قلب سمت راست
یکی از برادران و پاسدارهای رسمی سپاه به نام «علی مهدوی» معاونت تیپ که در عملیاتی در خدمتش بودیم، مجروح شد و نتوانست بیاید عقب. دشمن پیشروی کرده و آمده بود بالای سرش و به او تیر خلاصی زده بود در سمت چپ بدنش که قلب باشد. به خیال اینکه او شهید شده است تنهایش میگذارند و میروند. بعدا برادران حمل مجروح موفق میشوند او را بیاورند و به بیمارستان منتقل کنند. در بیمارستان همه شوکه میشوند که چطور با آنکه تیر به قلبش خورده زنده است. خودش هم تا آن زمان نمیدانست قلبش در سمت راست بدنش است. بعد از معاینه پزشک، مطلع میشود و حیران.
قاطر بینوا
جایی که ما مستقر بودیم یک نفر هر روز قاطر و دوتا ظرف شصت لیتری آب میبرد پایین ارتفاع برای برادران آب بیاورد. قاطر کمی پیر بود. به ما سپرده بودند که روی آن سوار نشویم. ما دو نفر هممحلی بودیم که در یک نوبت میرفتیم. با یکدیگر هماهنگ میکردیم و به محض خارج شدن از پایگاه، قاطر بینوا را دو نفری سوار میشدیم. بعد میانبر میزدیم که کسی ما را نبیند. زمستان بود و همه جا پوشیده از برف و انصافا نمیشد پیاده رفت. موقع برگشتن هم با 120 لیتر آب دوباره روی قاطر سوار میشدیم. بچهها به محض اینکه ما را میدیدند میگفتند: دارید جهیزه عروس میآورید!
بدون قلب هرگز
با یکی از دوستان که بعدا به شهادت رسید، چند وقتی در منطقه عملیاتی «شلمچه» بودیم. مدتها بود از من میخواست برایش وصیتنامه بنویسم یا در نوشتن آن کمکش کنم اما سعادت نشد و در یکی از شبها شهید شد. چون به او قول داده بودم و از طرفی وصیتنامه هم نداشت و چیزهایی را هم شفاهی به تناوب به من گفته بود با چند نفر از بچهها جمع شدیم و چند کلمه از آنچه قبلا گفته بود را به عنوان وصیتنامه نوشتیم و گذاشتیم داخل پاکت و آن را در جیبش نهادیم. از عبارات بسیار به یاد ماندنی که اتفاقا عین تعبیر خود شهید بود خطاب به پدر و مادرش، به این مضمون بود: «پدر و مادرم! شما چشم من هستید ولی امام قلب من است. بدون چشم میشود زندگی کرد اما بدون قلب هرگز!»
با ساک و پتو
شب اولی بود که رفته بودیم سپاه. تا آمدیم جا به جا بشویم و نفسی تازه کنیم آماده باش زدند. اعلام کردند برادران با کل تجهیزات به خط بشوند. یکی از دوستان که همشهریام بود هر چه را داشت و نداشت به زحمت زده بود زیر بغلش و آمده بود بیرون، حتی ساک و پتوی خواب را. گفتم: برادر! اینها دیگر چیه با خودت آوردی. پتو و ساک که دیگر تجهیزات نیست.
من میتوانم برای بچهها نوحه بخوانم
سال 61 با داشتن چهارده سال سن به اتفاق چند نفر دیگر مثل خودم تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. بعضیها را از همان «ساوه» کنار زدند اما من تا «تهران» آمدم. ما را بردند «پادگان امام حسن (ع)». آنجا دیگر واقعا سخت میگرفتند. اکثر بچهها را بدون ملاحظه کنار گذاشتند. رفتیم اتاق فرماندهی به شکایت، فایده نداشت. در همان حال که گریه میکردم- به اتکای صدایی که داشتم- گفتم: من نوحه هم بلدم بخوانم. میآیم آنجا برای رزمندگان نوحه میخوانم. از خدا خواسته گفت: یک نوحه بخوان ببینم. کمی این پا و آن پا کردم. رویم نمیشد اما چارهای نبود. شروع کردم به نوحه خواندن که خیلی خوشش آمد و مرا پذیرفت. در منطقه برای نوحه خواندن حتما باید
چهار پایه و سطلی زیر پایم میگذاشتم اگرنه در میان بچهها گم میشدم!
امان از دست تو
در تاریخ 10 دی- سال 65- با دوستم «عباس بیات» رأس ساعت 9 صبح قرار گذاشته بودیم که به «ساوه» برویم و از آنجا به جبهه. منزل ما آن موقع در شهر «زاویه»، 45 کیلومتری «ساوه» بود. روز موعود وسایلم را جمع کردم و آرام آمدم تا در خانه. مادرم که متوجه شده بود سراغم آمد و گفت: «حسین»، کجا انشاءالله. گفتم: میروم حمام. گفت مگر ندیدی حمام خانه را روشن کردهام. جواب دادم چرا؟ میخواهم حمام عمومی بروم و «عباس» پشتم را کیسه بکشد. مادرم که زرنگتر از این حرفها بود ادامه داد: مادر نکند مثل دفعه قبل فرار کنی و به جبهه بروی. گفتم: نه مادر. الان «عباس» هم ساک حمامش را برداشته و منتظر من است. خداحافظی کردم و آمدم سر جاده. یادم افتاد که انگشتریام را که سخت به آن وابسته بودم فراموش
کردهام بیاورم. چارهای نبود. برگشتم خانه. مادرم گفت: حالا اگر در حمام انگشتر دستت نباشد نمیشود؟ گفتم: نه مادر. مگر نمیدانی در حمام انگشتر به دست داشتن چقدر ثواب دارد! سریع رفتم و روز دوازدهم اعزام شدیم.
منبع: دائره المعارف «فرهنگ جبهه»