من گوشت میخورم بزرگ بشوم بیایم جبهه
دوستی داشتیم به نام «محمدعلی
ولی پور». کشته مرده شهادت بود. همیشه مثل شهید «حسین عرب» میگفت: دعا کنید من شهید بشوم تا همه شما را شفاعت کنم. شب عملیات با اطمینان عجیبی میگفت: من فردا شهید میشوم. همان هم شد. «محمد» برادر کوچکی داشت به نام «مهدی». در نامهای که یک وقت برای «محمد» فرستاده بود نوشته بود: داداش، من موقع غذا خوردن بیشتر گوشت میخورم تا زودتر بزرگ بشوم و بیایم جبهه پیش شما.
با لگد افتادم به جان کتابها
برج هشت سال 64 برای رفتن به آموزش و اعزام ثبتنام کردم. پدر و مادرم بشدت مخالفت کردند. بهانه شان این بود که من تنها پسر خانواده هستم؛ در میان شش اولادی که داشتند. گذشت تا دو ماه بعد که باز موقع اعزام بود. این بار بدون اطلاع آنها اسم نوشتم. غافل از اینکه دوست همکلاسیم که در «خمین» با هم درس میخواندیم پیشاپیش مرا لو داده است. روز اعزام پدرم را در بسیج دیدم که این طرف و آن طرف میزند. چشمش که افتاد به من، پا گذاشتم به فرار. در کوچه مجاور بسیج میدویدم. مینیبوسها و اتوبوسها آماده حرکت بودند. داغ دلم تازه شد. در انتهای کوچه خانمی رویش را گرفته و بدون توجه به من راه خودش را میرفت. به کنارش که رسیدم سریع مچ دستم را گرفت. آمدم بگویم تو دیگر کی هستی، ولم کن بروم که دیدم خواهر بزرگم است پدرم را صدا زد و مرا کشان کشان برد تحویل داد.
در خانه را که باز کردیم و داخل شدیم بغضم ترکید. با صدای بلند گریه کردم و با لگد افتادم به جان کتابها و اثاثیه منزل. همه را به هم ریختم. گفتم اگر نگذارید بروم خودم را میکشم. پدرم برای اینکه گولم بزند گفت: حرفی ندارم منتها اسباب و لوازمت را بیاور بده- چون خمین درس میخواندیم و از همان جا میخواستم اعزام بشوم- بعد هرکجا میخواهی برو. من پایم را توی یک کفش کردم و گفتم همین الان باید بروم. به هر حال صاحبخانه پا در میانی کرد و بالاخره پدرم راضی شد و با مقداری میوه و شیرینی بدرقهام کرد.
از خان سوم هم گذشتم
اولین بار که میخواستم به جبهه بروم چهارده سال داشتم؛ سال 62 اما متأسفانه نشد. سال 64 دوباره مراجعه کردم باز هم نگذاشتند. بالاخره در فروردین 65 موفق به ثبتنام شدم اما روز اعزام هر چه منتظر شدم اسمم را نخواندند. چون به نیت رفتن آمده بودم خودم را به کمک دوستان از شیشه مینیبوس کشیدم بالا و پایین صندلی چمباته زدم تا «اراک». آنجا هم از بخت بد جلویم را گرفتند و اجازه نداند با بچههای «خمین» داخل کارخانه ماشین سازی بشوم. تا غروب آفتاب بیرون در نشستم و اشک ریختم. دربان کارخانه دیگر مرا شناخته بود و هیچ راهی برای ورود نبود. موقع اذان مغرب از «ساوه» نیرو آمد. قاطی آنها شدم و تا جلو در رفتم ولی دربان که نسبت به من حساس شده بود مرا بازگرداند. راهی به نظرم رسید. آبی به صورت زدم. کاپشن تنم دو رویه بود. آن را وارونه کردم و پوشیدم و هرطور بود از خان سوم هم گذشتم. داخل کارخانه شدم. شب شام چلوکباب بود و من چون هنوز خاطرجمع نبودم که مزاحمم نشوند بیمیل بودم. دو تا پتو گرفتم و رفتم بخوابم تا ببینم فردا چه میشود. ساعت یازده شب بود. مسؤول اعزام سه مرتبه صدایم زد. خدایا چه کنم. باداباد، بلند شدم و خودم را معرفی کردم. باورم نمیشد. میخواستند کارت اعزام بدهند.
خودم را تحویل گرفتم
برای رفتن به جبهه، حدود دو سال سنم کم بود. در مدرسه شبانه روزی «محلات» کلاس دوم راهنمایی را میخواندم که به بسیج رفتم و تقاضای فرم کردم. ندادند. بیاختیار زدم زیر گریه. برای اینکه دلم را به دست بیاورند یک نامه الکی دادند که آن را ببر «دلیجان» تا از آنجا ترتیب اعزامت را بدهند. اعتنایی نکردم. یک هفتهای میآمدم سراغ خودشان. نتیجهای نبخشید. تا اینکه گذرم به «دلیجان» افتاد.
رفتم بسیج و آن نامه را نشان دادم. همان طور که حدس میزدم آن کاغذ هیچ خاصیتی نداشت. مسؤول بسیج با عصبانیت گفت: برو تا سال بعد ببینم چه میشود. بعد مشغول کارهای خودش شد. روی میز چشمم افتاد به فرمهای اعزام. بدون اینکه کسی متوجه شود یکی برداشتم و آمدم بیرون. آن را کامل کردم و چهار قطعه عکس هم گذاشتم رویش و بین فرمهای پرشده جا زدم. برگشتم منزل. ده روز گذشت. از طرف بسیج نامه آمد مدرسه که روز شنبه پانزده اسفند (سال 66) اعزام است، خودت را به ناحیه معرفی کن.
منبع: دایره المعارف «فرهنگ جبهه»