میگویم برایش دعا کنند
سال 64 در منطقه «هورالهویزه» بودیم. تقریبا نزدیکیهای عملیات بدر بود. من حدود پنج ماه میشد مرخصی نرفته بودم چون هر بار قصد میکردم، میگفتند چیزی به حمله نمانده. نمیتوانستم خودم را راضی کنم که بعد از مدتها انتظار کشیدن ناکام برگردم منزل. یادم نمیرود، یک بار خانواده نوشته بودند زود خودت را برسان که پدرت سخت مریض است. من هم که در حال و هوای عملیات بودم جواب دادم: من اینجا از دوستان همرزمم خواهش میکنم موقع دعا و نماز شب برای سلامتی او دعا کنند تا خدا زودتر شفایش بدهد! بعدا که به خانه رفتم فهمیدم پدرم از درخت افتاده و سه تا از دندههایش شکسته است.
کمپوت به نام برادرم
کردستان بودیم، در خط دوم، گمان میکنم سال 66 بود. با دوستان دور هم نشسته بودیم و به حساب کمکهای مردمی میرسیدیم! هدایا عبارت بودند از انواع کمپوت و آبمیوه. روی هر کدام از آنها فرستنده اسم خودش را نوشته بود. ناگهان چشمم افتاد به نام برادرم که روی یکی از قوطیها درج شده بود. فکر کردم اگر این موضوع را به دوستان بگویم و آنها بدانند ریا میشود. این بود که گفتم میروم به برادرام در سنگرهای دیگر سرکشی کنم. در همین اثنا یکی از بچهها گفت: اسم داداشت را روی کمپوت دیدی؟ گفتم: من که برادر ندارم. فراموش کردم که آنها میدانند برادر دارم. دیدم خراب شد و خواستم درستش کنم گفتم: خیلی اسم مشابه پیدا میشود مگر هر کس ریش داشت بابای من است!
شکار سگ
در یکی از پایگاههای «مریوان» پاسگاه مرکزی گردان، «محور شهید چمران» بودیم. بچهها اطراف پایگاه را با چه سختی مینگذاری کرده بودند. سگهای روستا در پی استخوان به طرف پایگاه میآمدند و روی مینها میرفتند و با انفجار آنها زحمت ما را هدر میدادند. مسؤول پایگاه سپرده بود که هرکس بتواند یک سگ شکار کند یک کمپوت جایزه دارد. یکی از بسیجیان دیگر کارش شده بود شکار سگ که سه قوطی کمپوت دریافت کرد. بسیجی دیگر که بعد از او آمد کمی عاقلتر و دلسوزتر بود. یک سگ شکار کرد اما 10 کمپوت پاداش گرفت. به این نحو که سگ را بعد از اینکه به مسؤول پایگاه نشان داد در یخچال برفی که از قبل آماده کرده بود قرار داد. زمستان بود و اطراف پایگاه تماما سفیدپوش. سگها را با شلیک تیر هوایی از اطراف پایگاه دور میکرد. تیر هوایی را کشتن یک سگ به حساب میآورد. چون در آن روز مینی منفجر نمیشد برای مسؤول پایگاه قابل قبول بود.
خرسی که عربی نمیدانست
در منطقه «دهلران» رفته بودیم گشتی بزنیم و دشمن را اگر توانستیم شناسایی کنیم. آن شب حادثه، من بودم و شش نفر دیگر. موقع برگشتن متوجه تودهای سیاه شدم. تاریکی مطلق مانع از تشخیص آن بود. به خیال اینکه کسی باشد همان دو کلمه عربی را که بلد بودم گفتم: سلم نفسک (خودت را تسلیم کن). دیدم جواب نمیدهد. گفتم: ارم سلاحک (اسلحه ات را بینداز!). ناچار جلو رفتیم. با اسلحه به آن جسم اشاره کردم. آقا چشمتان روز بد (ببخشید) شب بد نبیند، یک خرس روی دوپا بلند شد و ایستاد. نعرهای کشید که ما دو تا پا داشتیم دو تا هم قرض کردیم و دبدو. چون حق تیراندازی نداشتیم، برگشتیم مقر. ماشین منتظرمان بود.
هنگام بازگشت، راننده دید کافی نداشت و ماشین را چپ کرد- از چاله افتادیم تو چاه- و از جاده منحرف شد. حدود دو متر و نیم پایین پرتاب شدیم. بقیه راه نشستم روی کاپوت و به راننده علامت دادم.
من کارم شکار تانک است
سال 66 «شلمچه» بودیم، با بچههای مدرسه و دوستان همکلاسی که من مسؤول دسته آنها بودم، در سنگر صبحانه میخوردیم. تازه از کمین آمده بودیم. یکمرتبه موش بزرگی آمد وسط سفره نشست. ناخودآگاه از ترس همه با هم فریاد زدیم. موش بیچاره خشکش زد. بعد رفت. بعد از چند ساعت آمدیم دیدیم افتاده و مرده. آن را برداشتم و آوردم بالای خاکریز تا به عنوان سیبل با آرپی جی بزنمش. نوک خاکریز گذاشتمش و آمدم عقب. وقتی نشانهگیری میکردم دیدیم یکی از تانکهای عراقی روی خاکریز است. بدون آنکه به کسی چیزی بگویم به جای موش، تانک را هدف گرفتم که خدا خواست و به آتش کشیده شد. برگشتم سنگر. هیچ کس باورش نمیشد با گلوله آرپی جی موش بزنم آن هم موش مرده. همه تا مرا دیدند گفتند: راستی راستی آن را زدی؟ گفتم: چی را؟ گفتند موش را دیگر. گفتم: من کارم شکار تانک است نه موش و بعد قضیه را برایشان تعریف کردم.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»