الامان الامان
شب دوم عملیات والفجر 10 (23/12/66- حلبچه) بود. یگان ما مأموریت داشت شهر «دوجلیه» عراق را تصرف کند. در اول شهر سخت درگیر شدیم. عراقیها داخل خانهها بودند و ما روی جاده و زیر آتش مستقیم. چند نفر به عنوان گروه ضربت رفتیم جلو و توانستیم اولین ساختمان سمت راست جاده را بگیریم. وقتی وارد ساختمان شدیم زیرزمین آن توجهمان را جلب کرد. بعد از پاکسازی اتاقها رفتیم زیر زمین. در آنجا پیرمردی بود با چند زن و کودک. چشمشان که به ما افتاد شروع کردند گریه کردن. ترسیده بودند. زبانشان را نمیدانستیم که به آنها اطمینان بدهیم ما حامی آنها هستیم و قصد اذیت و آزارشان را نداریم. یادم افتاد دفترچه یادداشتی دارم که روی جلدش تصویر حضرت امام (ره) است. گفتم شاید با دیدن آن متوجه منظورمان بشوند که همین طور هم بود. به محض دیدن عکس امام، پیرمرد دست انداخت گردنم و مرا بوسید. بعد رو کرد به خانوادهاش و گفت: الامان الامان.
برگ تسویه ما را بمباران کردند
عملیات کربلای چهار (3/10/65- ابوالخصیب) گذاشته بودنم انتظامات- به ملاحظه کوچکی و ضعیفی- اما همین که متوجه شدم، ول کردم و رفتم «گردان امام حسین (ع)». سی روز در «هفت تپه» بودیم. عملیات شروع شد و ما دومین گردان خطشکن بودیم اما حمله لو رفت و از «گردان مالک اشتر» که اولین گردان بود فقط 25 نفر برگشتند. آمدیم عقب تا پانزده روز بعد که عملیات کربلای 5 (19/10/65- شلمچه شرق بصره) شروع شد. بچهها آن شب از ذوق شام نخوردند.
در حین عملیات وقتی همه سینهخیز میرفتند، من به خاطر قد و قواره کوچکم همان طور میایستادم. هنوز خیلی جلو نرفته بودیم که یکی دو نفر از آرپیجیزنهای ما شهید شدند. من هم از خدا خواسته کلاشینکف را انداختم زمین و یک قبضه آرپیجی برداشتم و با لطف الهی چند تانک را به آتش کشیدم. بعدا خط را به «گردان فاطمهالزهرا (س)» تحویل دادیم و برگشتیم «هفت تپه».
همان روز پنج فروند هواپیمای عراقی مقر را بمباران کردند و مینیبوسی که از خط برمیگشت و برادران را میآورد هدف راکت قرار گرفت و به آتش کشیده شد، البته در بار دوم. مرتبه اول کاغذهای تبلیغاتی در هوا رها کردند که ای مازندرانیها میدانیم شما «شلمچه» را گرفتید که بتوانید هر چه زودتر به ما بپیوندید، پس تسلیم بشوید. چون در غیر این صورت منطقه بمباران میشود و شما کشته میشوید.
روز آخر که تسویه حساب گرفته بودیم چادرها را زدند و همه وسایل و لباسهای شخصی ما از جمله برگه تسویه حساب و پول و مابقی مدارک سوخت. بالاجبار با لباس نظامی و مقداری پول که از فرمانده لشکر گرفتیم به خانه آمدیم. چون به امور خالی (مالی) که مراجعه کردیم مثل همیشه گفت: نداریم!
حال همه خط خطی شد
بعد از عملیات آزادسازی «مهران» (کربلای یک 9/4/65) در خط اول مستقر بودیم. بچهها مشغول رد و بدل کردن گلولههای آرپی جی با عراقیها بودند. کم و بیش به هدف میخورد و حال عراقیها گرفته میشد. یک روز صبح جانشین گروهان که از برادران پاسدار اهل «بابل» بود آمد پیش ما. یک گلوله
آرپیجی برداشت و ضمن پیچیدن خرج موشک آن مقداری ورد و دعا خواند و داد به مسؤول قبضه. او هم قبل از شلیک آیه مخصوص «و مارمیت اذرمیت...» را خواند و گلوله را فرستاد هوا. گلوله خیلی بالاتر از سطح زمین حرکت کرد و وقتی به زمین خورد عمل نکرد. حال همه دوستان خط خطی شد.
سنجش نیرو
از «باغ شیخ عثمان» در «کردستان» به محور «اسلام دشت» تقسیم شدیم. به اتفاق یکی از برادران، پیاده به سمت محور حرکت کردیم. ماشین در آن مسیر به ندرت تردد میکرد. در طول راه ناگهان یک ماشین تویوتای نو و جدید در کنارمان ترمز کرد. بعد از تعارف سوار شدیم. احوالپرسی کردیم. از اسم و آدرسمان پرسیدند. از گردان و محل خدمت و مبدأ و مقصد ما که یک کلمهاش را درست نگفتیم. خودمان را سرباز معرفی کردیم و بقیه به همین ترتیب تا آخر دروغ. به «مریوان» رسیدیم. از اینکه جواب غلط به آنها دادیم و با هوشیاری برخورد کردیم تشکر کردند، اما ما باز هم خودمان را به بیاطلاعی زدیم و گفتیم: همهاش راست بود. آنها خندهشان گرفت و مجبور شدند خودشان را معرفی کنند. از مسؤولان حفاظت و اطلاعات بودند.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»