همیشه که انشاءالله در صحنه هستم! اما از ظهر پنجشنبه در «صحنه» هستم! یک شهر مانده تا کرمانشاه! و تا فردا هم، در همین حوالی! با عباس و محمد و حسن! و هر سه هم چوپان! و «عباس» بزرگترشان! با 35 سال سن! دیپلم علوم انسانی! که به قول خودش «چوپان به دنیا آمده و چوپان زندگی کرده و چوپان هم خواهد مرد و بعد از مرگ، باز هم اگر به دنیا بیاید، دوباره همین چوپانی را انتخاب خواهد کرد!» و قصدم از این سفر، همراهی با چوپان! و آشنایی با چوپانی! و چرا! و گله! و سگ گله! و گوسفندان! و صحرا! و بیابان! و نی! و خلوت! و تنهایی! و سکوت! و تلنگر! و تفکر! و الان هم که روی تختهسنگی، نشستهام پای این روایت، یک چشم به گله و گلهداران دارم و چشمی هم به حروف و کلمات! و ذهنی اما به دوران دور! ایام ابتدایی شاید! که عاشق شده بودم اصحاب 3 شغل را! خلبان! سوزنبان! و همین چوپان! با خلبان اما، با وجود پریدنهایی که داشتم، هیچوقت مجال مصاحبه دست نداد! هر چند، باری در «شیرودمحله» گفتوگویی مفصل کردم با مادر یک خلبان! که بخشی از آن، سالیان ماضی در مجله «یاد ماندگار» کار شد و بخش دیگر، گمانم 2 سال پیش در همین «وطن امروز»! با سوزنبانی اما، روزگار «کیهان» مصاحبهای مختصر کردم که خیلی هم گرفت! قطار ما که داشت از مشهد برمیگشت، در «مزینان» خراب شد و تا درست شود، رفتم اتاقک سوزنبان! که دیدم روی تاقچهای چوبی «قرآن مجید» را گذاشته روی «دیوان حافظ» و این را هم روی «کویر شریعتی»! رسما «اهل دل» بود! و عجیب تنها! و عجیبتر آنکه، هفتهای بعد از انتشار آن مصاحبه، دختری دانشجو، نامه نوشته بود! و فرستاده بود دفتر سردبیری! که «پدرم سوزنبان است! و این، فکر کنم اولین مصاحبه با یک سوزنبان باشد در مطبوعات! و چه خوب کردید!» و از این حرفها! و حالا «ظهر جمعه» است! حواشی شهر صحنه! «عباس» دارد نی میزند! گوسفندها دارند میچرند! محمد و حسن در فکر سور و سات غذا! که از قرار «آبدوغخیار» است! و در این گرما، حتم دارم خواهد چسبید! و سگ گله را ببین! که تخت گرفته خوابیده! و مرا ببین! که عجیب بیدارم! و هیچوقت، این همه بیدار نبودهام که الان! و این همه خلوت نداشتهام که الان! و این همه حالم خوب نبوده که الان! و راستش، قصه این آشنایی، به سفر سال پیش برمیگردد به همین دیار! و خرید گوسفندی از عباس! و رد و بدل کردن شماره! و زنگ چند روز پیش! که از شهر خستهام! و میخواهم سهپنج روزی بیایم پیشتان چوپانی! و چه جوابی داد، محشر! «اگر میخواهی بدزدی، گوسفند چوپان را بدزد، به نظمش کار نداشته باش! بالاخره 3 روز یا 5 روز؟!» و این حاضرجوابی، مرا یاد حرفهای پارسالش انداخت! «چوپان مظهر صبر است و نظم! از صبح علیالطلوع با 200 تا گوسفند باید سروکله بزنی تا دم غروب، بعد هم بیآنکه دانهدانه گوسفندها را بشمری، باید مطمئن شوی کم نشده باشند، گم نشده باشند!» پرسیدم: «مگر ممکن است بدون شمارش، مطمئن شوی؟!» گفت: «چوپان باشی، ممکن است اما «چوپان» باشیها!» این را ولی همین 2 ساعت پیش گفت که «همه فکر میکنند در چرا، کار مال من چوپان است و سگ گله اما اشتباه میکنند! گوسفند هم از من چوپان بپرس که کار میکند! و الا علف میریختیم جلویش، بخورد خب! اتفاقا بهترین گوسفندها، پرتحرکترینهایشان است! گوسفند تنبل پرخور یکجانشین، فقط پیه در اطراف شکمش جمع میکند و بیخود و بیجهت، وزنش را و البته قیمتش را بالا میبرد!» خندیدم و گفتم: «پس «برو کار میکن» درباره گوسفندها هم صادق است!» و بعد ادامه دادم: «قدر گوسفندهایت را بدان! دیروز دیدم که وقتی رفته بودند لب جاده، با 2 تا یا نهایت 3 تا چخکردن تو، برمیگشتند سر جایشان، در کار اما هرگز اینطور نیست! هزاری هم طرف را دعوت به کار کنی و پرهیز از حاشیه، باز انگار نه انگار! گویی «برو کار میکن» را حضرت سعدی برای گوسفندان گفته!» و باز گفتم: «چوپانی یعنی چه عباس؟!» کمی مکث کرد و چند تایی بز را که آن جلو داشتند شکلک درمیآوردند، آرام کرد و گفت: «چوپانی یعنی آن لحظه که پشت به سگ گله و گوسفندهایت، مینشینی روی یک تختهسنگ و بنا میکنی حرف زدن با خدا! چوپان از قضا باید تنها باشد تا سیمش وصل شود! صبح، چی میگفتی هشتگ و ربات و توئیتر و از این حرفها! هشتگ بزن چوپان تنهاست! آن که میبینی سگ است و اینها هم گوسفند! آری! چوپان تنهاست! و تنهایی چوپان، تنها با وجود خدا پر میشود! آن بالا، خورشید را نگاه کن! میخواهی دقیق بگویم ساعت چند است؟! تو در مچت ساعت بستهای و اما وقت را آدمی میداند که دل را بند خدا کرده باشد! همین آخری را که گفتم بفهمی، خواهی فهمید چرا پیشه پیامبران، اغلب چوپانی بوده است! پس چوپان را به خدایش بشناس، نه به گوسفندانش!» راست میگفت عباس! این گوسفندان، همه قربانی میشوند! و آنکه برای چوپان میماند، خداست!