printlogo


کد خبر: 176560تاریخ: 1396/3/18 00:00
گفت‌وگوی «وطن امروز» با محمد خمریادگار، سربازمعلمی که 1000 کودک را تحت پوشش دارد
بهترین رفقایم کودکان بی‌بضاعتند
کسانی که کمک می‌کنند گمنام‌های باغیرت دنیای مجازی هستند

اشاره: کشتی‌گیر است، عاشق تختی است و مرامش هم مثل تختی است، یاد گرفته مثل تختی هر جا دست نیازی باشد دست دراز کند برای کمک کردن. با آنکه سن چندانی ندارد اما مرام پهلوانی را کامل آموخته است. در شرقی‌ترین جای کشور، در نقطه صفر مرزی دارد عشق را جلوه‌گر می‌کند؛ عشق به وطن، عشق به همنوع، عشقی از جنس کیسه به دوش‌های دل شب! «محمد» سربازمعلم عاشق داستان ما در سرخس- نقطه صفر مرزی- هم معلم است، هم یاور است، هم دوست برای دانش‌آموزان بی‌بضاعت، حالا اما او از فضای مجازی استفاده می‌کند تا بتواند واسطه خیری بشود برای بچه‌های محروم و مستضعف مرزنشین! گفت‌وگوی مکتوب تلگرامی ما را با «محمد خمریادگار» سربازمعلم معروف اینستاگرامی بخوانید.
***
 سلام و ممنون که وقت گذاشتی تا با هم همکلام شویم. می‌دانم که اینگونه مصاحبه کردن سخت است اما فاصله چاره‌ای جز این نگذاشته بود. اول اگر می‌شود خودت را برای خوانندگان «وطن امروز» مختصری معرفی کن؟
سلام، ممنون از اینکه من را قابل دانستید. محمد خمریادگار متولد چهاردهمین روز بهمن‌ماه سال 70 اهل شمال شرقی‌ترین شهرستان کشور، شهرستان سرخسم، لیسانس مهندسی عمران دارم.
 الان مشغول چه کاری هستی؟ شغل و حرفه‌ات چیست؟
شغلم تا چند روز پیش عاشقی بود، یعنی معلم بودم. سربازمعلم بودم اما 2 سال خدمتم تمام شد و دیگر سربازمعلم نیستم. از این به بعد را چه باشم و چه بکنم خودم هم نمی‌دانم.
 چند وقت است در فضای مجازی فعال شدی و دقیقا چکار می‌کنی؟
به گمانم حدودا 2 سالی می‌شود. دقیقا از روزهای اولی که رفتم به آن روستا و سر کلاس رفتم شروع کردم به گذاشتن عکس و خاطرات روزانه خودم و بچه‌های کلاسم. اوایل مهر ماه که به مدرسه روستای قره‌سنگی آمدم هوا گرم بود و پوشاک بچه‌ها خیلی جلب توجه نمی‌کرد اما پس از گذشت چند وقت و با سرد شدن هوا متوجه شدم دانش‌آموزان مدرسه با پیراهن در هوای سرد به مدرسه می‌آیند؛ با تعدادی از آشنایان و دوستانم درباره این موضوع صحبت کردم که آنها همین «اینستاگرام» را برای ارتباط گرفتن و کمک کردن به بچه‌های مدرسه پیشنهاد دادند. البته از اول هم که عکس و خاطره روزانه را می‌گذاشتم ناخودآگاه در لابه‌لای عکس‌ها و نوشته‌ها دردهای بچه‌ها هم دیده می‌شد. اوایل که دردهای بچه‌ها را می‌دیدم خیلی اذیت می‌شدم. از مهرماه که معلم‌شان شده بودم فقر را حس می‌کردم اما چهره تلخش را عمیق حس نمی‌کردم. شروع فصل سرما برای من خیلی تلخ بود. دیدن انگشت‌های کبود دختربچه‌ای که سعی می‌کرد به سختی با ساییدن و فوت بی‌رمق دهان انگشت‌هایش را گرم کند آنقدر سخت هست که هر مردی با دیدنش بشکند. از این صحنه‌ها زیاد دیدم که تابم را می‌گرفت. برای همین اول از خانواده شروع کردم؛ از بابایم پول اولین جفت کفش را گرفتم. خوشحال بودم که همه چی حل شده اما تازه انگار چشمم باز شده بود؛ حالا بقیه را می‌دیدم. نداشتن لباس گرم، مشکلات معیشتی خانواده‌های‌شان، فقر و محرومیت، همه و همه شده بود فکر من، تا جایی که تحمل دیدنش را نداشتم برای همین می‌خواستم دیگر سربازمعلم نباشم و بروم پادگان تا این صحنه‌ها را نبینم. اینجا خانواده‌ام خیلی کمکم کردند. می‌دیدم که یک شور فامیلی راه انداختند که لباس‌های دست دوم بچه‌های‌شان را جمع می‌کردند و «حضرت مادرم» شب‌ها تا دیروقت درزهای باز شده‏شان را می‌دوخت و آنها را بین بچه‌ها توزیع می‌کردیم اما این کارها هم باز اندازه فقر آن بچه‌ها نبود!  کم‌کم عکس‌های اینستاگرامی کار خودش را کرد. عکس‌هایی که به عنوان درددل تو اینستا می‌گذاشتم را عزیزانی دیدند و گفتند آقا اگر برایت لباس بفرستیم یا پول واریز کنیم به آنها می‌رسانی؟! من هم با کمال میل قبول کردم و کم‌کم این شد که با اعتماد قشنگ مردم آن  یک نفر و 2 نفر حالا تبدیل شده به 30 هزار نفر آدم‌هایی که دنبال می‌کنند و کمک می‌کنند برای رسیدگی به وضعیت بچه‌ها!
 صرفا برای بچه‌های مدرسه کار می‌کنی؟ چرا این حرکت را شروع کردی؟
بیشتر کمک‌های من برای بچه‌هاست، از دانش‌آموزهای مدرسه‌ام شروع شد و الان به تقریبا هزار بچه روستاهای اطراف شهرستان هم رسیده البته کارهای متفرقه هم داریم مثلا فالوئرهای اینستای من، تقریبا 20 خانواده نیازمند را تحت حمایت ماهانه خودشان قرار دادند و به طور مستقیم کمک‌شان می‌کنند اما من بیشتر تمرکزم روی بچه‌هاست و امروز به هزار نفر رسیده‌اند.
 محدوده آدم‌هایی را که کمکت می‌کنند می‌دانی کجاست؟ اصلا می‌شناسی‏شان؟
من عاشق مردم کشورم هستم، چون بی‌مرز هستند. کسانی که الان دارند کمکم می‌کنند هیچ محدوده مشخصی ندارند، از میوه‌فروش شهر خودم که می‌شناسمش تا عزیزان زیادی از خارج کشور برای کمک به بچه‌ها اقدام کرده‌ و می‌کنند. اکثرا نمی‌شناسم‌شان فقط یک آیدی از آنها دارم. به نظرم اینها گمنام‌های باغیرت دنیای مجازی هستند که کمک می‌کنند و دوست هم ندارند کسی بفهمد که دارند این کار خیر را می‌کنند. البته ناگفته نماند بیشترین کمک‌هایی که دریافت می‌کنم از تهرانی‌های بی‌نظیرمان است و در میان تمام مردم عزیز کشورم پرچمدار خوبی هستند در این امور خیر!
 چند نمونه از کارهایی که کردی را می‌تونی بگویی؟
لابه‌لای حرف‌هایم چند مورد گفتم اما به طور کلی بخواهم بگویم حمایت 20 خانواده نیازمند با بسته معیشتی و کمک‌هزینه زندگی، توزیع هزار لباس عیدانه و لوازم‌التحریر بین دانش‌آموزانی که آرزوی یک دست لباس نو را دارند، پرداخت هزینه عمل پیوند قرنیه و تمام هزینه‌های آزمایش و داروی عزیزی برای پیوند کبد و...، راه‌اندازی یک کارگاه خیاطی و ایجاد شغل برای 4 زن سرپرست خانوار و کارهای دیگری که حالا همه‌اش گفتن ندارد.
راستی این را هم اضافه کنم که تو این مدت 4 تا مدرسه را هم تعمیر کردیم. یک عزیزی از آمریکا هزینه تعمیر مدارس را به من داد که با این هزینه نزدیک 8 تا سرویس بهداشتی و 3 تا آبخوری برای مدارس روستا هم درست کردیم که مقابل آبخوری‌ها یک سنگ نوشته به یادگار زدیم با این عنوان «مهربانی را اگر قسمت کنیم/ من یقین دارم به ما هم می‌رسد».
 عمدتا سر و کارت با بچه‌هاست، اینها کی هستند و برای‌شان چکار می‌کنی؟
راستش هیچ وقت فکر نمی‌کردم آنقدر با بچه‌ها دوست بشوم اما حالا بهترین رفیق‏هایم بچه‌های خیریه امام علی شهرم هستند که رنج سنی‏شان از 7 تا 14 سال است، بهترین رفیق‌هایم همین کودکان بی‌بضاعتند، این بچه‌ها جزئی از زندگی من شده‌اند. الان که دارم می‌نویسم بزرگ‌ترین آرزویم این است که یک خانه امن داشته باشم و بابای همه این بچه‌ها خودم باشم.
 طبقه اجتماعی و اقتصادی خودت چگونه بوده؟ آیا اینها را درک می‌کنی یا درک پیشینی از مشکلات اینها داشتی؟
الهی شکر زندگی متوسط به بالایی داریم. بابای من کارگر شرکت نفت است و الحمدلله همیشه آنقدر تلاش کرده که هیچ آرزویی به دلم نمانده باشد اما از بچگی مدرسه‌ای که می‌رفتم دلم با بچه‌هایی بود که وضع مالی خوبی نداشتند و همیشه دوستان من همین بچه‌ها بودند. برای همین این صحنه‌ها برایم غریبه نبود و همه را از بچگی حس کرده بودم.
 تا حالا شده کسی خواسته‌ای داشته باشد و نتوانی آن را برآورده کنی؟ آن خواسته چه بوده؟ بعد از آن چه حسی داشتی؟
بله! بدترین خواسته‌ای که شاید سال‌ها مرا پیرتر کرده نامه‌هایی از بچه‌های خیریه است که برایم نوشته بودند «عمو از خیریه خسته شدم، مرا ببر بچه تو باشم». شاید چند نفر همزمان این را از تو بخواهند و تو بفهمی نمی‌توانی و تا مرز خفه شدن بروی! برای همین به فکر یک خانه‌ام که همزمان بابای همه باشم.
 عمده خواسته‌های این بچه‌ها چیست؟ می‌توانی چند تایش را بگویی؟
یکی‌اش را گفتم و بقیه‌اش هم همین است. این بچه‌ها جز در کنارت بودن و تو بغلت خوابیدن هیچ نمی‌خواهند. خیلی وقت‌ها می‌گویند عمو مامانت و خواهرات را بیشتر بیار اینجا. یعنی این بچه‌ها هیچ جز خانواده نمی‌خواهند!
 چندتا از خاطرات شیرین از این کارهایت را می‌توانی بگویی؟
روستایی که آنجا سربازمعلمم یک سد دارد به اسم «سد دوستی» که مردم برای معیشت زندگی‌شان آنجا ماهیگیری می‌کنند. معمولا من روزهایی که تعطیل بود هم به بچه‌ها سر می‌زدم و سعی می‌کردم دست خالی نروم و تنقلاتی هم برای بچه‌ها می‌بردم. یک روز که رفته بودم و داشتیم با بچه‌های مدرسه خوراکی‌ها را می‌خوردیم نگاهم به یک پسربچه کوچولو تقریبا 4-3 ساله افتاد که دلش می‌خواهد بیاید ولی خجالت می‌کشد. خلاصه رفتم دم در مدرسه و به او خوراکی تعارف کردم. یک خرده عقب رفت ولی برداشت و به سرعت رفت سمت خانه‌شان که روی یک تپه نزدیک مدرسه بود. من هم به رفتنش نگاه کردم و برگشتم توی مدرسه. یک چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دیدم از  روی تپه جای خانه‌شان با سرعت دارد می‌آید و داد می‌زند آقا برای‌تان ماهی آوردم. نزدیک که شد دیدم 2 تا ماهی را توی پلاستیک گذاشته و برای من آورده. صورتش را بوسیدم و تشکر کردم. خیلی بهم چسبید این سخاوتش!
البته خاطرات همه شیرین نیست. تا دلت بخواهد خاطره تلخ دارم، از آن دست خاطراتی که آدم را پیر می‌کند. امروز یکی از بچه‌های خیریه دل‌درد گرفته بود بردمش پیش دکتر؛ دکتر بی‌خبر از همه جا به علی می‌گوید توی خانواده بابا و مامانت کسی سنگ کلیه داشته؟! علی که یک روزی در یک خیابان شلوغ رها شده و حتی اسامی مامان و بابا برایش آشنا نیست به من نگاه می‌کند. به دکتر گفتم نه نداریم! اما علی موقع برگشت دیگر از دل‌دردش نگفت و ساکت شد؛ من جای دردی که به قلبش رسید را حس کردم...
 آرزوهای خودت را برای این بچه‌ها بگو، خودت دوست داری چکار کنی که خودت از خودت راضی شوی؟
دوست دارم به ثمر رسیدن‌شان را ببینم. دوست دارم برای‌شان یک سرپناه دائم درست کنم و تا آخر عمرم پیش خودم نگه‌شان دارم.
 یک بحثی وجود دارد و آن این است که می‌گویند سری که درد نمی‌کند را دستمال نمی‌بندند، تو هم می‌توانستی مثل خیلی‌های دیگر بی‌تفاوت باشی، آخرش یک لباسی به دیوار مهربانی آویزان کنی تا دِین خودت را ادا کرده باشی، خب! چرا تو این کار را نکردی؟ چرا تمام وقت و زندگی‌ات را صرف این کار کردی؟
شاید باورش سخت باشد اما نمی‌دانم چرا تحمل دیدن رنج کسی را ندارم بویژه بچه‌ها. از بچگی وقتی گوشه چادر مادرم تو مشتم بود و آدم‌هایی که در خیابان می‌دیدم که گدایی می‌کنند یا به شکلی معلوم بود فقیر هستند دلم می‌خواست به همه کمک کنم. خانه هم که می‌آمدم همیشه با این مساله درگیر بودم. خیلی وقت‌ها در مدرسه به خاطر بچه‌ای که مظلوم‌تر است کتک خوردم، وارد دعوایی می‌شدم که معلوم بود نمی‌توانم دفاع کنم ولی توان و تحمل دیدن رنج کسی را نداشتم. می‌رفتم حداقل با هم کتک بخوریم تا عذاب وجدان نگیرم. الان هم با دادن یک پلاستیک گوشت یا یک وعده غذا دلم آرام نمی‌گیرد و اصلا حس اینکه دینم را ادا کرده‌ام ندارم، تازه عذاب وجدان بیشتری
می‌گیرم که چه جوری از کنارشان رد شدم. یک جورهایی وقتی از درد یکی مطلع می‌شوم دردم بیشتر می‌شود. حالم به این شعر خیلی نزدیک است «هر که او آگاه‌تر، رخ زردتر» و از خدا خیلی ممنونم در حقم خدایی‌اش را تمام کرده. من الان تقریبا آرزوی برآورده نشده‌ای ندارم. دقیقا جایی هستم که خوابش را هم نمی‌دیدم. دستگیری از آدم‌ها اوج آرزوهای من است.
 نهادهای دولتی تاکنون کمکی داشته‌اند؟ اصلا دولتی‌ها تا حالا توجهی به این بچه‌ها در نقاط مرزی داشته‌اند؟
نه! متاسفانه هیچ کمکی که نداشتند بلکه از من هم درخواست کمک کردند! برای مثال چند خانواده از مددجویان بهزیستی تحت حمایت فالوئرهای صفحه من هستند؛ بتازگی برای‌شان کولر و برای معلولان هم ایزی‌لایف بردیم. من خیلی پشت درهای مدیران نشستم با امیدهای زیادی اما آخرش  فهمیدم خبری نیست و بهترین حامیان مردم خود مردم هستند! ما با این گمنامان دنیای مجازی کاری کردیم کارستان! من می‌خواهم این را درشت در صفحه روزنامه بنویسید، من منهای دوستان و نیکان صفحه اینستاگرامم فقط آدمی بودم با آرزوهای خیر و پر از حسرت اما الان با وجود این باغیرتان این کارهای بزرگ خلق می‌شود. من زمین خورده تمام مردم بی‌نظیر کشورم هستم...
 به نظرت چقدر این سازوکارهای فردی برای رفع این مشکلات کارگشاست و چقدر نیاز است ساختار دولتی برای حل این مشکلات برنامه داشته باشد و چقدر دارد؟
از این افراد بسیار بسیار زیاد هستند و طبیعتا کمک‌های صرف مردمی بدون ساختار نمی‌تواند جوابگوی همه باشد اما سازمان‌های حمایتی هم خوب عمل نمی‌کنند. هیچ کدام از این ارگان‌ها به نیازمندها کمک نمی‌کنند بلکه دارند آنها را به سمتی می‌برند که عادت کنند به نیازمندی؛ ما باید تمام این نیازمندها را توانمند کنیم تا با عزت نفس بتوانند ماهیگیری یاد بگیرند. اگر هدف این باشد همه چیز درست می‌شود در غیر این صورت نه، و این نهاد‌ها هم باید همت خودشان را برای توانمندسازی بگذارند نه صرفا رساندن کمک برای نیازمند ماندن!
 حالا که دوره سربازمعلمی‌ات تمام شده چه می‌کنی؟
حالا که دوره خدمتم تمام شده، دیگر سربازمعلم نیستم اما سرباز آزاد وطنم و همچنان به تمام فعالیت‌ها با انرژی بیشتر ادامه می‌دهم ولی این 2 سال عاشقی کردم و دلم می‌سوزد که دیگر معلم نیستم.
 


Page Generated in 0/0082 sec