printlogo


کد خبر: 176561تاریخ: 1396/3/18 00:00
خاطرات جبهه 10

 با هم آمدیم با هم می‌رویم
سال 62 در منطقه «شرهانی» بودیم. قرار بود منطقه‌ای را مین‌گذاری کنیم. با یکی از برادران رفتیم و از سر شب تا آخر شب هر چه مین داشتیم کاشتیم. فاصله ما تا عراقی‌ها فقط حدود 150 متر بود. در حین مسلح کردن مین‌ها به مینی برخورد کردیم که به هیچ وجه مسلح نمی‌شد. منطقه خیلی حساس بود و باید از آن مین استفاده می‌کردیم. صرفنظر از آن، کمبود مین هم بود. این آخری که از نوع جهنده بود ضامنش در نمی‌آمد. به دوستم گفتم بگذار من آن را مسلح کنم، او می‌گفت تو برو من انجام می‌دهم و می‌آیم. نه من می‌رفتم و نه او. لحظه حساسی بود. روح شهادت خواهی را به تمام معنا در وجودش حس می‌کردم. من هم حقیقتا آن لحظه طور دیگری شده بودم. برای همین نتوانستم به خودم اجازه بدهم ترکش کنم. گفتم ما با هم آمده‌ایم با هم می‌رویم. خلاصه برخلاف اصول، با هم مین را مسلح کردیم و بی‌قضا و بلا برگشتیم عقب.
یک نخ سیگار لعنتی
مدتی بود سیگار کشیدن در گردان ممنوع بود. فرمانده گردان شهید «حاج اصغر لشنی» خودش شخصا این موضوع را پیگیری می‌کرد. به خون شهدا قسم خورده بود که اگر ببیند کسی سیگار می‌کشد او را اخراج کند. خصوصا اگر این شخص بسیجی باشد. این برای ما بسیجی‌ها بدترین تنبیه بود. یعنی دورشدن از همه چیز. من هم سیگاری بودم. یک روز با چند نفر از دوستان در چادر مشغول گفت‌وگو بودیم. همین طور عادتا یک نخ سیگار روشن کردم. هنوز یکی- دو پک نزده، شنیدم کسی می‌گوید: یاالله. چون صدای او را می‌شناختم سیگار را خاموش کردم. آمد داخل. بوی سیگار همه جا پیچیده بود. از تک تک بچه‌ها پرسید چه کسی سیگار کشیده هیچ کس جواب نداد. مجبور شد دهان همه را بو کند. نوبت من که رسید خدا شاهد است قلبم می‌خواست از خجالت بایستد. بعد از جلسه به من گفت: بعدازظهر برو وسایلت را تحویل بده. بغض گلویم را گرفته بود اما می‌دانستم گریه کردن بی‌نتیجه است.
شب جمعه بود و دعای کمیل در حسینیه برگزار می‌شد. داشتم از غصه اینکه دیگر روی منطقه را نمی‌بینم می‌مردم. رفتم دعا. خیلی گریه کردم. از خدا خواستم به دل فرمانده مان بیندازد تا مرا ببخشد. بعد از دعا با همان وضع رفتم پیش او و به جان شهدا که خودش قسم خورده بود، سوگند خوردم که دیگر تکرار نشود. پذیرفت و رفتم وسایلم را پس گرفتم.
ما برای نماز می‌جنگیم
سال 66 در قرارگاه «لشکر فتح» تابع «سپاه پانزده رمضان» بودیم. برای سرکشی به مقرهایی که در داخل خاک عراق بود مأموریت داشتیم. باید از چندین معبر در «استان سلیمانیه» عراق می‌گذشتیم. برنامه مان این بود که شب‌ها حرکت می‌کردیم و روزها داخل مناطق آزاد شده و یا جنگل‌ها به استراحت می‌پرداختیم. یکی از این معبرها راه «ادبت» به «سلیمانیه» بود. نیروهای پیشمرگ همراهمان گفتند: چند لحظه پشت تپه بمانید تا ما گشتی بزنیم مبادا دشمن کمین کرده باشد. لحظات سختی بود. درست زیر یکی از پایگاه‌های عراق بودیم. یکی از برادران تخریب از من سراغ قبله را گرفت. وقتی دید نمی‌دانم نزد برادری که مسؤول ما بود رفت. او با پرخاش نهیب زد که: مگر نمی‌بینی زیر پای دشمن هستیم. بگذار بعدا قضایش را می‌خوانی. آن برادر عزیز با آرامش گفت: مگر نه این است که ما برای نماز می‌جنگیم. مگر همه این زحمات فقط برای نماز نیست؟ بعد رفت پیش یکی از پیشمرگان که او هم با بد و بیراه جوابش را داد. یکی از برادران بهداری به نام: «ناصری» که مشهدی بود دستش را گرفت و جهت قبله را آن طور که حدس می‌زد نشان داد و او به نماز ایستاد.
جنگ و دیگر هیچ
در «سد بوکان» بودیم. خبر آوردند دشمن تک کرده و چندین ارتفاع از جمله «ارتفاع قمیش» را گرفته است. شبانه حرکت کردیم. کسی به ناامنی جاده فکر نمی‌کرد. همه هوش و حواسمان پی عملیات بود. در طول راه بعضی از شوق اشک می‌ریختند، عده‌ای ساکت بودند، برخی در حال توجیه منطقه برای هم و چند نفری هم به زبان محلی شعر می‌خواندند. صبح زود به مقر نیروهای خودی رسیدیم. تا ظهر استراحت کردیم. بعد تجهیز و توجیه شدیم. ساعت سه بعدازظهر با ماشین‌های ارتشی حرکت کردیم و ساعت 5 به نزدیک‌ترین محل درگیری رسیدیم. توپخانه دشمن بشدت منطقه و جاده را می‌کوبید. به پای اولین تپه رسیدیم و رفتیم بالا، البته خیلی کند چون خط شلوغ بود و آتش مجال نمی‌داد. هرکس مجروح می‌شد خودش عقب می‌رفت و آنها که نمی‌توانستند ما را به جلو رفتن توصیه می‌کردند. در بالای تپه در چاله‌ها و جان‌پناه‌هایی که بود تقسیم شدیم. با اولین گلوله فرمانده «گردان عاشورا» سنگر کمین دشمن منفجر شد و چندین ارتفاع پشت سر هم به تصرف ما در آمد.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»
 


Page Generated in 0/0072 sec