ببین میتوانی ما را کتف بسته تحویل بدهی
در منطقه «کردستان»، روی یکی از قلههای «مریوان» بیسیمچی بودم. یکی از روزهایی که هنوز با طرز کار دستگاه خوب آشنا نبودم، داشتم همین طور لخت و عریان و بدون رمز با کسی صحبت میکردم. فرمانده مان که در کنارم ایستاده بود گفت: ببین میتوانی همه ما را کتف بسته تحویل بدهی. بعد از اینکه متوجه اصل مطلب شدم به شوخی گفتم: البته! بعد برایش توضیح دادم که ما هنوز در فاز اولیم و ناشی هستیم.
طبق معمول پشت بیسیم بودم. آن روز قرار بود مرتب ساعت به ساعت با محور تماس بگیرم. میخواستم به نحوی از زیر کار شانه خالی کنم. فرمانده در حالی که بند پوتینش را میبست که برود گفت: «نیازمند»، هنوز خیلی مانده که بینیاز بشوی. اگر چه آن موقع هم نیازمندی. سر به سرم میگذاشت، مثل خیلی از دوستان. چون فامیلم «بینیاز» بود، همه عمدا میگفتند: «نیازمند»! آن قدر این کلمه را تکرار کرده بودند که دیگر وقتی کسی مرا به آن اسم صدا میزد تعجب نمیکردم و نمیگفتم: من بینیاز هستم.
مثل موش ترسو
در منطقه «فاو» یک شب سر پست بودم و مشغول نگهبانی. نیمههای شب بود که دیدم کسی روی خاکریز حرکت میکند. چون ماه از مقابل میتابید کاملا مشهود بود و قسمتی از سرش را دیدم. اولش خیلی ترسیدم. بچههای اطلاعات و عملیات گفته بودند که احتمال آمدن نیروهای گشتی زیاد است. شروع کردم به ذکر گفتن و صلوات فرستادن. تفنگ کلاشی را که علاوه بر تیربار در اختیارم بود برداشتم و با یک جهش خودم را پشت خاکریز رساندم. دستم را روی ماشه گذاشتم و با دقت بیشتری محل مشکوک را نگاه کردم. چیزی نبود. به این نتیجه رسیدم که موش بوده. از همان موشهای خوشهیکل. نمیدانم چرا موش و دشمن را با هم مقایسه کردم. این قیاس باعث شد که دیگر هیچ وقت از عراقیها نترسم.
الاغ زبان بسته
زمستان بود. در منطقه عملیاتی «مریوان» با دو نفر از دوستان رفته بودیم کمین. قرار گذاشتیم نوبتی سر پست بخوابیم. ساعت 11 و 30 دقیقه شب بود و من بیدار بودم. در
10 متری خود چیزی شبیه بخار آب دیدم. مثل کسی که در هوای سرد نفس میکشد و از دهانش بخار بیرون میآید. فکر کردم حتما یا کومله است یا دموکرات. اسلحه را برداشتم. به حدی از ترس میلرزیدم که قدرت تیراندازی نداشتم. آهسته دوستم را که خوابیده بود بیدار کردم. قضیه را با او در میان گذاشتم و او بلافاصله سومی را بیدار کرد. سه نفری شروع به تیراندازی کردیم. هر کدام دو خشاب پر. چیزی حدود 180 تیر. بعد که خاطر جمع شدیم خطر رفع شده چراغ قوه انداختیم و با احتیاط رفتیم جلو. وقتی صحنه را دیدیم هر سه پشیمان شدیم. چون آن که ما کشته بودیم جز یک الاغ زبان بسته نبود. بخار آب بینیاش کار دستش داده بود. واقعا انسان برای حفظ جان خود دست به چه کارهایی میزند!
پیروزی
شب دوم عملیات بیت المقدس (10/2/61- غرب کارون، جنوب غربی اهواز و شمال خرمشهر) بود که وارد منطقه، کناره رودخانه کرخه نور - نام این منطقه طراح، فرسیه، سید جابر است که نیروها در مرحله اول عملیات بیت المقدس از آنجا وارد عمل شدند- شدیم. شب قبل بچهها حمله را شروع کرده بودند و ما نیروی کمکی بودیم. ماندیم تا صبح. خبر رسید منتظر باشیم تا دستور برسد. ساعت ده صبح بود که متوجه شدیم برادران جلو، سخت در فشارند و عراقی ها نصف خط را گرفتهاند. یک دسته به کمک راهنما حرکت کردیم. داخل کانال مملو از اجساد شهدا بود. نصف کانال را خمیده رفتیم. متوجه شدیم که دوستان دارند برمی گردند. همه رفتند. ماندیم من و یکی دیگر. سرباز مجروحی در داخل کانال از ما کمک خواست که به هر مکافاتی بود او را از زیر آتش تا نزدیک سنگر رساندیم. همان جا در کنار او استراحت میکردیم که هلیکوپترهای خودی آمدند. یکی از آنها بعد از زدن مواضع دشمن هدف قرار گرفت و سقوط کرد. خلبان آن در میان بوتهها پنهان شد که امدادگرها پیدایش کردند و او را آوردند پیش ما. در حالی که دستش را روی برانکارد به علامت پیروزی تکان میداد.
اگر سپاه نبود
سال 66 در جبهههای «سومار» بودیم، روی «تپه 402». روزی تعدادی از برادران سپاهی که همیشه به ما محبت داشتند مقداری هلیم درست کرده و آورده بودند بین سربازان تقسیم کردند. دشمن فرصت را مغتنم شمرد و با خمپارهای 120 که وسط آنها زد تعدادی را شهید و مجروح کرد. این مساله خیلی در روحیه بچهها تأثیر گذاشت.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»