کارت شناسایی
موقع اعزام سپاهیان حضرت محمد (ص) بود- آذر 65- من و رفیقم هر کدام برای رفتن به جبهه یک مشکلی داشتیم. او به علت تک فرزند بودن و من کمی سن. روز اعزام بعد از انجام دادن کارهای مقدماتی و زد و بندهای لازم رفتیم لباس نظامی گرفتیم. با بچهها آمدیم داخل شهر. همه از ماشین پیاده شدند. ما دو نفر یواشکی لباس هایمان را عوض کردیم و برای بدرقه رزمندهها آمدیم کنار خانوادههایمان! اتوبوسها که حرکت کردند در یک چشم به هم زدن خودمان را رساندیم اما چون لباس شخصی تنمان بود شاگرد راننده نمیگذاشت برویم بالا. زیپ کاپشن و دکمه پیراهنمان را باز کردیم و گفتیم: این هم کارت شناسایی. چون لباس زیرمان نظامی بود. خندهای کرد و گفت: قبول است. بیا بالا.
گردن عاشق را که نمیشد زد
برادرم اولین بسیجی روستای ما بود که به جبهه رفت. من آن وقت دوازده، سیزده سالم بود. بعد از دو سه سال رفتم بسیج شهرستان ولی ضابطه سنی داشتند و مرا نمیپذیرفتند. یک سال در بسیج رفت و آمد میکردم. خدا رحمت کند شهید «خواجه کجوری» را. مسؤول ثبتنام بود و تقصیری هم نداشت اما گردن عاشق را هم که به قول قدیمیها نمیشد زد. روز 17 دی 61 دوباره اعزام بود. خودم را انداختم زیر چرخ ماشین و گفتم یا مرا میبرید یا همین جا میکشید. بدون پرونده رفتم منطقه.
محافظهکاری
سال 66 بار اولی بود که میخواستم به جبهه بروم و رودست خوردم. یعنی بعد از اینکه فتوکپی شناسنامه را دستکاری کردم و سال تولدم را از 50 به 47 تغییر دادم، روز اعزام پدرم که با رفتنم مخالف بود اصل شناسنامه را آورد بسیج و پاک آبروریزی شد. گذشت تا ماههای آخر جنگ.
با سه نفر از دوستان همکلاسی تصمیم گرفتیم در اعزام بعدی هر طور شده شرکت کنیم. روز اعزام مجتمع تعطیل بود. به بهانه کلاس فوق العاده با کیف و کتاب به شهر آمدم. دوست دیگرمان که منزلشان در بالاخانه بود و پنجره آن نزدیک درخت، موقع استراحت از بالای آن درخت سر خورد و پایین آمد. نفر سوم خانوادهاش موافق بودند و مشکلی نداشت. یکی دیگر از بچهها بود که از فرط محافظه کاری، حتی ما تا آخرین دقایق اعزام نفهمیدیم ثبتنام کرده. داخل اتوبوس به هم برخورد کردیم.
اینجا خانه ننه نیست
به هر مکافاتی بود ثبتنام کردیم و به آموزش راه یافتیم. بعد از تقسیم به صف شدیم. بنشین، پاشو. بنشین.... بعد توجیه کردن شروع شد که اینجا خانه ننه نیست. هرکس عوضی آمده هنوز دیر نشده. اینجا جبهه است و از این حرفها. خلاصه آن قدر ما را این طرف و آن طرف کشیدند تا شب شد. برای خوابیدن داخل مسجدی بردنمان که تا صبح جان کندیم؛ از بس پشه بود. دو ماه این وضعیت ادامه داشت. پس از آن به خط مقدم رفتیم. در گردان ادوات، خمپارهانداز شدیم. روزی داخل سنگر نشسته بودیم. وقت ناهار بود. غذا خورش قیمه بود. بچهها میگفتند: پس این بادنجانش کو. هنوز حرفشان تمام نشده بود که یک گلوله مستقیم آمد داخل سوله. گفتیم: کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودیم.
راستش را بگویم میترسیدم
اول بنای رفتن به جبهه را نداشتم. راستش را بگویم، میترسیدم. هر روز پیغام میآوردند که یکی از دوستان به شهادت رسیده. کم کم در خودم احساس حقارت میکردم تا اینکه حس جبهه رفتن در من پیدا شد. بعد از پذیرش و طی دوره آموزشی به غرب رفتم. آنجا بود که فهمیدم دشمنان اسلام چقدر نامردند. من بیسیمچی بودم. در «ماضی بن»، «محور ژریژه». نیروهای پایگاههای این محور همه از پیشمرگان کرد بودند. روز عید قربان بود. مردم روستا که اهل سنت بودند به پایگاه آمدند و مرا به منزلشان بردند. دیگر اواخر یک ماه مأموریتم بود. برادر دانشجویی آمده بود وسایل بیسیم را تحویل بگیرد.
یک شب قبل از برگشتن به محور ساعت 12 شب نیروهای دموکرات به پایگاه حمله کردند. ما هم روی پشت بام کسی که میزبانمان بود خوابیده بودیم. در کردستان چون بامها به هم نزدیک و یا چسبیده بودند روی آنها نگهبانی میدادند. با شنیدن صدای تیر از جا پریدم. بدبختی پشت بدبختی. ترکش خمپاره به آنتن هفت تکهای بیسیم خورد و تکه تکهتر شد. هر چه خواستم با محور تماس بگیرم نشد. دستگاه شروع کرد به سوت کشیدن. برای اینکه آن را خفه کنم محکم به زمینش زدم. خدایی بود، بیسیم با این ضربه درست شد و با برقراری ارتباط، گروه ضربت محور در یکی از پایگاههای نزدیک کمین بلافاصله به پایگاه آمدند و ما را از شر اشرار نجات دادند.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»