حاج مرتضی
شب عملیات بود. همه برای حرکت به سوی دشمن آماده میشدند. میگفتند منتظرند «حاج مرتضی» دستور حمله را بدهد. قبلا هم وصفش را زیاد شنیده بودم. خیلی دلم میخواست از نزدیک ببینمش، او را که همه جا صحبتش بود. یکمرتبه شنیدم در چند متریام کسی صدایش میزند؛ فرمانده لشکر. من که در خیال خودم از او غولی ساخته بودم، فکر میکردم حالا باید چه دبدبه و کبکبهای داشته باشد و چقدر آدم مثلا از چپ و راستش راه بروند. او را که نشانم دادند دهانم از تعجب وا ماند. «حاج مرتضی، حاج مرتضی» که میگویند این است! مردی که لباس خاکی رنگ و رو رفتهای به تن داشت، چکمهای تا زیر زانو به پا و بیلی مثل باغبانها بر دوش. سر و وضعی کاملا آشفته. الله اکبر. ایمانم به حقانیت این انقلاب دو چندان شد.
مثل مجسمه
بهمن ماه سال 65 در «محور قره قرانی مریوان»، «قله قوجه یک» بودیم. روبهروی ما نیروهای دشمن و منافقین از جمله گروهک «رزگاری» قرار داشتند. ساعت ده شب بود. بیسیمچی آنها فرکانس بیسیم قله ما را گرفت و همین امر باعث شد آمادهباش بدهند. حدود سه ساعت در آن برف و بوران داخل سنگر بودیم. همه بدنمان را غیر از چشمها پوشانده بودیم. دو متر برف روی زمین بود. وقتی
آمادهباش لغو شد یکی از بچهها از محل پست و نگهبانی نیامد. رفتیم دیدیم لباس به تنش چسبیده است. مژههایش باز نمیشوند. چون حرکتی نداشته همین طور خشک شده؛ مثل مجسمه. آوردیمش داخل سنگر. روی چراغ لباسهایش را از هم باز کردیم و بدنش را ماساژ دادیم تا کم کم به حال و هوش آمد.
مستجاب الدعوه
در عملیات کربلای پنج (19/10/65- شلمچه و شرق بصره) با یکی از دوستان داخل کانال بودیم. همان طور نشسته، روی کاغذ با خودکار نوشت: «خدایا شهادت را نصیب ما بگردان». داشت داخل این عبارات را پر میکرد که ترکش آمد و سرش را برد. قلم همچنان محکم در دستش بود که من بوسیدم و جدایش کردم (این را یکی از برادران که این صحنه سخت تکانش داده بود، میگفت).
ترجیح دوست
«جزیره مجنون»، در «گردان 165» از تیپ یک «لشکر 92 زرهی اهواز» بودیم. گردان ما در «پد شرقی» مستقر بود. من پزشکیار گردان در ارکان بودم. عراق در یک حمله تعدادی از سنگرهای ما را تصرف کرد و تمام بچههایی را که در آن مشغول استراحت بودند به شهادت رساند. برای پس گرفتن سنگرها وارد عمل شدیم. «تیپ الغدیر یزد» یک گردان از دانشجویان را به خط آورده بود. همه چیز بهخوبی پیش رفت. برای حمل مجروحان در آمبولانس نشسته بودیم که یک بسیجی سراسیمه آمد و گفت یکی از دوستانم مجروح شده. با راننده راه افتادیم به سمت «چهار راه امام» (چهار راه مرگ). تاریک بود و زخمی را نمیدیدیم. داد زدیم: کی مجروح است؟ شنیدم یک نفر میگوید: یا حسین (ع). به صدا رفتیم و او را بعد از پانسمان اولیه از کنار تپه برداشتیم و آمدیم عقب.
در بین راه متوجه شدیم برادری که آمده بود سراغ ما که به داد دوستش برسیم خودش از ناحیه گردن سخت آسیب دیده است و کلی خون از او رفته. اگر نفهمیده بودیم شاید بعدا هیچ کاری نمیشد برایش انجام داد. پرسیدم: مرد مؤمن چرا نگفتی خودت هم مجروحی که لااقل روی زخمت را ببندیم خون کمتر بیاید. گفت: حقیقتش فکر کردم ممکن است دیر بشود و نتوانید بموقع به دوستم کمک کنید.
تعاون هم میتواند اسیر بگیرد
در جبهه «فاو» بودیم. برای جمع و جور کردن شهدا و پیگیری مفقودین با ماشین رفتیم خط مقدم. نزدیکیهای خط به چند سنگر فتح شده عراقی برخوردیم. گفتیم برویم ببینیم چه خبر است. در یک سنگر با انبوهی از نیروهای دشمن مواجه شدیم. 37 سرباز و درجهدار! ما هم دست خالی. اسلحه بدون خشابی که در جلو سنگر افتاده بود برداشتیم و با یک نهیب آنها را انداختیم جلو و آوردیم تحویل دوستان دادیم. برای همه جالب بود. میگفتند: معلوم شد تعاون هم میتواند اسیر بگیرد؛ آن هم بدون اسلحه!
این رسمش نمیشود
در منطقه بودم. یک روز نماز ظهر و عصرم را فراموش کردم بخوانم. همان شب نماز مغرب و عشایم هم قضا شد. خودم خیلی ناراحت بودم. شب شهید «محمد شنیپور» را به خواب دیدم. به من گفت: «شیروانی» اگر میخواهی شهید بشوی این رسمش نمیشود. باید واجباتت را بموقع انجام بدهی.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»