محمدرضا وحیدزاده: «بیکتابی» کتاب هولناکی است؛ مرثیهای است سهمگین در سوگ دورهای شگفت از تاریخ این سرزمین. داستان فروریختن ناگهانی یک تمدن در پایان تاریخ خویش است؛ زمانی که از سالهای سال پیش موریانههای خیانت و دروغ و فریب و حرص و جهل و طمع و کاهلی، ایران اواخر قاجار را از درون پوسانده و جز پوستهای پوک و در آستانه فروپاشی چیزی از آن باقی نگذاشته بود؛ نهیبی رعبانگیز بر تصویر کارتپستالی و نوستالژیک قاجار در ذهن خواننده. این اثر درباره «بیکتابی» است. درباره بیتوجهی یک ملت به کتاب خود؛ رویگردانی از اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا. درباره خشم دیو قرطاس است از این اعراض و عزمش برای کین کشیدن از قومی که کتاب خویش را فراموش کرده است. داستان از تلاشهای یک عتیقهچی برای رسیدن به کتابهای خطی نفیسی آغاز میشود که به بهانه ضعف حکومت مرکزی و تهاجم قوای بیگانه، از گوشه و کنار کتابخانههای شاهی و پستوها و اندرونیهای خانههای مردم به قصد تاراج بیرون میآید و دست به دست دزدان و دلالان میشود تا نهایتاً در کیف مستر یا صندوق موسیویی آرام بگیرد. نویسنده در این کتاب به موازات روایت یغمای سرمایههای مادی و معنوی یک ملت، سری هم به قائله عبرتانگیز مشروطهخواهی و مبارزات مردم برای احیای حق تعیین سرنوشت خود میزند.
نویسنده این کتاب برای روایت عجیب خویش از پایان دوره قاجار به نثر مستحکمی رسیده است که نشانههای مرارت و تلاشی جانفرسا از سطر سطر آن هویداست. دایره وسیع لغات و نحو تاریخی جملاتی مملو از ویژگیهای سبکی، یگانه چیزی نیست که این نثر استوار را مستظهر از خویش کرده. تسلط حیرتآور نویسنده بر اصطلاحات فنی و علمی دانشهای مختلف و اشراف بیمانندش بر وقایع تاریخی و پیشینه فرهنگی آنچه روایت میکند، بخش دیگری از اجزای این متن مستحکم و تار و پودهای ظریف و در هم پیچیده آن است.
روایت خبوشان در «بیکتابی» از اضمحلال دوره قاجار چنان سرد و سهمگین است که بارها مخاطب را تا پرتگاه هولانگیز نیستانگاری پیش میراند و گاه تا زمانی مدید و دلهرهآور در آنجا نگاه میدارد اما هر بار با ترفندی خود و خوانندهاش را از این موقعیت خطرناک دور میکند، گاه با حکمتی عامیانه که ناخواسته از دهان شخصیتها بیرون میجهد و گاه با بارقه نوری که از چهره در غبار نشسته مبارزان و آزادگان مشروطهخواه، در پسزمینه صحنههای پردود و شلوغ کتاب به چشم مخاطب مینشیند و البته بیشتر از همه با حضور بختکگون اما تذکاردهنده روح پدر در متن روایت راوی؛ پدری که به درستی مشخص نیست درگذشته است یا کشته شده؟ حتی سرنوشت پیکر او نیز روشن نیست. اما هرچه هست میتوان به به وضوح بوی یک پدرکشی دهشتناک و سنگدلانه را از این کتاب استشمام کرد؛ چه این پدر، پدر راوی باشد چه پدر تاریخی در فرجامین روزهای تقاص پس دادن خویش. حقیقت آن است که پدرکشی باطن این روایت است، با این همه آنچه دست به سوی آن دراز کرده برای بیرون کشاندنش از ورطه نیستانگاری، تداوم حضور همین پدر است؛ پدری عبوس و سختگیر و در بیشتر مواقع نامهربان و تلخ که البته هیچگاه، حتی پس از سربهنیستی نیز دست از پدرانگی و تذکر برنمیدارد؛ پدری که بیامان کتاب میخواند و وجودش با کتاب درآمیخته و یگانه است. از جمله صحنههای رعبآور کتاب که مرز باریکی با هبوط دارد، صحنه حمام و شیشههای رنگین است؛ صحنه ترسناکی که تا آستانه نابودی و سقوط کامل راوی پیش میرود اما با فدیه سنگینش در پشت بام خانه، از آن صرفنظر میشود. جسارت نویسنده در این صحنه برای حرکت روی لبه ابتذال و عبرت، رکیکنویسی و حکمت و نیستانگاری و تذکار نفس، براستی عجیب است. یکی دیگر از برجستگیهای «بیکتابی»، چنانکه گذشت، تصویری است که از مشروطهخواهان در این اثر ارائه میشود، با زاویه دیدی به قول سینماییها از جنس «لانگشات»، تصویری «فِلو» در لانگشاتها و گاه اکستریم لانگشاتهایی که همیشه سوژه در آنها چیزی غیر از مشروطهخواهان است. به بیان دیگر شگرد مؤلف برای روایت از مشروطهخواهان، سخن نگفتن از آنهاست. او آنها را در پسزمینه روایتش از وقایع دیگر مینشاند و با خونسردی و طمأنینه، از زبان دیگران شرح ماجرای محاصره شدن، گلولهباران شدن، به توپ بسته شدن، شکنجه شدن، سلاخی شدن، مثله شدن و در نهایت فروشکستن موجوداتی غریب و بیگانه به نام مشروطهخواه را نقل میکند. او آنها را نمیآفریند. مواد لازم برای آفرینششان را در اختیار مخاطب قرار میدهد تا خود دست به خلق تصویر راستین آنها بزند؛ مبارزان شجاع و آرمانخواهی که از دل حجره مدارس و شبستان مساجد و دکان بازارها بیرون آمدهاند تا آخرین قربانی ماران این تاریخ ضحاکصفت باشند.
روایت واقعگرای خبوشان در این کتاب مرزهای ناپیدا و در همتنیدهای با یک روایت نمادین دارد. او گاه چونان نویسندگان ناتورالیست، با قساوت قلبی هرچه تمامتر، صحنههای حمله به مشروطهخواهان و غارت خانههای منتسب به آنها و شکنجه سبعانه اسیرانشان را، عریان و بیپیرایه به تصویر میکشد و گاه همچون نویسندگان سمبولیک، از برخی صحنهها، روایتهایی نمادین میسازد. از آن جمله است گرفتاری طلبه مشروطهخواه در اتاقی تاریک و دربسته در میان گروهی از قزاقهای سفاک و گرسنه و تأویلهای نمادینی که میتوان از این صحنه داشت، یا پناه گرفتن مبارزان در دژ مسجد و مقاومت تراژیکشان در برابر هجمههای بیگانگان و حتی امتداد رقتانگیز گلدستههای زخمی مسجدی فروشکسته رو به آسمان که گویی استغاثهای است حماسی. روایت خبوشان در این کتاب البته همیشه نیز در یک سطح نیست؛ چنانکه فراز پایانی کتاب ممکن است برای مخاطبان کمحوصلهتری چون من مایه ناامیدی و تحسر باشد. بخش پایانی «بیکتابی» در قیاس با قسمتهای پیشین کتاب بشدت دچار افت دماست. شاید این از نفس افتادن صفحههای پایانی را بتوان حاصل تختهگاز رفتنهای بیامان و متهورانه نویسنده در سینهکش فصلهای پیشین دانست. شاید نیز همه آن تمهیدی است برای رسیدن به تصویری عجیب و تکاندهنده در آخرین سطرهای کتاب. به تعبیر دیگر، روایتهای مطول و نفسگیر راوی از «ضحاک» را با خوانشی دیگر میتوان مقدمه طولانی اما لازمی دانست برای صحنه مهمی که در یک غار افسانهای در حوالی دماوند رقم میخورد. هرچه هست به نظر میرسد مؤلف برای مراعات حال مخاطبانی چون من هم که شده، بهتر بود در فراز پایانی دست فصلهای پیشین را به شکل متناسبتری در دست صحنه رازناک آخر کتاب خود قرار میداد. با این همه «بیکتابی» رمانی است که حتی اگر بخش پایانی آن را نیز به یکباره و یکجا حذف کنیم و بهرغم پایانبندی خوب آن، موجودی ناقص از آن بسازیم، باز هم در مجموع چنان بنای باشکوه و شگفتی است که میتواند در همین حال هم یکی از مهمترین آثار داستانی ادبیات ما باشد.