printlogo


کد خبر: 176458تاریخ: 1396/3/16 00:00
خاطرات جبهه9

 بابا بگذارید طلب‌مان را وصول کنیم
دی ماه سال 65 از واحد تخریب به اتفاق بچه‌های اطلاعات و عملیات راه افتادیم به طرف «دیانا» در استان «اربیل» عراق. پس از هفت شبانه روز به روستای «ملکان» رسیدیم و پخش شدیم؛ هر دو سه نفر شام را در منزل یکی از روستاییان خوردیم، البته دوستان طلبه احتیاط کردند و با ما نیامدند. کم‌کم آماده می‌شدیم برای عملیات فتح چهار (22/11/65- منطقه عمومی رواندوز، دیانا، عمق هفتاد کیلومتری خاک عراق).
صبح زود از روستا پیاده راه افتادیم به طرف ارتفاع «کورک» که بنابه قولی، یکی از بزرگ‌ترین رادارهای خاورمیانه روی آن قرار داشت و از اهمیت راهبردی برخوردار بود. ساعت هفت غروب نماز مغرب و عشا را روی جاده آسفالت «دیانا» خواندیم و به ستون یک به سمت قله کوه که علاوه بر نیروهای بعثی، پنجاه نفر مستشار نظامی فرانسوی روی آن مستقر بودند، حرکت کردیم. ساعت سه بعد از نیمه شب عملیات آغاز شد. فرمانده «تیپ ویژه پاسداران، حاج آقا محصولی» می‌گفت: امشب باید دل امام و 50 میلیون نفر مردم کشورمان را شاد کنید. بحمدالله عملیات با موفقیت انجام شد.
نیمه اول عملیات رو به اتمام بود که دستور عقب نشینی دادند. من لج کرده بودم و پیش خودم می‌گفتم: بابا بگذارید کار را تمام کنیم و این مستشاران را به اسارت بگیریم بلکه طلب‌مان را از فرانسه وصول کنیم. ناگهان متوجه شدم که همه رفته‌اند. عراقی‌ها هم دارند ما را تعقیب می‌کنند. سریع برگشتم عقب. سراشیبی بود، برف هم مزید بر علت، کفش‌هایم در آمد و کنترلم را از دست دادم، افتادم به عمق پرتگاه، در آن لحظه فکر کردم تیر دوشکا خورده و شهید شده‌ام. سرم را آهسته از میان برف‌ها  بیرون آوردم و منتظر بودم حورالعین‌ها سرم را در دامن بگیرند ولی متأسفانه معلوم شد هنوز زنده‌ام!
 اشک حسرت
عملیات فتح پنج (21/1/66- چوارته و ماووت در استان سلیمانیه) آغاز شده بود. بعد از 48 ساعت پیاده روی و عبور از راه‌های صعب العبور، گردان به محل از پیش تعیین شده رسید. به سه گروهان تقسیم شدیم و هر کدام از یک جناح شروع به پیشروی کردیم. گروهان ما تنها گروهانی بود که از قافله عقب ماند. لحظه به لحظه بچه‌ها به دشمن نزدیک‌تر می‌شدند و آخرین گروه عمل‌کننده از نظرها دور می‌شد اما گروهان ما همچنان بی‌حرکت و منتظر فرمان بود. پچ پچ‌ها شروع شد و
کم کم اعتراض و گلایه در گرفت. تازه فهمیدم چه شده است. یکی از دوستان با صدای خفه و بغض‌آلود در حالی که آرام اشک می‌ریخت گفت: «جمشیدی»، ما عملیات نمی‌کنیم. من هم گریه افتادم. روز بعد از عملیات بود که یک محور فتح شده را سپردند به ما. دوباره همه جان گرفتیم و به وجد آمدیم.
 دشمنان امدادگر
قبل از پاکسازی محوری که نگهداری‌اش را به عهده داشتیم بر اثر پرتاب نارنجک از بالای ارتفاع، مجروح شدم؛ از ناحیه دست چپ. با روشن شدن هوا و به علت سنگینی آتش دشمن، از طرف فرماندهی دستور رسید که مجروحان خودشان را عقب برسانند. مهندسی- رزمی مشغول زدن جاده بود و تا به بهداری و بیمارستان برسند کار داشت. به اتفاق چند تن دیگر از زخمی‌ها از جمله معاون گروهان، برادر «محمد پالیزوان» به عقب برگشتیم. چون از پشت به دشمن حمله شده بود، عراقی‌ها در مسیر حرکت ما فرار می‌کردند. چیزی نیامده بودیم که در فاصله چند ده متری خود به 21 عراقی مسلح علاف و در حال گریز برخوردیم. مثل گله بی‌صاحب دور خودشان می‌چرخیدند. من فقط دو گلوله داشتم. با توافق فرمانده گروهان، با همان حال به آنها حمله کردیم، از چپ و راست. با شلیک اولین گلوله
وا دادند و تسلیم شدند. بعد از بازرسی، مجروحان را بر گرده آنها سوار کردیم و به عقب بردیم.
عذاب قبر
عملیات کربلای پنج (19/10/65- شلمچه و شرق بصره) بود و اولین بار که به جبهه می‌رفتم. شب اول تا صبح در خط دوم عملیات ماندیم. سر و صدای کاتیوشا و خمپاره و توپ یک لحظه قطع نمی‌شد. منگ شده بودم. سه شب بعد من و دوستم «نادم» به خط مقدم مأمور شدیم. 30 روز در سنگری بسر بردیم که فقط به اندازه ما دو نفر جا داشت. آتش دشمن به حدی بود که به هیچ وجه نمی‌توانستیم بیرون بیاییم. از بس خمپاره روی سنگر خورده بود دچار موج‌گرفتگی شده بودیم. در این مدت یک ماه، صبح و ظهر و شب ماشین تدارکات می‌آمد و بسته غذا و دو قوطی آب معدنی می‌انداخت داخل سنگر و سریع می‌رفت. یک عذاب قبر به تمام معنا بود. بعد از یک ماه دو نفر آمدند و ما برگشتیم عقب.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»
 


Page Generated in 0/0042 sec