیست و به چه دردی میخورد. با تعجب پرسیدم: پدال دیگر چیست؟ در همین اثنا دوباره هواپیماها آمدند. فرمانده فریاد زد: بزن، بزن، الان اوج میگیرند. کمی هاج و واج این طرف و آن طرف را نگاه کردم و از پدافند پیاده شدم و الفرار. یکی از بچههای چادر هم که با من بود دنبالم آمد و تا جایی که میتوانستیم دور شدیم. یک ساعت بعد فرمانده خندهکنان آمد به چادر و مجبور شدیم یک هفته آموزش پدافند هوایی ببینیم.
مدتی گذشت و برای پشتیبانی توپخانه به پشت خط اعزام شدیم. عملیات والفجر مقدماتی (17/11/61- فکه، چزابه) در پیش بود و باید هرچه زودتر به منطقه میرفتیم. سه ساعت راه آمدیم تا به محل استقرار رسیدیم. قبل از اینکه پیاده شویم راننده دستش رفت روی چراغ و دشمن با دیدن روشنایی آن محل را گرفت زیر گلوله. راننده که ترسیده بود، پیاده شد و دوید. ما هم که تا به حال جنگ ندیده بودیم پشت سر او. حتی از او هم جلو زدیم. در حین فرار به نیروهای پیاده برخوردیم که برای عملیات میرفتند. همین طوری خودم را قاطی آنها کردم، بدون اطلاع فرمانده و بچههای گروه. دو، سه ساعت راه رفتیم تا به منطقه عملیاتی رسیدیم. با پیام فرمانده حمله شروع شد. من که تفنگ نداشتم تکبیر میگفتم. عراقیها متوجه نیروهای ما شدند و آتش زیادی روی سرمان ریختند. خودم را به داخل کانالی انداختم و تا ساعت شش صبح آنجا ماندم و قبل از روشن شدن هوا برگشتم عقب.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»