افشار جابری
روزی میرزا قصد جهانگردی کرد. مریدان گفتند: چرا؟ گفت: به قصد جهانبینی. گفتند: یا میرزا، ماهواره بخر. گفت: حرف نباشه. پس توشهای مهیا کرد و شیر گاز را بست و عازم سفر شد. هنوز پایش را از شهر بیرون نگذاشته بود که نظمیه کشور بغلی جلویش را گرفت و گفت: کجا؟ میرزا گفت: قصد جهان دارم. نظمیه گفت: سجلّ و گذرنامهتو بده ببینم. میرزا داد. دید و خندید و گفت: هه، این گذرنامه که ایرانی است، با این ته تهش خیلی شانس بیاوری تا همین مشهد خودتان بیشتر نمیتوانی بروی، به علاوه یک جزیره در حاشیه شمالی ماداگاسکار که پر آدمخوار است. میرزا گفت: قرار بود اعتبارش برگردد که؟! نظمیه گفت: قرار بود! میرزا بد درماند. گفت: الان چه کنم؟ از قضا یکی از مریدان میرزا حاضر بود. گفت: خودم ردت میکنم، تضمینی، ارزان، بدون بازگشت! میرزا گفت: چطور؟ گفت: سوار یک قایق میشوی شش هفته در موتورخانه میخوابی، تا آنور آب. میرزا گفت: خب بعدش چه؟
گفت: بعدش را راستش هنوز کسی زنده نرسیده که بدانم چه میشود ولی نگران نباش بچهها هستند، حله. میرزا بر بخت کوتاهش لعنتی حواله کرد و به خانه برگشت و پشت دستش را داغ کرد که دیگر هوای سفر به سرش نزند. به مریدان هم گفت استیکشان خام بود، خوشم نیامد برگشتم.
فقط مانده بود چطور به آنها بگوید ماهواره میخواهد؟!